سرگرمی ۳
در خیابان قدم زدم، باد بود که در گوشم زمزمه میکرد. این تغییر فصلها داشت خودش را ظاهر میکرد. پائیز جایش را به زمستان میداد. از سوز هوا کم میشد و به سردیَش اضافه میشد. من این تغییرات را درونم احساس میکردم. هربار که فصل عوض میشد، حسی مانند سرماخوردگی داشتم. آن بار هم، همان حال داشت به سراغم میآمد. این ابرها بودند که در آسمان از جایی به جای دیگر میرفتند. نگاهم را به چپ و راست میچرخاندم تا دورترها را ببینم. خیابان خلوت بود. آسْمان جنب و جوش بیشتری داشت.
کیفیتِ خالی خیابان با قطرهای که روی بینیام خورد عمیقتر شد. بعضی وقتها چیزی مثل این قطره باران آدم را همزمان به دو دنیای مختلف میکشاند. اول آن دنیای که در آن زندگی میکنیم و دومی دنیایی که در آن رویاهایمان را دفن میکنیم. خوشبختترین آدمها کسی است که رویایش را در همین دنیا دفن میکند. بدبختترینْ، کسی که جایی را برای دفن کردن انتخاب میکند که رویای شخصِ دیگری به آن نمیرسد.
دست چپم را چند باری در دست راستم مالِش دادم و گرمش کردم و در آستین سویشرتی که تنم بود داخل کشیدم. از سرِ کوچهی بیست و چهارم رد شدم. همین کوچه بود که تاریخها را درون خودش نگه میداشت. تاریخ بود که من را به خودم میرساند و از خودم جدا میکرد. پنج سال بعد خواهم فهمید چرا این جمله را میگویم. خیلی بیشتر خواهم فهمید چرا. هنوز سیزده سال پیش بود، پائیز و شانزده آذر. بهترین مشخصه میتوانست بوی کتلت و رنگ سبز درِ خانه اول جنوبی باشد. از درهای سادهای بود که تا نصفه بالا آمدهاند، نیمه بالایی شیشهاست و یک سری نرده جلوی آن را گرفته که توپِ بازی بچهها شیشه را نشکند. خانه عشقِ روزهای بچگیام همچین دری داشت. بعدها بارها این صحنه را در خاطرم مرور خواهم کرد. زمانی که دیگر نه بابمارلیای خواهد ماند و نه رویاهایش.
میشود کوچهها را بر اساس لبههای پیاده روی منتهی به خیابانشان دسته بندی کرد. کوچه بیست و چهارم با دو درخت در لبههای صاف و اریب لبهی پیادهرو به خیابان منتهی میشود. درختهای چهار - پنج سالهی تبریزی که چند جایی هم رویشان یادگاری نوشته شده. فاصلهشان با دیوار به اندازهای است که یک آدمْ بزرگ با یک بچهی هفت هشتساله میتوانند همزمان از آن رد شوند.
بچهها داشتند در کوچه بازی میکردند. آنها نمیدانستند آخرین بچههایی هستند که در کوچهها فوتبال بازی میکنند و آخرین گُل شدن توپ را با گذشتن از بین دو آجر جشن میگیرند. اگر سردبیر مجله موفقیت در آن لحظه آنجا بود حتما در موردِ زود به بلوغ رسیدنِ بچهها تعجب میکرد. از اینکه آنها انسانهای بالغی هستند و میتوانند خودشان را سرگرم کنند.
سردبیر به سالن بی انتهایش باز میگشت و تمام حقههایی را که در بین نوشتهها گذاشته بود بررسی میکرد، زنگ میزد تا یکی از نویسندههایِ تازه استخدام شده به دفتر کارش برود.
نویسنده که وارد میشد، نور بزرگی را میدید که سردبیر را درون خودش بلعیده و نمیگذارد چهرهاش درست دیده شود. نویسنده جوان چند قدم جلوتر میرفت و صدایِ دو رگهای را میشنید که از گلوی آدم پشتِ میز بیرون میآمد. صدا با نور هَممیخورْد و به گوش و چشمش میرسید. طوری که نویسنده جوان جنسیت صاحب صدا را تشخیص نمیداد. صدا از او میخواست که در کارش دقت کند، باید طوری مینوشت که مو لای درزش نمیرفت. بعد همینطور صدایش را با عصبانیت بالا میبرد و توضیح میداد: خود سرگرم کردن بلوغ نمیآره، انسان بالغ توان سرگرم کردن خودش رو داره.
کمی که سردبیر از این عصبانیت خارج شد، به نویسندهای که صدا و نور رویش میریخت نگاه ترحم آمیزی میکرد و از او میخواست که به پشت میزش برگردد. درهای سالن باز شد و توپ از بین دو آجر گذشت. صدای شاد بچهها به درخت، آسفالت و درِ اولین خانهی جنوبی خورد و من از سر خیابان بیست و چهارم گذشتم.
https://t.me/jargousheh