سرگرمی 1
سیزده سال پیش، عصر روز ۱۶ آذر دوستانم به خیابان انقلاب، مقابل دانشگاه تهران رفتند تا خودی نشان دهند. من اما باید به سلمانی میرفتم. این باید از آنجا میآمد که در آن سالها اصلاح موی سر بزرگترین مصیبتم به حساب میآمد. اصلاحات ناخوشایندِ اجباری. حبس و حصر خود خواستهای داشتم تا موهای ژولیدهام را کسی نبیند. کلاهِ باب مارلیِ روزهای ژولیدگی را روی سرم گذاشتم. شلوار لیِ لولهتفنگی را پایم کردم و از خانه بیرون زدم. در آسمان ابرهای کوچکی بود و خیابان بوی پائیزِ رسیده را داشت، پائیزِ خرمالو. خیابان خلوت بود، این راهم را برای رسیدن به سلمانی طولانیتر میکرد. از آدمها خبری نبود. زنی که دست بچهای را گرفته باشد، مردی که سیگار گوشهی لبش باشد و با عصبانیت راه برود، چند قدم که برداشت سیگار را بردارد و دهانش سوراخ شود و هرچه دود مکیده بود در هوا پراکنده شود.
سلمانی باز بود، نمیدانستم خوشحال باشم یا غمگین، به حال آدمهایی که ندانسته حِس دارند حَسَدی بردم و وارد شدم. خوشبختی من آن لحظه شروع شد که دوست آقا بهنامِ سلمان انتهای مغازه نشسته بود و داشت با او صحبت میکرد. دیگر نیازی نبود در تمام مدت، وقتی داشت موهای سرم بریده میشد و روی زمین میریخت به حرفهای او گوش کنم و هر ۴۵ ثانیه یکبار از خودم علامت توجه و تعجب صادر کنم. همینطور لَخت روی صندلی مینشستم و این مَناسِک پیش میرفت و تاج را بر سر پادشاه میگذاشتند، کاردینال با آن چوبدست بلندش حرفهایی میزد و همه سکوت میکردند. موهایم آنقدر کوتاه میشد که تا دو یا سه ماه دیگر نیازی به تکرار تاجگذاریام نبود. اینها وِردهایی بود که وقت نگاه کردن مجله موفقیت به گوش خودم میخواندم. مجله را جلوی رویم گرفته بودم و ابرازِ خواندن میکردم تا از من نظری نخواهند. هیچکدام از تصویرها و جملات زشت آن در خاطرم نماند جز یکی: انسان بالغ میتواند خودش را سرگرم کند.
حتما سردبیر این مین را در میان متنها برای من گذاشته بود. سر دبیر موفقیت حتما برای موفقیتش به تمامی آدمها فکر میکرد. سالن طولانی و مخوفی در یکی از زیر زمینهای تهران داشت و آنجا مینشست و مین طراحی میکرد. این یکی برای من بود. با خودش حساب کرده بود بالاخره یک روز به سلمانی میآیم و نگاهم به این خط میافتد. مین را داده بود یکی از نویسندهها در بین متنهای بیخاصیتش بکارد. به او گفته بود: جوری توی متنت بذار که یکی رفت سلمونی بره زیر چشمش. چشمم را سریع در بین متنهای دیگر چرخاندم تا ببینم تنها همین نقطه مین گذاری شده یا نه. از ترس آنکه چشمم روی یکی دیگرشان برود سریع آن را بستم، وقتش هم شده بود، باید تاجگذاری میکردم.
این بر میگشت به سیزده سال پیش، ۱۶ آذری که موبایلی نبود تا آدمها ساعتها خودشان را سرگرم کنند. آدمها در حالِ خوبَش ضبط صوت و تلویزیون داشتند.
@Jargousheh
سیزده سال پیش، عصر روز ۱۶ آذر دوستانم به خیابان انقلاب، مقابل دانشگاه تهران رفتند تا خودی نشان دهند. من اما باید به سلمانی میرفتم. این باید از آنجا میآمد که در آن سالها اصلاح موی سر بزرگترین مصیبتم به حساب میآمد. اصلاحات ناخوشایندِ اجباری. حبس و حصر خود خواستهای داشتم تا موهای ژولیدهام را کسی نبیند. کلاهِ باب مارلیِ روزهای ژولیدگی را روی سرم گذاشتم. شلوار لیِ لولهتفنگی را پایم کردم و از خانه بیرون زدم. در آسمان ابرهای کوچکی بود و خیابان بوی پائیزِ رسیده را داشت، پائیزِ خرمالو. خیابان خلوت بود، این راهم را برای رسیدن به سلمانی طولانیتر میکرد. از آدمها خبری نبود. زنی که دست بچهای را گرفته باشد، مردی که سیگار گوشهی لبش باشد و با عصبانیت راه برود، چند قدم که برداشت سیگار را بردارد و دهانش سوراخ شود و هرچه دود مکیده بود در هوا پراکنده شود.
سلمانی باز بود، نمیدانستم خوشحال باشم یا غمگین، به حال آدمهایی که ندانسته حِس دارند حَسَدی بردم و وارد شدم. خوشبختی من آن لحظه شروع شد که دوست آقا بهنامِ سلمان انتهای مغازه نشسته بود و داشت با او صحبت میکرد. دیگر نیازی نبود در تمام مدت، وقتی داشت موهای سرم بریده میشد و روی زمین میریخت به حرفهای او گوش کنم و هر ۴۵ ثانیه یکبار از خودم علامت توجه و تعجب صادر کنم. همینطور لَخت روی صندلی مینشستم و این مَناسِک پیش میرفت و تاج را بر سر پادشاه میگذاشتند، کاردینال با آن چوبدست بلندش حرفهایی میزد و همه سکوت میکردند. موهایم آنقدر کوتاه میشد که تا دو یا سه ماه دیگر نیازی به تکرار تاجگذاریام نبود. اینها وِردهایی بود که وقت نگاه کردن مجله موفقیت به گوش خودم میخواندم. مجله را جلوی رویم گرفته بودم و ابرازِ خواندن میکردم تا از من نظری نخواهند. هیچکدام از تصویرها و جملات زشت آن در خاطرم نماند جز یکی: انسان بالغ میتواند خودش را سرگرم کند.
حتما سردبیر این مین را در میان متنها برای من گذاشته بود. سر دبیر موفقیت حتما برای موفقیتش به تمامی آدمها فکر میکرد. سالن طولانی و مخوفی در یکی از زیر زمینهای تهران داشت و آنجا مینشست و مین طراحی میکرد. این یکی برای من بود. با خودش حساب کرده بود بالاخره یک روز به سلمانی میآیم و نگاهم به این خط میافتد. مین را داده بود یکی از نویسندهها در بین متنهای بیخاصیتش بکارد. به او گفته بود: جوری توی متنت بذار که یکی رفت سلمونی بره زیر چشمش. چشمم را سریع در بین متنهای دیگر چرخاندم تا ببینم تنها همین نقطه مین گذاری شده یا نه. از ترس آنکه چشمم روی یکی دیگرشان برود سریع آن را بستم، وقتش هم شده بود، باید تاجگذاری میکردم.
این بر میگشت به سیزده سال پیش، ۱۶ آذری که موبایلی نبود تا آدمها ساعتها خودشان را سرگرم کنند. آدمها در حالِ خوبَش ضبط صوت و تلویزیون داشتند.
@Jargousheh