آینهی سوم
غریب بودن تلخترین اتفاقی است که برای یک آدم میافتد. در جایی غریب میشویم که همه آدمها و اشیایی که میشناسیم دور و بَرِمان باشند. غریبی از بیرون ریشه میزند. درون آدمهای دیگر، اول درون آنها غریب میشویم و مثل یک لکهی آب تحلیل میرویم. کوچک و کوچک میشویم و به درون خودمان میرسیم. غریب شدن یک بار نیست که بگویی دردی بود که یکبار گرفتم و تمام شد رفت. غریبی تکرار میشود. هر بار یک طعم و مزه دارد، اما همهاش تلخ است و کلّیَتَش فرقی نمیکند. مثل همان بالهی دریاچه قویِ چایکوفسکی که قلب را در دهان میآورد و باز میبرد سر جای اولش میگذارد. من با این اسم قرابتی نداشتم، آن را از اسماعیل شنیدم. یک نوار داشت که به اندازه جانش دوستش داشت. میگذاشتش توی جیب راستش، میگفت کتابِ من این نوار است. عجیب بود، وقتی دست میگذاشت رویَش صدایِ آن را میشنید و آرام میشد. غریبی صدایی شبیه دست گذاشتن روی نوار دارد.
آن روز صدایِ اسماعیل را با دستم شنیدم. همین دست راستی که روی صورتم کشیده میشود تا زبری آن را حِس کند. دست راستم بود که با لرزش خفیفی رفت و روی گردن و گلوی اسماعیل نشست. لمس کردن قویترین حسی است که انسان دارد، میشود با آن دید و شنید و هر کار دیگری کرد. من با دستم شنیدم که اسماعیل بالهی دریاچه قو میخواند. نمیتوانم آنچه را که فکر میکنم بیان کنم. معلوم نیست در کجایِ مغز ما این حسهای لعنتی پردازش میشوند. مثلا یک سری سلول نشستهاند و برای خودشان لمس میکنند، یک سری نشستهاند و میبینند، همینطور سلول پشت سلول قرار گرفته است. اگر میتوانستم اثبات کنم میگفتم پیامهایِ حس لامسهام به سلولهای شنواییم رفته بودند. آنجا سلولها لمس را شنیده بودند و نتها و سازها را کنار هم قرار داده بودند و آن چیزی که لمس کرده بودم بالهی دریاچهی قو شده بود. آن موسیقی مرگ را بدون اینکه حتی یکباردر زندگی گوش کرده باشم شنیدم.
فخری در آشپزخانه بویِ چای، نان، سبزیِ تازه را از جانِشان بیرون میکشد و با سحر و جادویی که خودش میداند در هوا انتشار میدهد. مسیرهایی که هزار پیچ و تاب دارد برای ذرات بو تعیین میکند و آنها را سراغِ من و حسام میفرستد. دستانش را میکشد پشت نانِ بربری و گردههایی از آن جدا میشود و روی سینک ظرفشویی میریزد. دستانش را بعد از پاک کردن پشت نانها آرام به هم میزند و دستها با آبِ سردی که از شیر میآید شسته میشوند.
اگر او نبود تمامِ جهان را مرگ میگرفت. نه اینکه او فرشته یا چیزی در این هیبت و شکل باشد. زندانیِ دیوارهای این خانه بودنم او را شکل داده است. او و حسام مرا از آن روزِ هر روز بیرون میکشَند. آنها سال و ماه را عوض میکنند. کاش من هم مانند آنها در میان زندگان بودم، در دنیای آنها بودم. اما کدامش سختتر است؟ تکرار شدن در آینهی روز یا اینکه زندگی کردن با کسی مانند خودم؟ تصوری از چیزهایی که او میداند، میبیند یا میشنود ندارم. اصلا نمیدانم دستهای او چه چیزی از پشت نانِ اول صبح میفهمند. کاش فخری آنطور نگاه نمیکرد و کمی بیشتر حرف میزد. گاهی گمان میبرم که از او قولی گرفتهاند که از آنچه میداند نگوید. کم حرفیْش مانند درد دستِ من معنا دارش کرده است، وگرنه هیچ، یکی میشد مانند همه آدمهایی که میشناسم.
@jargousheh
غریب بودن تلخترین اتفاقی است که برای یک آدم میافتد. در جایی غریب میشویم که همه آدمها و اشیایی که میشناسیم دور و بَرِمان باشند. غریبی از بیرون ریشه میزند. درون آدمهای دیگر، اول درون آنها غریب میشویم و مثل یک لکهی آب تحلیل میرویم. کوچک و کوچک میشویم و به درون خودمان میرسیم. غریب شدن یک بار نیست که بگویی دردی بود که یکبار گرفتم و تمام شد رفت. غریبی تکرار میشود. هر بار یک طعم و مزه دارد، اما همهاش تلخ است و کلّیَتَش فرقی نمیکند. مثل همان بالهی دریاچه قویِ چایکوفسکی که قلب را در دهان میآورد و باز میبرد سر جای اولش میگذارد. من با این اسم قرابتی نداشتم، آن را از اسماعیل شنیدم. یک نوار داشت که به اندازه جانش دوستش داشت. میگذاشتش توی جیب راستش، میگفت کتابِ من این نوار است. عجیب بود، وقتی دست میگذاشت رویَش صدایِ آن را میشنید و آرام میشد. غریبی صدایی شبیه دست گذاشتن روی نوار دارد.
آن روز صدایِ اسماعیل را با دستم شنیدم. همین دست راستی که روی صورتم کشیده میشود تا زبری آن را حِس کند. دست راستم بود که با لرزش خفیفی رفت و روی گردن و گلوی اسماعیل نشست. لمس کردن قویترین حسی است که انسان دارد، میشود با آن دید و شنید و هر کار دیگری کرد. من با دستم شنیدم که اسماعیل بالهی دریاچه قو میخواند. نمیتوانم آنچه را که فکر میکنم بیان کنم. معلوم نیست در کجایِ مغز ما این حسهای لعنتی پردازش میشوند. مثلا یک سری سلول نشستهاند و برای خودشان لمس میکنند، یک سری نشستهاند و میبینند، همینطور سلول پشت سلول قرار گرفته است. اگر میتوانستم اثبات کنم میگفتم پیامهایِ حس لامسهام به سلولهای شنواییم رفته بودند. آنجا سلولها لمس را شنیده بودند و نتها و سازها را کنار هم قرار داده بودند و آن چیزی که لمس کرده بودم بالهی دریاچهی قو شده بود. آن موسیقی مرگ را بدون اینکه حتی یکباردر زندگی گوش کرده باشم شنیدم.
فخری در آشپزخانه بویِ چای، نان، سبزیِ تازه را از جانِشان بیرون میکشد و با سحر و جادویی که خودش میداند در هوا انتشار میدهد. مسیرهایی که هزار پیچ و تاب دارد برای ذرات بو تعیین میکند و آنها را سراغِ من و حسام میفرستد. دستانش را میکشد پشت نانِ بربری و گردههایی از آن جدا میشود و روی سینک ظرفشویی میریزد. دستانش را بعد از پاک کردن پشت نانها آرام به هم میزند و دستها با آبِ سردی که از شیر میآید شسته میشوند.
اگر او نبود تمامِ جهان را مرگ میگرفت. نه اینکه او فرشته یا چیزی در این هیبت و شکل باشد. زندانیِ دیوارهای این خانه بودنم او را شکل داده است. او و حسام مرا از آن روزِ هر روز بیرون میکشَند. آنها سال و ماه را عوض میکنند. کاش من هم مانند آنها در میان زندگان بودم، در دنیای آنها بودم. اما کدامش سختتر است؟ تکرار شدن در آینهی روز یا اینکه زندگی کردن با کسی مانند خودم؟ تصوری از چیزهایی که او میداند، میبیند یا میشنود ندارم. اصلا نمیدانم دستهای او چه چیزی از پشت نانِ اول صبح میفهمند. کاش فخری آنطور نگاه نمیکرد و کمی بیشتر حرف میزد. گاهی گمان میبرم که از او قولی گرفتهاند که از آنچه میداند نگوید. کم حرفیْش مانند درد دستِ من معنا دارش کرده است، وگرنه هیچ، یکی میشد مانند همه آدمهایی که میشناسم.
@jargousheh