آینهی اول
دست که روی صورتم کشیدم صاف شده بود. زبری ریشهایم زیر دستم نمیآمد. وقتی ریش نداشته باشم جوانتر به نظر میآیم. فخری هم نمیگوید مرد باید صورتش صاف باشد. خیلی چیزها را از من بهتر میداند، اما چیزهایی هست که نداند بهتر است. کاش من هم نمیدانستم، آدم اسیر دانستههایش میشود. دست راستم تیر میکشد و تا گردنم بالا میآید. عوارض کم تحرکی است. شبها ناغافل میچرخم و روی دستم میافتم. آن وقت است که تمام وجودم تیر میکشد. اوایل لذت میبردم، لامصب لذت بودن داشت، بعد از اینکه شدت درد میافتاد حس رهایی داشتم. معنی پیدا میکردم.
در آینه نگاهمیکنم، همه اجزای صورتم یک طورِ دیگر شده است. اما چشمهایم همان حالت را دارد که آن روز لعنتی، همان روزی که هر روز تکرار میشود. هوا گرم بود. از جهنم هم بدتر بود. دوست داشتم میمردم و همه چیز تمام میشد. مورچههای درشت، اندازه دو بند انگشت به سمتم میآمدند. هفت هشت تایی میشدند. درست متوجه نبودم دارد چه اتفاقی میافتد. گرما از دلِ زمین بیرون میزد، تنوره میکشید و بالا میرفت. من توی تنورهای بودم که گرمایش چند برابر جاهای دیگر بود. آفتاب روی من ایستاده بود و ساعتش را کوک کرده بود که جانم را بگیرد. من هم موافق بودم، جهنم از این جهنمی که تویش میسوختم سردتر بود. لا اقل چند نفر از دور و نزدیک منتظر نبودند با ته پوتین روی صورتم راه بروند. چند نفر دل خودشان را صابون نزده بودند که هرچه عقده در زندگی داشتند روی من خالی کنند.
همهی مصیبتم را کنار بگذاریم، اسماعیل داشت نگاهَم میکرد. با خِس خِسی که در صدایش بود گفت: جانِ خودِت کاری نکن. من نگاهَش کردم، لَبْهاش خشکیده بودند، دیگر نمیتوانست بیشتر طاقت بیاورد. با نگاهش گفت: نذار بمیرم. صدایش گفت: احسان برو، وایسی زدن. قلبم تند تند زد. به آینه نگاه کردم. چشمهایم همانطور بود، مابقی صورتم عوض شده بود.
انتظار پیرم کرد، نگاه کردن به در که کِی میآید. فخری را میگویم.حرکاتش هنوز طراوت بیست سالِگیْش را دارد. هر روز صبح نان میخرد. در خیابان قدم میزند و زنِ همسایه را سرِ کوچه یا کمی جلوتر میبیند، سرش را آرام بالا میآورد و سلام را با کمی خم کردن سرَش میگوید. در را باز میکند و آرام میآید و در را میبندد. همه چیزهایی که در دستش هست را روی یک دستَش میگذارد. با دست دیگرَش مثل شعبده بازی که پارچه را از روی ظرف بالا میبرد و کنار میکشد، چادر را میبرد بالاتر و میکشد به سمت خالیتر و دستِ پُرَش را از خودش دور میگیرد. چادر را میآورد پایین و با حرکت سریع دور دستش تاب میدهد. خودش را میکشد جلو و بدنش را کِش میآورد و چادر را روی رخت آویزِ کنار در میگذارد. پاورچین پاورچین میرود و خریدها را میگذارد روی میز آشپز خانه.
مهمترین کار هر روزش را میکند. دیدن حسام در خواب را میگویم. به آشپزخانه بر میگردد. هر صبح همین کار را میکند. برای این به دنیا آمده است. برای نگاه کردن. اگر میخواستم او را توصیف کنم باید یک نگاه آرامِ طولانی را توصیف میکردم. برای خودش دریای عجیبی است، خیلی حرف نمیزند. حتی با من که شوهرش هستم. نگاهم میکند، هر بار من حرف میزنم و او نگاهم میکند. هیچ کس مثل او نمیتواند از من حرف بکشد، اما من میدانم چه چیزهایی را نباید به او بگویم. اگر اینکه خودش نداند، نمیدانم. هر بار که چیز جدیدی برای گفتن به او دارم، آنقدر آرام میشنود و حالت چشمهایش که گاهی در بین حرفهایم میرود پایین و دستهایم را نگاه میکند به من میگویند همه چیز را میداند. تنها مینشیند تا من برایش تعریف کنم.
@jargousheh
دست که روی صورتم کشیدم صاف شده بود. زبری ریشهایم زیر دستم نمیآمد. وقتی ریش نداشته باشم جوانتر به نظر میآیم. فخری هم نمیگوید مرد باید صورتش صاف باشد. خیلی چیزها را از من بهتر میداند، اما چیزهایی هست که نداند بهتر است. کاش من هم نمیدانستم، آدم اسیر دانستههایش میشود. دست راستم تیر میکشد و تا گردنم بالا میآید. عوارض کم تحرکی است. شبها ناغافل میچرخم و روی دستم میافتم. آن وقت است که تمام وجودم تیر میکشد. اوایل لذت میبردم، لامصب لذت بودن داشت، بعد از اینکه شدت درد میافتاد حس رهایی داشتم. معنی پیدا میکردم.
در آینه نگاهمیکنم، همه اجزای صورتم یک طورِ دیگر شده است. اما چشمهایم همان حالت را دارد که آن روز لعنتی، همان روزی که هر روز تکرار میشود. هوا گرم بود. از جهنم هم بدتر بود. دوست داشتم میمردم و همه چیز تمام میشد. مورچههای درشت، اندازه دو بند انگشت به سمتم میآمدند. هفت هشت تایی میشدند. درست متوجه نبودم دارد چه اتفاقی میافتد. گرما از دلِ زمین بیرون میزد، تنوره میکشید و بالا میرفت. من توی تنورهای بودم که گرمایش چند برابر جاهای دیگر بود. آفتاب روی من ایستاده بود و ساعتش را کوک کرده بود که جانم را بگیرد. من هم موافق بودم، جهنم از این جهنمی که تویش میسوختم سردتر بود. لا اقل چند نفر از دور و نزدیک منتظر نبودند با ته پوتین روی صورتم راه بروند. چند نفر دل خودشان را صابون نزده بودند که هرچه عقده در زندگی داشتند روی من خالی کنند.
همهی مصیبتم را کنار بگذاریم، اسماعیل داشت نگاهَم میکرد. با خِس خِسی که در صدایش بود گفت: جانِ خودِت کاری نکن. من نگاهَش کردم، لَبْهاش خشکیده بودند، دیگر نمیتوانست بیشتر طاقت بیاورد. با نگاهش گفت: نذار بمیرم. صدایش گفت: احسان برو، وایسی زدن. قلبم تند تند زد. به آینه نگاه کردم. چشمهایم همانطور بود، مابقی صورتم عوض شده بود.
انتظار پیرم کرد، نگاه کردن به در که کِی میآید. فخری را میگویم.حرکاتش هنوز طراوت بیست سالِگیْش را دارد. هر روز صبح نان میخرد. در خیابان قدم میزند و زنِ همسایه را سرِ کوچه یا کمی جلوتر میبیند، سرش را آرام بالا میآورد و سلام را با کمی خم کردن سرَش میگوید. در را باز میکند و آرام میآید و در را میبندد. همه چیزهایی که در دستش هست را روی یک دستَش میگذارد. با دست دیگرَش مثل شعبده بازی که پارچه را از روی ظرف بالا میبرد و کنار میکشد، چادر را میبرد بالاتر و میکشد به سمت خالیتر و دستِ پُرَش را از خودش دور میگیرد. چادر را میآورد پایین و با حرکت سریع دور دستش تاب میدهد. خودش را میکشد جلو و بدنش را کِش میآورد و چادر را روی رخت آویزِ کنار در میگذارد. پاورچین پاورچین میرود و خریدها را میگذارد روی میز آشپز خانه.
مهمترین کار هر روزش را میکند. دیدن حسام در خواب را میگویم. به آشپزخانه بر میگردد. هر صبح همین کار را میکند. برای این به دنیا آمده است. برای نگاه کردن. اگر میخواستم او را توصیف کنم باید یک نگاه آرامِ طولانی را توصیف میکردم. برای خودش دریای عجیبی است، خیلی حرف نمیزند. حتی با من که شوهرش هستم. نگاهم میکند، هر بار من حرف میزنم و او نگاهم میکند. هیچ کس مثل او نمیتواند از من حرف بکشد، اما من میدانم چه چیزهایی را نباید به او بگویم. اگر اینکه خودش نداند، نمیدانم. هر بار که چیز جدیدی برای گفتن به او دارم، آنقدر آرام میشنود و حالت چشمهایش که گاهی در بین حرفهایم میرود پایین و دستهایم را نگاه میکند به من میگویند همه چیز را میداند. تنها مینشیند تا من برایش تعریف کنم.
@jargousheh