سرگرمی ۴
در فکر بودم که سیاهچالهها چه جور جاهایی هستند. اولین چیزی که به ذهنم رسید، شبیه طوفان یا چیزی مثل آب، وقتی سوراخ کف سینک ظرفشویی باز میشود. در یک پیچ و تاب خوردگی، سطح آب منحنی میشود و کم کم فرو میرود و همینطور سرعتش اضافه میشود. خطهایی منحنی از یک گوشهیِ سطح آب کشیده میشوند و همینطور روی سطح با انحنای کم به درون دایرهی بزرگ گردابه وارد میشوند و حول یک محور خیالی می چرخند و پیش میروند، در هر پیشروی به محور نزدیک میشوند و آخر سر در یک دایره به دنیای دیگری فرو میروند. وقتی میگویم کوچه بیست و چهارم زمان را به درون خودش میکشید یعنی زمان در آنجا همچین مسیری را طی می کرد.
از خیابان بیست و چهارم تا جلوی ساختمان شاید یک صدم ثانیه هم نگذشت. در فکر بودم که رسیدم جلوی خانه. شاید اگر نیاز نبود کلید را از جیبم بیرون بیاورم این زمانِ پیوسته پاره نمیشد. در را باز کردم، از آستانهاش گذشتم و خیلی آرام بستماش. گربهی سیاهی پشت گلدان خودش را پنهان کرد. صدای داد و بیداد بود که از خانه طبقه دوم میآمد. زنیکه هیچوقت نمیتوانست خودش را کنترل کند. اولین باری هم که دیدمش داشت داد و قال میکرد. موقع اسباب کشیشان بود، آنقدر عصبی و ناراحت بود که رفتم برایش آب خنک آوردم. یکجور نگاه آدمِ فرزانه به آدم بیشعوری به من کرد. دلم میخواست توی صورتش داد بزنم، اما ترجیح دادم لبهایم را روی هم فشار دهم و سرم را پایین بیَندازم و به خانه برگردم.
آدمها در زندگی خودشان را تکهتکه میکنند و آن وقت مینشینند به تکهها نگاه میکنند. همیشه بزرگترین تکهیِ خودشان را میگذارند کنار کوچکترینش و ساعتها همینطور به تفاوتها و شباهتهایشان نگاه میکنند، تا روزی که تصمیم میگیرند تبدیل به بزرگترین تکهای شوند که از خودِ قبلیشان به جا مانده. اینطور میشود که آدمها خُرد میشوند، من هم و دوستانم از این ماجرا مستثنی نبودیم. همگی خرد شده بودیم و آن روزها داشتیم تکهها را کنار هم میگذاشتیم و نگاه میکردیم. همین روزها بود که باید به انتها میرسیدم و بزگترین تکهام را برای بودن انتخاب کنم. دلم برای تکههای کوچکترم تنگ خواهد شد.
سریع جلو رفتم و در خانه را باز کردم و خودم را داخل انداختم. کلاه باب مارلی را از روی سرم برداشتم و توی آینه نگاهی کردم. سبک شده بودم. خوشحال بودم که خودم را با موهای کوتاه میدیدم. بهتر از راه رفتن در خیابان انقلابِ شانزده آذر بود. موهایم کوتاه شده بود و برای سه ماه دیگر جان گرفته بودم. دیگر نیاز نبود هر روز صبح نیم ساعت دوش بگیرم و با هزار تمهید موهایم را صاف کنم تا آخرِ روز هِیبَت هُولناکی نداشته باشند.
در آینه که نگاه کردم عکس مادرم را پشت سرم دیدم. عکسش تقدس داشت، این را هرکسی در اولین نگاه میگفت. عکس سیاه و سفیدش را بزرگ کرده بودم و با ابعاد ۵۰ در ۷۰ در هال خانه زده بودم. سَرَش را خم کرده بود و سادگی و سُکوت درونی داشت. لبخند ژکوندی بود برای خودش، تصویرش معلوم نمیکرد میخواهد بخندد، فکر کند یا هر چیز دیگری. هر چیزی که بود سایه عکسش هم در هال خانهی من حس غریبی با خودش داشت.
لباسهایم را یکی یکی در آوردم و رفتم حمام تا دوش بگیرم. آب که هنوز سرد بود روی سرم ریخت و مرا به آرامش خاصی رساند. از صداها و دعواها و جنگی که در طبقه بالا بود خلاص شدم. دستم را روی صورتم کشیدم تا اگر مویی روی آن افتاده برود. داشت آب گرم میشد، همیشه این فاصله سردی و گرمی انقدر بود که بتوانم طاقت بیاورَم. وقتی سنم کمتر بود بیشتر با آب سرد دوش میگرفتم. خون آدم در سالهای مختلف تغییر میکند، هر چه جلوتر میروم گرمای وجودم کمتر میشود. فکر میکردم روزی میمیرم که دیگر آنقدر خونم گرم نباشد، گرمایش کم و کمتر شود تا اینکه خاموش شوم. آب گرم شده بود و دوست داشتم زیرش بخوابم.
شیر آب را در حالی گذاشتم که قطرهها پشت سر هم پایین میآمدند و در تشت میریختند، صدایشان خیالم را راحت میکرد. با آبی که جمع شده بود کف حمام را شستم و دراز کشیدم. تشت را کمی آنطرف هُل دادم و کف حمام خوابیدم. سرم را روی دست راستم گذاشتم و چشمانم را بستم. صدای قطرهها پشت سر هم میآمد، گرمای مرطوبی مرا درون خودش میکشید. بیشتر چیزی یادم نمیآمد، خوابم بُرد، انگار کوه کنده باشم. تمامِ روز را پیش چشمهایم جلو و عقب بردم. از سلمانی تا گربهی پشت گلدان در راهرو، همه چیز را پیوسته کردم و فرستادم توی حلقههای هم مرکزی که میرفت در خیابان بیست و چهارم فرو برود. یک روز از یک جای دیگر دنیا این لحظهها از سفید چالهای بیرون میزدند.
@Jargousheh
در فکر بودم که سیاهچالهها چه جور جاهایی هستند. اولین چیزی که به ذهنم رسید، شبیه طوفان یا چیزی مثل آب، وقتی سوراخ کف سینک ظرفشویی باز میشود. در یک پیچ و تاب خوردگی، سطح آب منحنی میشود و کم کم فرو میرود و همینطور سرعتش اضافه میشود. خطهایی منحنی از یک گوشهیِ سطح آب کشیده میشوند و همینطور روی سطح با انحنای کم به درون دایرهی بزرگ گردابه وارد میشوند و حول یک محور خیالی می چرخند و پیش میروند، در هر پیشروی به محور نزدیک میشوند و آخر سر در یک دایره به دنیای دیگری فرو میروند. وقتی میگویم کوچه بیست و چهارم زمان را به درون خودش میکشید یعنی زمان در آنجا همچین مسیری را طی می کرد.
از خیابان بیست و چهارم تا جلوی ساختمان شاید یک صدم ثانیه هم نگذشت. در فکر بودم که رسیدم جلوی خانه. شاید اگر نیاز نبود کلید را از جیبم بیرون بیاورم این زمانِ پیوسته پاره نمیشد. در را باز کردم، از آستانهاش گذشتم و خیلی آرام بستماش. گربهی سیاهی پشت گلدان خودش را پنهان کرد. صدای داد و بیداد بود که از خانه طبقه دوم میآمد. زنیکه هیچوقت نمیتوانست خودش را کنترل کند. اولین باری هم که دیدمش داشت داد و قال میکرد. موقع اسباب کشیشان بود، آنقدر عصبی و ناراحت بود که رفتم برایش آب خنک آوردم. یکجور نگاه آدمِ فرزانه به آدم بیشعوری به من کرد. دلم میخواست توی صورتش داد بزنم، اما ترجیح دادم لبهایم را روی هم فشار دهم و سرم را پایین بیَندازم و به خانه برگردم.
آدمها در زندگی خودشان را تکهتکه میکنند و آن وقت مینشینند به تکهها نگاه میکنند. همیشه بزرگترین تکهیِ خودشان را میگذارند کنار کوچکترینش و ساعتها همینطور به تفاوتها و شباهتهایشان نگاه میکنند، تا روزی که تصمیم میگیرند تبدیل به بزرگترین تکهای شوند که از خودِ قبلیشان به جا مانده. اینطور میشود که آدمها خُرد میشوند، من هم و دوستانم از این ماجرا مستثنی نبودیم. همگی خرد شده بودیم و آن روزها داشتیم تکهها را کنار هم میگذاشتیم و نگاه میکردیم. همین روزها بود که باید به انتها میرسیدم و بزگترین تکهام را برای بودن انتخاب کنم. دلم برای تکههای کوچکترم تنگ خواهد شد.
سریع جلو رفتم و در خانه را باز کردم و خودم را داخل انداختم. کلاه باب مارلی را از روی سرم برداشتم و توی آینه نگاهی کردم. سبک شده بودم. خوشحال بودم که خودم را با موهای کوتاه میدیدم. بهتر از راه رفتن در خیابان انقلابِ شانزده آذر بود. موهایم کوتاه شده بود و برای سه ماه دیگر جان گرفته بودم. دیگر نیاز نبود هر روز صبح نیم ساعت دوش بگیرم و با هزار تمهید موهایم را صاف کنم تا آخرِ روز هِیبَت هُولناکی نداشته باشند.
در آینه که نگاه کردم عکس مادرم را پشت سرم دیدم. عکسش تقدس داشت، این را هرکسی در اولین نگاه میگفت. عکس سیاه و سفیدش را بزرگ کرده بودم و با ابعاد ۵۰ در ۷۰ در هال خانه زده بودم. سَرَش را خم کرده بود و سادگی و سُکوت درونی داشت. لبخند ژکوندی بود برای خودش، تصویرش معلوم نمیکرد میخواهد بخندد، فکر کند یا هر چیز دیگری. هر چیزی که بود سایه عکسش هم در هال خانهی من حس غریبی با خودش داشت.
لباسهایم را یکی یکی در آوردم و رفتم حمام تا دوش بگیرم. آب که هنوز سرد بود روی سرم ریخت و مرا به آرامش خاصی رساند. از صداها و دعواها و جنگی که در طبقه بالا بود خلاص شدم. دستم را روی صورتم کشیدم تا اگر مویی روی آن افتاده برود. داشت آب گرم میشد، همیشه این فاصله سردی و گرمی انقدر بود که بتوانم طاقت بیاورَم. وقتی سنم کمتر بود بیشتر با آب سرد دوش میگرفتم. خون آدم در سالهای مختلف تغییر میکند، هر چه جلوتر میروم گرمای وجودم کمتر میشود. فکر میکردم روزی میمیرم که دیگر آنقدر خونم گرم نباشد، گرمایش کم و کمتر شود تا اینکه خاموش شوم. آب گرم شده بود و دوست داشتم زیرش بخوابم.
شیر آب را در حالی گذاشتم که قطرهها پشت سر هم پایین میآمدند و در تشت میریختند، صدایشان خیالم را راحت میکرد. با آبی که جمع شده بود کف حمام را شستم و دراز کشیدم. تشت را کمی آنطرف هُل دادم و کف حمام خوابیدم. سرم را روی دست راستم گذاشتم و چشمانم را بستم. صدای قطرهها پشت سر هم میآمد، گرمای مرطوبی مرا درون خودش میکشید. بیشتر چیزی یادم نمیآمد، خوابم بُرد، انگار کوه کنده باشم. تمامِ روز را پیش چشمهایم جلو و عقب بردم. از سلمانی تا گربهی پشت گلدان در راهرو، همه چیز را پیوسته کردم و فرستادم توی حلقههای هم مرکزی که میرفت در خیابان بیست و چهارم فرو برود. یک روز از یک جای دیگر دنیا این لحظهها از سفید چالهای بیرون میزدند.
@Jargousheh