لته ی چهارم
بالاخره آن روز آمد. ساعت سه بعد از ظهر یک روز بهاری، سکس پشت در خانه کز کرده بود. کلید را که انداختم سرش را بالا اورد. معلوم بود دلش پر است. آرام به داخل خانه رفتم. نمی دانستم چه کنم. در را برایش باز کنم یا ببندم. همهی تردیدهای زندگیم یکجا جمع شد. در مرز نازکی قرار گرفته بودم. اگر خانهی خودم بود راهش نمیدادم. تینا بیرونش کرده بود. به من نگاه کرده بود و من در برابر نگاهها ضعیف هستم. اصلا همه چیز از چشمها شروع میشد و اینبار داشت با چشمها تکرار میشد. تنها توجیه این بود که بعدتر هم زمان خواهم داشت برای تصمیم گیری. گربهای که اینطور آرام پشت در خانه نشسته است، یکی دو ساعت دیگر هم مینشیند.
آمد، تینا را میگویم. در را باز کرد و مثل همیشه شال و مانتو را پرت کرد روی مبل تک نفره. کیفش را کمی آنطرفتر انداخت و رفت توی آشپزخانه. داشت با موبایل حرف میزد. هر چند دقیقه یکبار میگفت خب منم همینو میگم. همیشه وقتی همین را میگفت آخرش را با داد تمام میکرد. این بار هم با داد ختم شد، با جملهی هرکی هر گهی بخوره که نباید من جواب بدم.
مبهوت خشونتهای کلامی تینا بودم. مثل مهاجمی که میدانست توپ را چه زمانی به سمت دروازه بزند، او خوب می دانست حال را کِی بگیرد. یک نفر به دنیای حال گرفتههایش اضافه شد. این لحظات خیلی هم غیر قابل پیشبینی نبود. بعدش سیگاری آتش میزد، کمی به سمت من میآمد و میگفت خب تو چطوری؟ من هم شانهام را بالا میانداختم و توی ذهنم عنخانومی میگفتم، جلو میرفتیم و گونههامان را به نشان بوسیدن روی هم میگذاشتیم. شاید یکی از ما دوتا هم دلش تنگ میشد و دستش را دور گردن دیگری حلقه میکرد.
@Jargousheh
بالاخره آن روز آمد. ساعت سه بعد از ظهر یک روز بهاری، سکس پشت در خانه کز کرده بود. کلید را که انداختم سرش را بالا اورد. معلوم بود دلش پر است. آرام به داخل خانه رفتم. نمی دانستم چه کنم. در را برایش باز کنم یا ببندم. همهی تردیدهای زندگیم یکجا جمع شد. در مرز نازکی قرار گرفته بودم. اگر خانهی خودم بود راهش نمیدادم. تینا بیرونش کرده بود. به من نگاه کرده بود و من در برابر نگاهها ضعیف هستم. اصلا همه چیز از چشمها شروع میشد و اینبار داشت با چشمها تکرار میشد. تنها توجیه این بود که بعدتر هم زمان خواهم داشت برای تصمیم گیری. گربهای که اینطور آرام پشت در خانه نشسته است، یکی دو ساعت دیگر هم مینشیند.
آمد، تینا را میگویم. در را باز کرد و مثل همیشه شال و مانتو را پرت کرد روی مبل تک نفره. کیفش را کمی آنطرفتر انداخت و رفت توی آشپزخانه. داشت با موبایل حرف میزد. هر چند دقیقه یکبار میگفت خب منم همینو میگم. همیشه وقتی همین را میگفت آخرش را با داد تمام میکرد. این بار هم با داد ختم شد، با جملهی هرکی هر گهی بخوره که نباید من جواب بدم.
مبهوت خشونتهای کلامی تینا بودم. مثل مهاجمی که میدانست توپ را چه زمانی به سمت دروازه بزند، او خوب می دانست حال را کِی بگیرد. یک نفر به دنیای حال گرفتههایش اضافه شد. این لحظات خیلی هم غیر قابل پیشبینی نبود. بعدش سیگاری آتش میزد، کمی به سمت من میآمد و میگفت خب تو چطوری؟ من هم شانهام را بالا میانداختم و توی ذهنم عنخانومی میگفتم، جلو میرفتیم و گونههامان را به نشان بوسیدن روی هم میگذاشتیم. شاید یکی از ما دوتا هم دلش تنگ میشد و دستش را دور گردن دیگری حلقه میکرد.
@Jargousheh