در آن شلوغی و
پیج و خم شاخه درختان
گُلی را دیدم که دل باخته پروانه ای شده بود
محوش شده بود و با هر پری که پروانه میزد
گلبرگ هایش تازه تر میشد
با هر لحظه ای که میگذشت گل شاداب تر و
پروانه پیر تر میشد
با غروب خورشید
گل که نمیدانست عمر پروانه بیش از یک روز نیست
با دیدن پروانه به روی خاک خوابیده
گلبرک هایش خشک و احساساتش جزوی از دانه های خاک شد:)