کاریز


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


کاریز، یادداشت‌هایی در فرهنگ و ادب، مجید سلیمانی
نویسنده:
@soleymanimajid

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


چون خَطائَین، آن حساب باصفا

مولانا، در دفتر ششم مثنوی، در بیان این که «کار از کار خیزد در جهان» و گاه یافتن مطلوبِ درستِ نزدیکِ حاضر، موقوفِ سپردنِ راهِ دورِ خطاست، می‌گوید:
بو که موقوف است کامم بر سفر / چون سفر کردم، بیابم در حضر
یار را چندین بجویم جِدّ و چُست / که بدانم که نمی‌بایست جُست...
چون خَطائَین، آن حساب با صفا / گرددش روشن ز بَعدِ دو خطا...

و من فکر کردم که اینجا، برای مهندسان و ریاضی‌دوستان علاقمند به اشعار مولانا، این قاعده خطائین (دو خطا) را با بیان و جدول و «مثالی که بود نزدیک‌تر، زان تعاریف قدیم مستتر» در شروح و کتب قدیم، بیاورم.

این قاعده خطائین، که سابقه آن را در آثار ابوریحان بیرونی هم می‌بینیم، روشی بوده است در محاسبهٔ معادلات خطّی یا درجهٔ اوّل. برای نمونه، چه عددی است که دو برابر آن به علاوه ثلث آن برابر عددی خاص، به مثال عدد چهارده شود؟ ما امروزه خیلی ساده ضرایب را ادغام می‌کنیم (روش فاکتورگیری) و مستقیم به هدف می‌زنیم ولی قدما، در این موارد، دو فرض ابتدایی می‌گرفته‌اند و خطای هر دو را محاسبه می‌کرده‌اند و در ترکیبی از دو مفروض و دو خطا، متغیّر یا عدد مطلوب را محاسبه می‌کرده‌اند: گرددش روشن ز بعدِ دو خطا!

مراحل و مسیر محاسبه و اصطلاحات خاصّش را در این جدول و نمودار آورده‌ام به همراه دو نمونه از یک معادلهٔ ساده. چنان که می‌بینید، ابتدا عددی را به عنوان مجهول ابتدایی فرض می‌کرده‌اند که آن را «مفروض» اوّل می‌خواندند. این مفروض را در معادله می‌گذاشته‌اند و اختلاف نتیجه را، نسبت به سوی دیگر معادله، محاسبه می‌کرده‌اند که آن را «خطا»ی اوّل می‌نامیدند. معمولاً هم اختلاف مثبت یا اضافی را خطای «زاید»، و اختلاف منفی را خطای «ناقص» می‌نامیدند. همین روش را با مفروض دیگری تکرار می‌کرده‌اند به قصد محاسبه خطای دوم. سپس «محفوظ» اوّل را محاسبه می‌کردند که حاصل ضرب مفروض اوّل در خطای دوم بوده است و باز به همین ترتیب، محفوظ دوم. مجهول، یا به واقع عدد مطلوب، حاصل تقسیم «اختلاف دو محفوظ» بر «اختلاف دو خطا»ست.

در جدولی که آورده‌ام، در هر دو نمونه، مفروضات ابتدایی، تصادفی انتخاب شده‌اند که در نهایت به درستی جواب می‌دهند و چرا ندهند؟ می‌توان به سادگی با نوشتن معادلهٔ متغیّرها نشان داد که دو مفروض ابتدایی، هر چه باشند حذف می‌شوند و پاسخ درست می‌ماند، خوش و صاف از خطا، همچون «حساب با صفا»!
تاکید کنیم که قاعده خطائین خاصّ معادله خطّی است و این قاعده برای معادلهٔ غیرخطّی کارا نیست گرچه باز آنجا هم «تا مقصود زوتر رهبر است»، یعنی تقریب خوبی می‌دهد و با بکارگیری تقریب دوم، باز پاسخ نزدیک‌تری...

قاعده دو خطا همان روشی است که امروزه در محاسبات عددی به روش سکانت یا secant method معروف است و از روش‌های مهمّ در حلّ معادلات جبری غیرخطّی است. در متون انگلیسی هم گاه آن را rule of double false position خوانده‌اند که درست معادل خطائین است. دانستن نام امروزی این روش، به علاقمندان کمک می‌کند که منطق و سابقهٔ این شیوه حلّ معادلات را در منابع دیگر دنبال کنند.

انصافا هیچ فکر می‌کردید که از طریق مثنوی سراغ حلّ معادلات عددی بیاییم؟

چون خَطائَین، آن حساب با صفا / گرددش روشن ز بَعدِ دو خطا
دانشِ آن بود موقوفِ سفر / ناید آن دانش به تیزیِ فِکَر
من نگویم زین طریق آید مُراد / می‌طپم تا از کجا خواهد گشاد...


اشتری بر ناودان...

ابوریحان بیرونی در مقدّمهٔ کتاب «الصّیدنه فی الطّب» عبارت مشهوری دارد در خصوص پایه و مایه زبان‌ها در نقل و شرح علوم. آنجا مقایسه‌ای می‌کند بین توان زبان عربی، خوارزمی و فارسی در نقل علوم و می‌گوید که «من از خود قیاس می‌گیرم، که اگر علمی به زبان خوارزمی، که مطلوب طبع من است، نقل شود، غریب است، همچون شتری بر ناودان...» (لاستغرب استغراب البعير على الميزاب) و بقیهٔ آن عبارت اینجا مقصود ما نیست. (۱)

این تصویر «اشتری بر ناودان»، کنایه از امری سخت رسوا و غریب و نامتناسب، که هیچ جای پوشیدن و رفع و رجوع ندارد، بسیار مورد علاقهٔ مولاناست و این سخن ابوریحان هم نشان از سابقهٔ کهن آن دارد. از جمله در مثنوی، آنجا که از عاشق می‌خواهند که برنارد دمی و این چطور ممکن است؟
عاشق و مستی و بگشاده زبان / اللَّه الله اشتری بر ناودان!
یا آنجا که به چیزی بربسته و عاریه و ناپایدار بنازند و نزد عاقل این سخت رسواست:
ای بنازیده به مُلک و خاندان / نزد عاقل، اشتری بر ناودان
در جایی دیگر نردبان آورده است (و من می‌اندیشیدم که اینجا هم در اصل ناودان نبوده؟):
زیر چادر مرد رسوا و عیان / سخت پیدا، چون شتر بر نردبان
و در دیوان مناره:
به سر مناره اشتر رود و فغان برآرد / که نهان شدم من این جا، مکنید آشکارم!
شتر است مرد عاشق، سرِ آن مناره عشق است / که مناره‌هاست فانی و ابدی‌ست این منارم....

امّا این چه تصویر غریبی است؟ اشتری بر ناودان؟

اینجا به قاعده آن ناودان‌های قدیمی مقصود است که بیشتر از جنس چوب و به صورت کانال یا مجرای آب کوچکی می‌ساخته‌اند که سر آن از بام بیرون می‌آمده و آب را از همان بالای بام آبشاروار به زمین می‌ریخته است و از این رو عجیب نبوده که گاه، به قول مولانا «ناودان همسایه در جنگ آورد».
همچنان در مثنوی، در «قصّهٔ آن زن که طفل او بر سر ناودان غیژید و خطرِ افتادن بود» می‌خوانیم که در نهایت آن طفل «سوی بام آمد ز متنِ ناودان» و نشان می‌دهد که ناودان به گونه‌ای بوده است که طفلی می‌توانسته تا میانه آن برود و در آنجا بنشیند و ترس بر جان مادر بیندازد.
گاهی اوقات هم این ناودان‌های کوتاه، لوله‌مانند و درون‌تهی بوده است چرا که تشبیه خرطوم فیل به ناودان، در آن تمثیل مشهور، با این شکل دوم بیشتر می‌خواند، خصوصاً که سنایی در حدیقه -و مولانا تمثیل را از او گرفته - بر این وجه شبه تاکید می‌کند که خرطوم «راست چون ناودان میانه تهی‌ست».

بودن اشتر بر سر بام خود شگفتی تمام است. در قصّهٔ ابراهیم ادهم می‌خوانیم که
بر سر تختی شنید آن نیک‌نام / طَق‌َطقی و های و هویی شب ز بام...
هین چه می‌جویید؟ گفتند اشتران / گفت: اشتر، بام بر، کی جست هان؟...
اینک امّا تصوّر کنیم که اشتر بر دورترین لبهٔ بام، بر روی ناودانی باریک ایستاده و می‌خواهد خود را نگهدارد یا پنهان کند. الله الله اشتری بر ناودان...
...
۱/ الصیدنه فی الطب، ابوریحان بیرونی، تصحیح عبّاس زریاب، تهران، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ ۱۳۷۰، ص ۱۴

375 0 14 1 29

از غیبت مغارب...

در مطالعات متن‌پژوهی قرآن، اینک نمونه‌‌ای بیاوریم از جاافتادگی محتمل در ثبت و ضبط متن، تا بعد به نمونه‌های مهمتر ویرایشی برسیم پیش از تثبیت نهایی.

در همان ابتدای سوره صاّفات، آیه پنجم، آنجا که ذکر خداوند می‌آید، می‌خوانیم: «رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا وَرَبُّ الْمَشَارِقِ».

اینجا توقّع می‌رود که پس از «المشارق»، «و المَغارِب» هم بیاید. چرا؟

۱/ دو جای دیگر هم که «مشارق» آمده، همراه «مغارب» است. از جمله معارج، چهل، که عبارتی نزدیک به همین آیه دارد «بِرَبِّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغَارِبِ» و دیگر اعراف، صد و سی و هفت: «مَشَارِقَ الْأَرْضِ وَمَغَارِبَهَا»

۲/ آوردن زوج‌ها سبک بسیار رایجی است در قرآن که احتمالا شاهد نمی‌خواهد. آسمان و زمین (چنان که همین‌جا)، روز و شب، شرق و غرب. اصلا جدای مشارق، هر جا در قرآن شرق آمده، همراه غرب است «رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ... وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ... قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ..»

۳/ غیبت مغارب در اینجا، آن معنی مقصود را کامل نمی‌کند. تاکید بر آن بوده که او خدای مشارق است «و مغارب». از مشارق وز مغارب بی‌لجاج / سوی او آرند سلطانان خراج‌...
دقت کنیم که مشارق غیر از مشرقین است، منتهی مشرقین هم، در بیان نسبتش به خداوند، همراه مغربین آمده: رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَرَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ...

۴/ و در نهایت این دلیل خاصّ که «المغارِب» در صورت اوّلیه، سجع را با «الکواکِب» در آیه بعدی کامل می‌کند و این البته از مشارق برنمی‌آید.

با این فرض، به ظاهر متن از روی منبع ابتدایی یا از روی حافظه املا شده امّا «والمغارب» در ضبط کاتب منعکس نشده است. شاید البته... تصویری آوردم که نکته بهتر دیده شود.

پ.ن۱.
یک لایه پیچیده‌تر، که جای تفصیل نیست، تامّل در صورت‌های پیشتر متن است به گونه‌ای که «واحد» و «مارد» را کنار هم جمع کند و پس از آن مغارب و کواکب و جانب...

پ.ن.۲:
صافات:
[37:5] رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا وَرَبُّ الْمَشَارِقِ
[37:6] إِنَّا زَيَّنَّا السَّمَاءَ الدُّنْيَا بِزِينَةٍ الْكَوَاكِبِ
معارج:
[70:40] فَلَا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشَارِقِ وَالْمَغَارِبِ إِنَّا لَقَادِرُونَ
اعراف
[7:137] وَأَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِينَ كَانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشَارِقَ الْأَرْضِ وَمَغَارِبَهَا...
و نمونه‌های دیگر:
[2:142] قُلْ لِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ
[2:115] وَلِلَّهِ الْمَشْرِقُ وَالْمَغْرِبُ...
[55:17] رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَرَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ...
[73:9] رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ...

411 0 10 3 12

ما رَخت غریبانه ز کوی تو کشیدیم...

از غزل‌های ناب سنایی است، پر از خیال، بی‌صورت خیال... مولانا این غزل را بسیار دوست داشته است. ابیاتی از آن را در مثنوی آورده، در مکتوبات آورده، در مجالس سبعه آورده و چه عجب که از قول شمس هم در مقالات آمده است:

جانا ز لب آموز کنون بنده خریدن / کز زلف بیاموخته‌ای پرده دریدن
فریاد رس او را که به دامِ تو درافتاد / یا نیست تو را مذهبِ فریاد رسیدن؟
ما رَخت غریبانه ز کوی تو کشیدیم / ماندیم به تو آن همه کشّی و چمیدن
رفتیم به یادِ تو سوی خانه و بُردیم / خاکِ سر کویت ز پیِ سرمه کشیدن
یاد آیدت آن آمدن ما به سرِ کوی؟ دزدیده در آن دیدۀ شوخت نگریدن؟
ما را غرض از عشقِ تو ای ماهْ رُخَت بود / خود چیست شمن را غرض از بت گرویدن؟
ما را فلک از دیده همی خواست جدا کرد / بر خیره نبود آن دو سه شب چشم پریدن!
آرامش و رامش همه در صحبتِ خَلق است / ای آهوک از سر بنه این خویِ رمیدن
کوهی‌ست غمِ عشقِ تو مویی‌ست تنِ من / هرگز نتوان کوه به یک موی کشیدن
ما بندگیِ خویش نمودیم ولیکن / خویِ بدِ تو بنده ندانست خریدن...
.

627 0 28 13 41

از الله و لِلَّه...

در قرآن هم، مثل هر متن کهن دیگر، ‌برخی اشکالات و بلکه خطاهای نگارشی هست که در کتابت‌های اولیه ظاهر شده و بعد هم از سر حسّاسیت به حفظ متن موجود، باقی مانده است. این نوع اشکالات، به مثال عدم مطابقت با نحو یا ساختار کلام، بعدها به شکلی تفسیر یا توجیه شده‌اند و گاه هم البته صورت‌های جایگزین در قرائات آمده است. نکته اینجاست که مثل همه متون دیگر، جستجو در نسخ کهن روشنگر است و من اینجا به یک مثال بسنده کنم.

در سوره مومنون، آیات ۸۴ تا ۸۹، پرسش و پاسخی می‌بینیم که سه بار تکرار می‌شود:
در ابتدا:
قُلْ لِمَنِ الْأَرْضُ وَمَنْ فِيهَا إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ؟ سَيَقُولُونَ لِلَّهِ...
کاملا روشن است. سپس:
قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ وَرَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِيمِ؟ سَيَقُولُونَ لِلَّهِ
اینجا توقع می‌رود که پاسخ به واقع «الله» باشد و نه «لله». می‌پرسد خداوند آسمان‌ها کیست؟ (الله) و نه این که آسمان‌ها از آن کیست؟ (لله). اینجا کاتب، به ظاهر متاثر از ساختار پرسش اول، «لله» را تکرار کرده یا خیلی ساده الف حرف تعریف افتاده و چنین خوانده شده و مانده است. مقایسه کنید با آیه نظیری در سوره رعد: قُلْ مَنْ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ؟ قُلِ اللَّهُ.
و همین اتّفاق در آیه بعدی هم:
قُلْ مَنْ بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ وَهُوَ يُجِيرُ وَلَا يُجَارُ عَلَيْهِ؟ سَيَقُولُونَ لِلَّهِ...
و انتظار آن است که پاسخ درست «الله» باشد و نه «لله».

در پاسخ به این مشکل، خوانش جایگزین «اللهُ» به جای «للهٍ» انتخاب برخی قاریان بوده است که جزییاتش در معجم قرائات آمده است (بخش نظرها).

نسخ کهن چه می‌گویند؟ آن‌ها هم یک‌دست نیستند منتهی من اینجا تصویری از یک مصحف نه چندان کهن (احتمالا اوایل قرن سوم هجری، مطابق نظر فرانسوا دروش) آورده‌ام که در آن، بر خلاف قرآن‌های مرجع امروزی اما هماهنگ با ساختار کلام، ضبط آیه اوّل «لله» است و دو آیه دیگر «الله». می‌توان جستجو را در نمونه‌های کهن‌تر و مثال‌های دیگری هم دنبال کرد همچون «مقیمین الصلاة و الموتون الزکاة...» و نظایر آن.

می‌گفت «مثل نبود، این مثال آن بود» و منظور ما هم اینجا آوردن نمونه‌ای بود که می‌تواند موضوع پژوهشی بزرگی باشد و آن این که تحقیق در نسخ کهن، و نه صرفا تفسیر و تاویل یا جستجو در قرائات، چطور می‌تواند سوابق این مشکلات یا گاه اختلاف خوانش‌ها را بیابد، تحوّلات آن‌ها را طی قرون اوّلیه ترسیم کند و از این گذر، به تقویت نگاه تاریخی و نقّادانه هم کمک کند.
.

592 0 19 10 23

هزاران در یکی...

«در وصف استاد محمّد علی موحّد، به قول مولانا «از کجا آرم مثالی بی‌شکست؟» شاید از همان مثنوی:
صد هزاران مردْ پنهان در یکی / صد کمان و تیر درجِ ناوکی‌
آری «هزاران در یکی»: حقوقدان، محقق، مورخ، مصحّح، مفسّر، مترجم (از چند زبان)، معلّم، ادیب، شاعر و بیش از این.
واحِدٌ کَالْاَلْف در رزم و کَرَم / صد چو حاتم گاهِ ایثارِ نِعَم‌
این همه هست، در فضل و دانش، بیش از آن امّا بینش است که در عنوان نمی‌گنجد، و بیش از آن بخشندگی که خارج هر ملّت است. پاک می‌بازد نباشد مُزدجو...»

به لطف و همّت صدر اجلّ بخارا، من هم در بخارای نوروزی امسال یادداشتی دارم، در ستایش آن جان چو کانِ پراحسان. با استعانت از مولانا، چند نکته و تجربه شخصی را آورده‌ام، از جنس خاطره و بارقه دیدار با استاد یا آثار او. آنجا که سخن از سپاس و ستایش است، «همچنین اشکسته بسته گفتنی‌ست.»
.


روزی که فردای آن رمضان خواست بود... سلطان (سنجر) از سراپرده به در آمد، کمان گروهه‌ای در دست... و اولّ کسی که ماه دید، سلطان بود. عظیم شادمانه شد... علاء الدّوله مرا گفت: «پسر برهانی! در این ماه نو چیزی بگوی!» من برفور این دو بیتی گفتم:
ای ماه چو ابروان یاری گویی
یا نی، چو کمان شهریاری گویی

نعلی زده از زرّ عیاری گویی
در گوش سپهر گوشواری گویی
...
چهارمقاله، در احوال امیرمعزی شاعر
.

892 0 22 4 24

فیلم «منطقه مورد علاقه» را دیدم.

از فیلم همین قدر بگویم که در باب خانواده رودلف هوس فرمانده آشوویتس است که خوش و خرّم در کنار آن اردوگاه مرگ زندکی می‌کنند. فیلمی در باب مفهوم اینک مشهور «ابتذال شر». این ترکیب امّا به نظرم، به دلیل بار معنایی راسخ و رایج ابتذال، آن معنی مقصود را به خوبی منتقل نمی‌کند. توگویی از مبتذل بودن شرّ بگوید و ما هم که همگی، شکر خدا، از ابتذال به دوریم! مقصود امّا «معمولی شدن» شرّ است، رواج دایم و عمومی شدن شرّ، از ظلم و انحصار و دروغ و سرکوب و تجاوز به حقوق دیگران، به گونه‌ای که دیگر پرسشی و اعتراضی برنیانگیزد. پرسشی هم باشد پاسخش واضح و روشن است که ضرورت بقای جامعه و دفع ضرّ است، مطابق طبیعت آدمی‌ست، حکم خداست و اصلا ساز و کار عالم جز این نیست. شرّ معمولی می‌شود و با این توجیهات، وجدانی را هم آزرده نمی‌کند، خصوصا که به نوعی جامعه یا طبقه حاکم از آن منتفع شود. آنچه در ایران رخ می‌دهد، یک نمونه‌اش، تبعیض جنسی و ظلم و سرکوب گسترده حقوق زنان، ما را از یافتن مثال‌های دور بی‌نیاز می‌کند.

امّا فیلم برای ما یادآور یک کتاب تاثیرگذار هم هست: «مرگ کسب و کار من است».

کتاب روبر مِرل را احمد شاملو با افزودن مقدّمه‌ و پانویس‌هایی خواندنی ترجمه کرده بود. آن کتاب هم بر اساس زندگی «رودلف هوس» بود که با این فیلم تفاوت‌هایی دارد. آن را دست کم دو بار خوانده‌ام و هنوز هم اگر به دست بگیرم، ساعتی درگیر آن خواهم بود. حکایت اژدهای شرور درون آدمی که اگر قانونی قوی و افسونی لطیف دستش را نبندد، جسم و جان دیگران را می‌درد. این ادب و تربیت و فرهنگ بیش از آن ضعیف و سست است که حریف حرص و حسد آدمی شود. حال تا کدام افسون و قانون این دیو را در شیشه کند و اژدها را در برف نگه دارد و خود البته دیو و اژدهایی دیگر نشود. به هر شکل، ترجمه شاملو که عالی بود، با آن دایره واژگان و تسلط بر زبان و سبک و سیاق خاص خود، منتهی به تبعیت از متن فرانسوی، عبارات آلمانی را در متن فارسی هم حفظ کرده بود، که به نظرم، دست کم در زبان فارسی، خواننده را اذیت می‌کرد. ضرورت داشت؟ نمی‌دانم. انتخاب مشکلی‌ست. غرابت آن قطعات آلمانی در متن فرانسه به هر شکل کمتر است، به دلیل نزدیکی بیشتر زبانی و فرهنگی و تاریخی.

نمایش فیلم همزمان است با فاجعه‌ای که در غزّه رخ می‌دهد، مصداق کامل «معمولی شدن شرّ». آن سوی دیوار، آدم‌ها هر روز می‌میرند، نه فقط از بمباران آسمان، از جراحات آن، بلکه از گرسنگی، از ویرانی و از بیماری‌های معمول که اینک امکان درمان ندارند. این سو هم کسب و کار مرگ است، از دو سو. این کسب و کار بی‌صاحب نمی‌ماند.


علی و ایلیا

نزد مسلمانان مشهور است که «بود در انجیل نام مصطفی»، امّا نام مرتضی چطور؟

کافی کلینی، به نقل از امام صادق، حکایتی از ملاقات علی ابن ابیطالب و گروهی از یهودیان در بیرون مسجد کوفه آورده است تا آنجا که یکی از عالمان یهودی کتابی از قبایش بیرون آورد و به علی داد که آن را گرفت و باز کرد و به آن نگریست و به گریه افتاد. یهودی گفت که این گریه از چه روست و اصلا این کتاب به سریانی است و تو مردی عرب هستی. می‌دانی در آن چه نوشته است؟ گفت اسم من در این کتاب ثبت است. گفتند نامت به سریانی چیست؟ گفت «الیا».

این عبارت شاید یکی از قدیمی‌ترین نمونه‌های ارتباط یا همانندسازی الیا، ایلیا، ایلیاس یا الیاس با علی در یکی از معتبرترین منابع شیعه است و قطعا سابقه قدیمی‌تری هم داشته تا بعدها که در بین القاب او جا افتاده است: «یا علی یا ایلیا یا بوالحسن یا بوتراب...»

کلینی حکایت دیگری هم آورده که برخی اجزایش با حکایت پیشین نزدیک است و در عین حال نشان از نوعی رابطه نزدیک با الیاس دارد. می‌گوید که عده‌ای به دیدار امام صادق رفتند، پشت اتاق او بودند و اذن ورود می‌خواستند و در عین حال می‌شنیدند که او به زبانی غیر عربی سخن می‌گوید و می‌گرید، چنان که آنها هم به گریه افتادند، و بعد می‌پرسند که داستان چیست «فسمعناك تتكلّم بكلام ليس بالعربية فتوهمنا أنه بالسريانية» و او تایید می‌کند که آری، یاد الیاس کرده بودم و دعای او به زبان سریانی.

زبان سریانی هم ما را به ادبیات مسیحی می‌برد که در آن ایلیا و مسیح بسیار به هم مرتبط و نزدیک هستند، چنان که یکی مبشّر دیگری‌ست و گاه هم خود اوست در جامه دیگر. روایت شگفت کهن دیگری، این بار در کتاب الکشف، اواخر قرن سوم، نقل می‌کند که علی خود را مسیح ثانی خوانده است: «و این را از سرورم محمّد باقر شنیدم، و او از پدران خود، که علی بر منبر کوفه ایستاد و گفت: ای مردم، من مسیحم که نابینا و پیس را درمان می‌کنم، مرغ را (با دمیدن در گِل) زنده و ابر را راهی می‌کنم. (یعنی) مسیح ثانی‌‌ام، من اویم و او من است... او از من است و من از او...»

به این نوع حکایات دو گونه می‌توان نگریست. یکی برساختن رابطه‌ای تصنّعی، گاه بر اساس شباهتی لفظی و البته علایق مذهبی، که البته محتمل است، و دیگری داشتن اصل و سابقه‌ای بیشتر در خصوص ریشه‌های کهن حتی شکل‌گیری نام‌های تاریخی و نقش‌ها و چهره‌های آن‌ها در ارتباط با سنّت‌های رایج عهد که در دوره‌های بعدی از یاد رفته یا نقش کمرنگی از آن باقی مانده است. گاه این است و گاه آن.
.

753 0 26 14 20

تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق می‌زند...

پیرو یادداشت پیشین در باب اسحاق و اسماعیل، دوستی در باب این نکته استاد شفیعی پرسیده بود و من فکر کردم اینجا پاسخ دهم.
استاد عزیز شفیعی کدکنی در توضیحات این غزل تردید کرده‌اند که غزل‌هایی که در آن از قربانی شدن اسحاق سخن رفته از مولانا باشد. تصویرش را اینجا آورده‌ام.

واقع این است که اینطور نیست و اصلا این معیار نیست. مولانا گاه این را آورده و گاه آن را. اصلا برایش مهم نبوده است. علت این که در مثنوی اسحاق نیامده، به احتمال زیاد جا نیفتادن در آن وزن بوده. اصولا نام اسحاق در مثنوی نیامده است. امّا در غزلیات فراوان است و یکی دو تا نیست:
اسحاق تویی من والد تو / کی بشکنمت؟ ای گوهر من
یا چو اسحاق شود بسمل از آن خنجر او
مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر روزه
اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما
سر بریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را؟
جالب‌تر از همه شاید این بیت است که در آن هر دو نام را آورده در همین مقام:
جان ابراهیم مجنون گشت اندر شوق او / تیغ را بر حلق اسماعیل و اسحق می‌زند...

بعد شما تصوّر کنید که غزل: «این کیست این؟ این یوسف ثانی است این» که در آن می‌گوید «اسحاق قربان توام، این عید قربانی است این...» از مولانا نباشد. جدای حضور این غزل در نسخ بسیار معتبر، غزل پر از امضاهای ویژه اوست: «ای عشق قلماشیت گو...»، «چون گوی شو بی دست و پا» یا اصطلاح «سرخوانی» که در آن جمع رایج بوده و تا حدّی خاصّ حلقه مولاناست.

در باب این نکته استاد که «در روایات اسلامی هم بیشتر اسماعیل را قربانی دانسته‌اند» در یادداشت پیشین آوردیم که منابع اولیه اسلامی از قضا به اسحاق اشاره دارند و از قرن چهارم به بعد است که، به دلایل خاصّ هویتی و مذهبی، اسماعیل در این مقام نشسته است.

چون در ذیل همان بیت و در این تصویر آمده، این نکته را هم بیفزایم که استاد در توضیح این بیت:
هر کآن میِ احمر خورد، بابرگ گردد برخورد / از دل فراخی‌ها بَرَد دلتنگِ ما دلتنگِ ما
آورده‌اند که «یعنی فراخی و گشادگی را از خاطر خویش خواهد بُرد، کسی که دلتنگ ما باشد».
و باز به نظر من که درست خلاف آن است! یعنی آن که دلتنگ ما شود، از دل خود «فراخی‌ها» بهره خواهد برد، حاصل خواهد کرد. همانطور که در مصراع نخست می‌خوانیم: «بابرگ گردد، برخورد». اگر بگوییم که دلتنگی به معنی رفتن فراخی است، حرفی معمولی و بلکه این همانی می‌شود و دور از سخن مولاناست. همه نکته و لطف سخن در این تضاد ظاهر و باطن است، گشایش در بستگی است و سلامت در این بیماری و فراخی در این دل‌تنگی چرا که «هر گشادی در دل اندر بستن است...»


اسحاق قربان توام...

ابراهیم پیامبری‌ست متعلق به عهد عتیق. در عهد جدید امّا پولس رسول در نامه به رومیان می‌نویسد که «پس در باب ابراهیم چه گوییم؟» و بعد پاسخ می‌دهد که ابراهیم ایمان آورد و دادگری یافت (پیش از آن که یهودی و مختون گردد). او فقط پدر و پیامبر یهودیان نیست، پدر مسیحیان هم هست و آن وعده که به او داده شد، وعده به مسیحیان نیز هست.
بعد قرآن است که می‌گوید «ما کانَ إِبْراهِيمُ يَهُودِيًّا وَ لا نَصْرانِيًّا وَ لکنْ کانَ حَنِيفاً مُسْلِماً»، ابراهیم یهودی و مسیحی نبود، بلکه «حنیف مسلم» بود.

بازتعریف چهره‌ها و نمادها، از دینی به دین دیگر، به موازات فاصله‌گیری آن‌ها از هم، امری رایج است، گاه در نقطه آغازین و گاه امتداد آن در سنّت.

اینک به سراغ فرزند ابراهیم بیاییم.
در کتاب مقدّس، سِفر پیدایش، آن فرزند که به قربان برده می‌شود، اسحاق است.
در قرآن امّا نام آن فرزند نیامده است: «قالَ يا بُنَيَّ إِنِّي أَری‏ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُک..»
پس آن فرزند که بود؟

اگر نه اوّلین، یکی از کهن‌ترین تفسیرهای قرآن، تفسیر مُقاتل بن سلیمان است، متعلق به قرن دوم هجری. آنجا وقتی به همین حکایت ابراهیم و ذبیح می‌رسد، می‌گوید، بی‌هیچ امّا و احتمال دیگر، که آن فرزند «اسحاق بود فرزند ساره».

امّا در این میان بحث‌ها بسیاری در جامعه اسلامی آغاز شده است. مهمّ‌ترین تفسیر بعدی، تفسیر بزرگ ابوجعفر طبری است که، در چاپ موجود، در تفسیر این آیه، حدود هفت هشت برگ بین اسحاق و اسماعیل بحث می‌کند و در نهایت نظر خودش را می‌آورد که «از میان این دو قول، آنچه به صواب نزدیک‌تر است آن است که آن ذبیح اسحاق بود». می‌بینم که همچنان اسحاق غالب است...

امّا در همان کتاب طبری هم می‌بینیم که اختلاف و فاصله‌‌گیری مذهبی تاثیر گذاشته است. از قول یکی از مخالفان می‌خوانیم که: «المَفْدِيّ إسماعيل، و زعمت اليهود أنه إسحاق وكذبت اليهود...» آن قربان اسماعیل بود و یهودیان پنداشتند که اسحاق است و درست نگفتند.

حدود یک قرن بعد، وقتی به ترجمه همان تفسیر طبری به فارسی ‌می‌رسیم، اسماعیل بیشتر غالب شده است. ترجمه تفسیر، احتمال اسماعیل را برتر می‌نهد و حکایت را بر اساس اسماعیل پیش می‌برد. امّا اصل اختلاف در باب این دو نام را هم می‌آورد: «همه عرب بر این قول‌اند که اسمعیل بود از بهر آن که ایشان فرزندان اسمعیل‌اند.» در مقابل بنی اسرائیل، چرا که اسرائیل یا یعقوب، فرزند اسحاق بود.

به قرن هشتم که برسیم، در تفسیر ابن کثیر می‌خوانیم که البته اسماعیل بود و آن‌ها که گفته‌اند اسحاق، سخنشان را از یهودیان گرفته‌اند و در کتاب و سنت چنین نیست: «ليس ذلك في كتاب ولا سنة، وما أظن ذلك تلقي إلا عن أحبار أهل الكتاب». هویّتی که اینک شکل گرفته و سنّت متمایز خود را به تمامی ساخته و جا انداخته است.

905 0 30 11 26

فاش بیا و فاش ده...
۱
در مثنوی می‌گوید:
همچنین که من در این زیبا فسون / با ضیاء الحق حُسام الدّین کنون،
چون که کوته می‌کنم من از رَشَد / او به صد نوعم به گفتن می‌کشد
ای حسام الدّین ضیای ذوالجلال / چون که می‌بینی، چه می‌جویی مقال؟
این مگر باشد ز حُبِّ مُشتَهَی / اِسقِنِی خَمراً وَ قُل لِی انَّها
۲
اِسقِنِی خَمراً وَ قُل لِی انَّها...
نظر دارد به این بیت ابونواس:
اَلا فَاسقِنِی خَمراً وَ قُل لِی هِی الخَمرُ / وَ لاَ تَسقِنِی سِرًّا إِذٰا أمکنَ الجَهرُ...
شرابم ده و به من بگوی که این شراب است. و پنهانی‌ام مده، آن جا که عیان ممکن است.
۳
وَ قُل لِی هِی الخَمرُ...
و تفسیر شگرف هجویری در کشف المحجوب که: «یعنی بده ای دوست مرا تا چشم ببیند و دست ببساود و کام بچشد و بینی ببوید. آن یک حاسّت را از آن نصیب نباشد، پس بگوی این خمر است تا گوش نیز نصیب یابد».
۴
تا گوش نیز نصیب یابد...
پس مولانا ادامه می‌دهد:
بر دهان توست این دم جامِ او / گوش می‌گوید که قسمِ گوش کو؟
قِسمِ تو گرمی‌ست! نک گرمی و مست! گفت حرصِ من از این افزون‌تر است...
۵
چون که می‌بینی، چه می‌جویی مقال؟
خطّ را می‌بینید، و شعر را؟
.

767 0 12 2 21

در باب ترجمهٔ غزلیات مولانا، از ژان کلود کریر، مهین و نهال تجدّد (بخش سوم و آخر)
*
بر سر گنجی چو ماری خفته‌ای ای پاسبان / همچو مارِ خسته پیچانت کنم نیکو شنو
Et moi je te ferai tourner, Serpent fatigué, sur toi-même, écoute bien. (p 112)
خسته به معنی امروزی آن، معادل فرسوده یا «مانده» در ادب کهن، ترجمه شده است حال آن که مار خسته به معنی مار زخمی است. مار از زخم پیچان می‌شود و نه آن که از ماندگی و بی‌رمقی پیچانده شود یا حلقه بزند.
*
تو مَشک آب حیوانی ولی رشکت دهان بندد / دهان خاموش و جان نالان ز عشق بی‌امان اینک
Outre de l’eau de l’animal, La jalousie t’a clos la bouche. (p 117)
آب حیوان، در کمال شگفتی، به آب جانور l’eau de l’animal ترجمه شده است و گرچه توضیحی در پانویس آمده که می‌‌گوید مقصود آب نامیرایی است، انتخاب و برگردان بسیار عجیبی است. واضح است که حیوان در این ترکیب به معنی حیات است، «إِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِيَ الْحَيَوانُ...» (عنکبوت، ۶۴) و آب حیوان آب حیات است و نه آبی به مثال در مقابل آب گیاه.
*
تن حاملهٔ زنگی دل در شکمش رومی / پس نیم ز مُشکم من یک نیم ز کافورم
Si le corps est enceint d’un noir, Le cœur a dans son ventre un blanc. (p 122)
چنین ترجمه شده است که اگر تن باردار سیاهی است، دل در شکمش سپیدی دارد. به ظاهر فرض شده که تن و دل هر دو حامله هستند، از دو جنین سیاه و سپید. به واقع ضمیر ش در شکمش به تن باز می‌گردد و نه دل. می‌گوید که تنِ زنگی (سیاه)، باردارِ دلِ رومی (روشن) است.
*
بردی دل و من قاصد دل از دگران جویم / نادیده همی آرم اما نه چنین کورم
Je l’apporte, privé de vue, Mais je ne suis pas si aveugle. (p 122)
چنین ترجمه شده که «من، نابینا، آن (دل) را می‌آورم، امّا چنین نابینا نیستم». مقصود آوردن کسی یا چیزی نیست. نادیده آوردن به معنی تجاهل کردن است. می‌گوید خود را به ندیدن می‌زنم گرچه حقیقت را می‌دانم. مثالی از دیوان:
چو بینی مر مرا نادیده آری / چنین باشد وفا و آشنایی؟
*
سر غصّه بکوبیم غم از خانه بروبیم / همه شاهد و خوبیم همه چون مهِ عیدیم
Nous sommes tous beaux, tous aimable, Tous pareil au mois de la fête. (p 128)
مه در ترکیب مه عید به ماهِ سال ترجمه شده است و البته مقصود قمر یا ماه آسمان است: عیدانه بپوشیده همچون مه عید ای جان...
*
بجوشید بجوشید که ما بحرشعاریم
Il faut bouillir, il faut bouillir, Car nous sommes la mer du signe (p 1138)
بحرشعار به دریای نشانه ترجمه شده است که مبهم است. بحرشعار به معنی بحرمسلک است، یعنی آن که شعار و جامهٔ بحر به تن دارد و کنایه از آن که رفتار و سلوکی بحرگونه دارد، اینجا همان جوشش دایم. در خصوص این معنی شعار، مق با بیت مثنوی:
مر سگان را چون وفا آمد شعار / رو سگان را ننگ و بَد¬نامی میار
*
هر خیالی که در آن دم به تو آسیب زند / همچو آیینه ز خورشید برآید لمعان
Et chaque pensée qui, À cet instant te blesse… (p 306)
آسیب زدن، مطابق معنای امروزی، به زخمی کردن ترجمه شده است. آسیب، در بسیاری از متون کهن، به معنی تماس و برخورد است در معنی کلّی آن. اینطور نیست که همیشه زخمی کند با بکُشد بلکه گاه زنده می‌کند چنان که در حکایت گاو موسی و قتیل در مثنوی می‌خوانیم که «برجهید آن کُشته ز آسیبش ز جا». اینجا هم معنی مثبت دارد که اگر از سر بختیاری «خیال تو درآید به دلم رقص‌کنان، آنگاه...». این معنی آسیب در دیوان و مثنوی خیلی رایج است: «جان کُل با جان جزو آسیب کرد»، «ز آسیب درخت او چو سیب‌اید» و بیت مشهور «گر غایبی هر دَم چرا آسیب بر دل می‌زنی؟»

بسنده کنیم به همین مثال‌ها، و تکرار کنیم که مقصود نه کم‌ارج کردن کار سنگین ترجمه‌‌، بلکه تاکید بر اهمّیت آشنایی با زبان مولانا و متون کهن است.
***

تا ببینم این ندا آواز کیست...
این یادداشت را با یاد ژان کلود کریر به پایان می‌بریم با نقل کلام خود او در مقدّمه این ترجمه: «آن را همیشه با خود داشتم، در همه سفرها. پیش می‌آمد که در سالن فرودگاه بر روی این شعر و آن شعر کار کنم، یا در هتلی دور، از خواب برخیزم چون فکر می‌کردم که برای این متن، که کم و بیش هر بیت آن به رازی می‌ماند، ترجمه یا عبارت بهتری یافته‌ام، و اغلب روز بعد آن را پاک کنم. در طی این ترجمه، بیشتر اوقات از خود می‌پرسیدم، و همچنان گهگاه از خود می‌پرسم، که از چه رو این کلام مرا چنین متاثّر می‌کند؟ من نه دلبسته ایمانی هستم و نه به دنیای دیگر باوری دارم... (امّا این خود) دلیلی دیگر است برای بازگشت به آنچه ما را یکی می‌کند، به ندایی که ما را می‌خواند، به شکلی نامعلوم امّا قوی و پایدار، می‌خواند به مکانی دور، به دنیاهای دیگر، به امیدهای دیگر، به زیبایی‌های دیگر، به آسمان‌های دیگر. ژان کلود کریر»

ژان کلود کریر، در فوریه سال ۲۰۲۱، از دنیا رفت. یادش گرامی، مولانا را دوست داشت و ایران را.


در باب ترجمهٔ غزلیات مولانا، از ژان کلود کریر، مهین و نهال تجدّد (۲)

بخش دوم، برای علاقمندان با حوصله!
*
پوشیده چون جان می‌روی اندر میان جان من...
Tu vas vêtu comme le souffle, Tu pénètres mon souffle à moi (p 69)
پوشیده به «لباس پوشیده» ترجمه شده که مناسب نیست. مقصود دزدیده و نهان است چنان که در صورت دیگری از همین غزل در دیوان: «دزدیده چون جان می‌روی اندر میانِ جان من...»
*
هم موسیی بر طورِ من عیسی هر رنجور من / هم نور نور نور من هم احمدِ مختار من
Toi lumière de la lumière, De ma lumière, o Tout-Puissant (p 73)
معلوم نیست که از چه رو مترجمان احمد مختار را به «قادر مطلق» Tout-Puissant برگردانده‌اند که از صفات خداوند است. در پانویس همین ترجمه تاکید شده که احمد مختار، به معنی قادر مطلق، یکی از القاب پیامبر است و عنوان این غزل را هم بر این اساس برگزیده‌اند. این تاکید و تکرار ظاهرا مبتنی بر خوانش یا برداشتی است که بر ما روشن نیست.
*
گویی مرا برجه بگو، گویم چه گویم پیش تو؟ / گویی بیا حجّت مجو ای بندهٔ طرّار من
Tu dis : « Ne cherche pas de preuve, Et viens , mon esclave-tricheur » (p 74)
حجّت را به معنی مَدرک، سند، نشانه و گواه آورده‌اند. حجّت به واقع دلیل و برهان عقلی است، منتهی اینجا و بسیاری مواضع دیگر در اشعار مولانا به معنی توجیه و بهانه است. مق با مثنوی:
چون نیاوردی به حیلت حُجّتی / که مرا عذری‌ست بس کُن ساعتی؟
*
گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده / در صف درآ واپس مجه ای حیدر کرّار من
Viens dans la file qui attend, Sans reculer, Lion assaillant (p 74)
صف به «صفِ منتظر» یا «صف انتظار» ترجمه شده است. مقصود البته صفِ جنگ است: «در صف آید با سلاح او مردوار...»
*
امشب شراب وصلت بر خاص و عام ریزم / شادیِ آنکه ماهت بر روزن است امشب
Voici la joie : à la lucarne. Je vois ta lune, cette nuit. (p 76)
شادی به همین معنی خوشی و خوشحالی آمده است: «اینک شادی که ماه روی تو را امشب می‌بینم». دور نیست منتهی شادی در اینجا اصطلاحی است معادل «سلامتی» در مراسم باده‌نوشی در زبان امروزی، چنان که حافظ و دیگران دارند: «شادیِ روی کسی خور که صفایی دارد...»
*
در ترجمهٔ غزل: «ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم»، حکایت مرتبط مناقب العارفین در پانویس آمده امّا عبارت «عجب مرا در این سماع چه مقدار قوال‌اندازی خواهد بودن؟» چنین ترجمه شده که «در این مجلس سماع، من امشب چه آوازی خواهم خواند»
Dans ce concert, quelle belle récitation je ferais ! (p 89)
«قوال‌اندازی» اصطلاح است، آنچه از خرقه یا پول و غیر آن به سوی قوّال می‌اندازند و اینجا قوّال با خود می‌اندیشد که که از این مجلس سماع چه درآمدی خواهد داشت؟ مناسبت غزل هم پاسخ به این نگرانی اوست. مولانا خودش هم این اصطلاح را در غزلی آورده:
کفن را اندراندازد قوال‌انداز مستانه / از آن پس مردگان یک یک برون آیند هم در حین
*
تو نطفه بودی خون شدی وآنگه چنین موزون شدی
D’un embryon tu devin sang, Puis tu devins cette harmonie (p 88)
نطفه به جنین ترجمه شده است. مولانا نظر به اطوار خلقت آدمی دارد، از نطفه به خون و بعد جنین. ترجمه نطفه به جنین، علاوه بر ابهامی که در متن فرانسه خواهد بود، به واقع خلاف این سیر تکامل است.
*
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی / آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دریوزه به معنی فقر آمده با این توضیح پانویس که این فقر مطلق، مطلوب همه عارفان است. به هر شکل آن معنی «الفقر فخری» اینجا مراد نیست. حاصل دریوزه، یعنی آنچه درویش از سوال و درخواست و گدایی فراهم می‌آورد که نزد او بس عزیز است.
*
از گهرم دام کن ور نبود وام کن / خانه غلط کرده‌ای عاشق بی سیم و زر
Fais un piège avec mon bijou, S’il ne s’en trouve pas, emprunte. (p 103)
گهرم به «گوهر من» ترجمه شده است حال آن که بیت می‌گوید از گهر برای من دامی بساز یا مرا به دام آور.
*
راه‌زنانیم ما جامه‌کَنانیم ما / گر تو ز مایی درآ کاسه بزن کوزه خور
Si tu es un des nôtres, entre, casse le bol, mange la cruche. (p 103)
کاسه زدن به کاسه شکستن ترجمه شده امّا خوردن در «کوزه خوردن» به همان معنای اکل یا غذا خوردن آمده که خالی از هر مناسبت است. مقصود زد و خورد است و اینجا به معنی همراهی در همه احوالات از خوشی و ناخوشی، با این جمع راه‌زن و جامه‌کن! این تعبیر را مولانا به اشکال مختلف در مثنوی و دیوان آورده است: گر تو بدین کژ نگری، کاسه زنی کوزه خوری...
*
در ره عشّاق او روی معصفر شناس / گوهرِ عشق اشک دان، اطلسْ خونِ جگر
Sur le chemin de ceux qui l’aiment, Reconnais le visage rouge. (p 104)
معصفر به سرخ ترجمه شده است و البته زرد است: برفت یار من و یادگار ماند مرا / رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
.


در باب ترجمهٔ غزلیات مولانا، از ژان کلود کریر، مهین و نهال تجدّد (۱)

ترجمهٔ صد غزل مولانا به نام «آن نورم آرزوست» توسط ژان کلود کریر، مهین تجدد و نهال تجدد مثال خوبی‌ست که نشان می‌دهد، جدای تسلط بر زبان مقصد، تا چه حد آشنایی با زبان و اصطلاحات کهن این اشعار مهم است و این آشنایی کمتر همراه با برخی بی‌دقّتی‌ها، موجب چه اشکالات غریبی در ترجمه می‌شود.
در ذکر نمونه‌هایی که خواهد آمد، بی‌تردید، مقصود ما کم‌ارج کردن کار سنگین این ترجمه‌ها نیست که همگی به زحمت و سختی و سنگینی آن واقفیم. این ترجمه همچنین از منظر توجّه و تلاش مترجمان در بازسازی موسیقی کلام مولانا در زبان فرانسه، قابل تقدیر است امّا از برگردان‌های نادرست خالی نیست و این یادداشت هم معطوف به این نکات است و نه نقد کلّی ترجمه.
*
ابتدا از ترجمهٔ غزلی آغاز کنیم که عنوان کتاب هم برگرفته از مصراعی از آن است: «آن نور (رویِ موسیِ عمران)م آرزوست».
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است / وان لطف‌های زخمهٔ رحمانم آرزوست
Je suis aussi robâb d’amour, Mon amour est comme robâb. (p 58)
برگردان چنین است که: «من رباب عشقم و عشق من هم یک رباب است». یعنی ربابی با ی وحدت خوانده شده است. مقصود امّا آن است که عشق من رباب‌نواز است و من رباب او هستم، چنان که جای دیگر گوید: «من چنگِ توام، بر هر رگِ من، تو زخمه زنی...»
*
در ترجمهٔ غزل: باز بنفشه رسید، جانب سوسن دو تا
یافته معروفیی هر طرفی صوفیی / دست‌زنان چون چنار رقص‌کنان چون صبا
De tous les côtés un soufi, Prend la main d’un homme célèbre, (p 33)

چنین ترجمه شده که «هر صوفی‌ای دست مرد مشهوری را گرفته است»، حال آن که صفت شهرت، در ترجمهٔ «معروفی» اینجا مناسبتی ندارد. معروفی نوعی کلاه صوفیانه است، چنان که سعدی هم در بوستان گوید:
کسی راهِ معروف کرخی بجُست / که بنهاد معروفی از سر نخست
اینجا هم اشاره به سرمستی صوفیان است که دست‌زنان و رقص‌کنان هر سو می‌گردند و دستار و کلاهشان از سر افتاده است.
*
در ترجمهٔ غزل: ای قوم به حجّ رفته کجایید؟ کجایید؟
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار / در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
Tête égarée dans le désert, Vous, dans quel vent vous trouvez-vous ? (36)
هوا به معنی «باد»، از جنس «آب و هوا...» ترجمه شده است که البته درست نیست. هوا اینجا معادل «هوی»، به معنی هوس و آرزو و عشق و علاقه است.
*
در ترجمهٔ غزل: تو نه چنانی که منم، من نه چنانم که تویی
چون تو مرا گوش‌کشان بردی از آن جا که منم / بر سر آن منظره‌ها هم بنشانم که تویی
منظره به paysage یا چشم‌انداز ترجمه شده است که آن معنی در شعر مولانا را نمی‌رساند. منظر و منظره آن بلندی و جایگاه مرتفع است که از آنجا نظر می‌کنند، همچون بالکن یا تراس. به عبارت دیگر، نظرگاه است تا مکانی که دیده می‌شود. مق با مثنوی: «بود اندر منظره شه منتظر...»
- Fais que je me retrouve assis, Au paysage où tu t’assieds. (60)
*
در ترجمهٔ غزل: هله ای پری شب‌رو که ز خلق ناپدیدی
چو شنیدم این بگفتم تو عجب‌تری و یا او / که هزار جوحی این جا نکند به جز مریدی
جوحی به «مرد مسخره» ترجمه شده که مناسب نیست: «هزار مرد مسخره اینجا تسلیم می‌شوند». جوحی، اگر گاه مسخرگی هم پیشه کند، در اینجا نماد آدم زرنگ و تیز و کاربلد است، چنان که جای دیگر می‌خوانیم: «ای فتنه هر روحی، کیسه‌بُر هر جوحی». می‌گوید همچو کسی هم اینجا سر تسلیم فرو می‌آورد و مریدی می‌کند.
- Je vois mille hommes ridicules, Ne faire ici que soumission. (p 62)
*
در ترجمهٔ غزل: چه جمال جان‌فزایی که میان جان مایی
همه زنگ را شکسته، شده دستِ جمله بسته / شهِ چینِ بس خجسته تو چنین شکر چرایی؟
- Il est vainqueur de la rouille, Il a lié la main de tous. (p 66)
زنگ به معنی زنگ فلزّات، اکسیده شدن آن‌ها، همچون زنگ گرفتن آینه چنان که در مقابل صیقلی بودن آن‌ها می‌آورند، ترجمه شده است. مقصود قوم زنگی است، در مقابل چینیان که در مصراع بعد آمده، همچون تقابل زنگ و روم در «تدبیر صدرنگ افکنی، بر روم و بر زنگ افکنی...».

در همین غزل
تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا / به جز از تو جان مبینا تو چنین شکر چرایی؟
- Lampe sur le Tûr du Sinaï, Toi mille émaux, mille océans (p 67)
مترجمان مینا را معادل معنی دیگر آن «شیشه رنگی» دانسته‌اند و توضیحی هم آورده‌اند که هزار مینا به معنی آسمان است. مینا، که اینجا تناسبی هم با بحر دارد، به معنی لنگرگاه است. جای دیگر هم در دیوان دارد «که در بحر عدم سازی به هر جانب یکی مینا...» و ناصرخسرو در سفرنامه، آنجا که از عکه یا مدینهٔ عکا می‌گوید، می‌آورد: «و جانبِ غربی و جنوبی آن با دریاست و بر جانبِ جنوب میناست و بیشتر شهرهای ساحل را میناست.»

ادامه دارد...

859 0 13 1 23

زید را اکنون نیابی کو گریخت...

«اگر محمّد پسری می‌داشت، پس از او رسول و نبی بود...» این سخن شگفت‌انگیز را، در میانهٔ حکایت زید، در تفسیر مقاتل بن سلیمان می‌بینیم که اگر نه اوّلین، یکی از کهن‌ترین تفسیرهای قرآن است که از قرن دوم هجری به دست ما رسیده است.

این گفته بسیار جالب است چون بین یک حکایت تاریخی به ظاهر فرعی در خانواده پیامبر، یعنی زید و نسبت فرزندخواندگی‌اش، و مفهوم خاتمیت پیامبر ارتباط مهمی برقرار کرده است. زید فرزندخوانده محمد بود، یکی از اولین ایمان آورندگان به اسلام و تنها شخصیت مسلمان از معاصران پیامبر که نامش در قرآن آمده است. تنها سه آیه پس از ذکر نام زید می‌خوانیم که محمد خاتم پیامبران است (احزاب، ۴۰) و مقاتل توضیح می‌دهد که اگر محمد فرزند ذکوری می‌داشت، خاتم پیامبران نمی‌بود و پیامبری، در ذریه ابراهیم، مطابق سنت پیامبران پیشین، از محمّد به او می‌رسید و پس از او به فرزند او...

حکایت پیامبر و زینب، همسر زید مشهور است. مختصر آن که زید فرزندخوانده محمد بود که نزد اعراب جایگاهی چون فرزند داشت و احکام پدر-فرزندی بر آن جاری بود. زید با زینب بنت جحش ازدواج می‌کند. گفته‌اند که زید بنده‌ای آزاد شده بود و زینب که از قریش بود او را هم‌ارز و مناسب منزلت اجتماعی خویش نمی‌دید و از این رو ازدواج آن‌ها خالی از مشکلات نبود. روزی پیامبر به خانه زید رفت و زینب را ایستاده دید با تمامی زیبایی خویش و دلش به سوی او میل کرد. عین عبارت مقاتل آن است که «فابصر زینب قائمة، و کانت حسناء بیضاء من اتمّ نسأ قریش، فهویها». می‌نویسد که پیامبر با دیدن او گفت «سبحان الله مقلّب القلوب». زید از میل باطنی پیامبر آگاه شد و اجازه خواست که زن خویش را طلاق دهد.

برخی از اجزای حکایت در قرآن آمده و به نوعی تایید شده است: «و آنچه را که خدا آشکارکننده آن بود، در دل خود نهان می‏‌کردی و از مردم می‌‏ترسیدی، با آنکه خدا سزاوارتر بود که از او بترسی. پس چون زید از آن [زن‏] کام برگرفت [و او را ترک گفت‏] وی را به نکاح تو درآوردیم» (احزاب، ۳۷، ترجمه فولادوند) با این توضیح که «تا در مورد ازدواج مؤمنان با زنان پسرخواندگانشان -چون آنان را طلاق گفتند- گناهی نباشد».

این اتّفاق نزد اعراب که ازدواج با همسرِ فرزندخوانده را مثل ازدواج با همسر فرزند، ممنوع می‌دانستند، محل اشکال و اعتراض بوده است. دو آیه بعدی در پاسخ به آنان است که می‌گفتند پیامبر کاری را کرد که ما را از آن نهی کرده بود: «بر پیامبر در آنچه خدا برای او فرض گردانیده گناهی نیست». تایید آیات قرآنی درِ اشکال و اعتراض را بین مسلمانان بست امّا این حکایت همواره در مجادلات مذهبی بین مسلمانان و مسیحیان جای ثابتی داشته است. حتی یوحنای دمشقی، از اولین منتقدان اسلام هم به همین داستان زید در نوشته خویش اشاره کرده است، منتهی ما اینجا به این وجه حکایت نظر نداریم.

پس از این آیات و به ظاهر در ارتباط کامل با این واقعه است که به آیه مهم بعدی می‌رسیم: «ما کانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِکمْ وَ لکنْ رَسُولَ اللَّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ» (محمّد پدر هیچ یک از مردان شما نیست، بلکه فرستاده خدا و خاتم پیامبران است.)

پرسش این بوده که آیا این حکایت، به فرض تاریخی بودن آن، که چنین هزینه‌ای را حتی در عهد پیامبر به همراه داشته، داستان پیچیده‌تری را پنهان نکرده است؟ چنان که از گفتار مقاتل برمی‌آید، آیا قصد بر آن نبوده که اثبات کند که زید فرزند محمد نیست و از این رو پیامبری یا دیگر اسباب آن را از او به ارث نمی‌برد؟ و شاهد روشن این که او در جایگاه فرزند پیامبر نیست، همین است که محمد با همسر طلاق گرفته او ازدواج کرده است؟ مقاتل ادامه می‌دهد که اگر «زید بن محمد» در کار می‌بود، پیامبری به او می‌رسید. اما پیامبر به زید گفت که «من پدر تو نیستم» و زید هم گفت «من زید فرزند حارثه هستم».

هر چه هست، در سایه آنچه آمد، به ظاهر مفهوم خاتمیت، با «محمد پدر هیچ یک از شما نیست» که درست پیش از آن آمده، و نوع رابطه فرزندخواندگی و میراث و جانشینی، نسبتی داشته که ابعادش به تمامی روشن نیست. آنچه بعدها در این نوع حکایات منعکس یا پنهان شده است.
زید را اکنون نیابی کو گریخت / جست از صفِّ نِعال و نَعل ریخت
نه ازو نقشی بیابی نه نشان / نه کَهی یابی به راهِ کَهکشان

مقاتل همچنین، در توضیح «سنة الله»، در این داستان شباهتی دیده بین داود و محمّد. داود، که خود زنان بسیار داشت، عاشق بث‌شبع، همسر سردار خود اوریا، شده بود، و نیاز به تفصیل نیست.
همچو داوودم نود نعجه مراست / طمْع در نعجه حریفم هم بجاست
توجه تفسیر بسیار کهن مقاتل به حکایات موازی بین قرآن و سنت عهد عتیق بسیار جالب است.

چند خطّ مجمل آوردیم از آنچه دیوید پاورز در دو کتاب خود جُسته و بسط داده است. نقدها خود فصل دیگر است.
.

1.1k 0 35 10 32

توفیق ادب و یاد شمس

از خدا جوییم توفیق ادب... از چه رو مولانا در همان آغاز مثنوی، در میانهٔ داستان پادشاه و کنیزک و زرگر، به ظاهر بدون مقدّمه و مناسبتی روشن، حکایت را وانهاده و از ادب و ضرورت رعایت آن گفته است؟

عموم شارحان مثنوی، وقتی به این قطعه می‌رسند، از معنی و مقام و جایگاه ادب در نزد مولانا و صوفیه گفته‌اند. پیش از این یادداشت هم دوباره جستم که سخن تکراری نیاورده باشم. این همه درست است امّا گویا اندکی بیش از این است...

به واقع مولانا، پس از ذکر آمدن آن ولیِ حکیم حاذق، بدون ذکر نام شمس الدین، یاد او می‌کند. آیا «آفتاب» در این ابیات او را به یاد شمس انداخته است؟
چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد / آفتاب از شرق اخترسوز شد...
دید شخصی فاضلی پُرمایه‌ای / آفتابی درمیان سایه‌ای

موجب این یادآوری هر چه بوده، داستان دیدار با او را می‌گوید، در حدیث دیگران. توصیف ملاقات شاه با ولی، گویی شرح دیدار خود اوست با شمس:
هر دو بحری آشنا آموخته / هر دو جان بی دوختن بردوخته
و سپس وصف وصال با آن «یاری که او را یار نیست»:
پُرس پُرسان می‌کشیدش تا به صَدر / گفت گنجی یافتم آخر به صَبر
گفت ای نورِ حق و دفعِ حرج / معنی الصَّبرُ مِفتاحُ الفرج
ای لقای تو جواب هر سؤال / مشکل از تو حل شود بی قیل و قال
ترجمانی هرچه ما را در دل است / دستگیری هر که پایش در گِل است
و این که غیبت و رفتن او چه سختی و تنگی به بار خواهد آورد:
مَرحَبا یا مُجتَبی یا مُرتَضی / اِن تَغِب جاءَ القَضا ضاقَ الفَضا
انتَ مولی القَوم مَن لایَشتَهی / قَد رَدَی کلّا لَئِن لم یَنتَهِ

و این یاد شمس، در حدیث دیگران، همراه است با خاطره بی‌ادبی و بی‌باکی و گستاخی مریدان که او را و خود را و عالمی را از شمس محروم کردند:
بی‌ادب تنها نه خود را داشت بَد / بلکه آتش در همه آفاق زد

شاهد روشن حضور پررنگ امّا پنهان شمس در این ابیات آن است که مولانا پس از این قطعه، در توصیه به رعایت ادب، سعی می‌کند به حکایت بازگردد امّا
«این نفس جان دامنش برتافته‌ست / بوی پیراهان یوسف یافته‌ست»
از این رو تنها بیست بیت پس از آن، دیگر از آن «کنایات دقیق مستتر» می‌گذرد و این بار عیان‌تر از «حدیث روی شمس الدّین» می‌گوید:
خود غریبی در جهان چون شمس نیست / شمسِ جانِ باقیی کِش اَمس نیست
و بیان مختصری از آن «شرح آن هجران و آن خون جگر» که از بی‌ادبی در راه دوست حاصل شد و ضرورتی به نقل دوباره آن‌ها نیست.

اشاره‌ای به نسبت توفیق درک حضور شمس و مراعات ادب را در غزلی از او هم می‌بینیم:
اگر نه عشق شمس الدّین بُدی در روز و شب ما را / فراغت‌ها کجا بودی ز دام و از سبب ما را...
عنایت‌های ربّانی ز بهر خدمت آن شه / برویانید و هستی داد از عین ادب ما را

پس گویا از این روست که مولانا در میانهٔ حکایت آغازین مثنوی که «خود حقیقت نقد حال ماست آن»، یاد شمس می‌کند و از آن جا یاد رفتن شمس به موجب بی‌ادبی مریدان و بنابراین «از خداوند ولیّ التّوفیق درخواستن توفیقِ رعایتِ ادب در همه حال‌ها و بیان کردن وخامت ضررهای بی‌ادبی».
.

980 0 12 2 25

«کشور گل‌ها» تالیف سعدی، شاه‌زاده‌ شاعران ترک و پارس
(از ترجمه کهن گلستان به زبان فرانسه)

«عالیجناب، دیرزمانی که در خدمت پادشاه و کشورم «در اقصای عالم بگشتم بسی»، این امکان را یافته‌ام که سنن و عادات مشرق زمین را، همراه با زبان ترکی، فارسی و عربی بیاموزم. در گشت و گذار و تورّقی که در بین کتب مهم‌ترین کتابخانه‌های مصر، قاهره کبری و قسطنطنیه داشتم، دریافتم که کتاب گلستان، یعنی کشورِ گل‌ها، از همه آن‌ها ارجمندتر است به جهت ظرافت مقالات، لطافت شاعرانه و فخامت بیان.

این مرا بر آن داشت که پس از بازگشت، ساعاتی از اوقات فراغت خود را صرف آن کنم و بر آن جامهٔ فرانسوی بپوشانم گرچه من آن زبان فرهیخته و ظرافت گفتار عالی را برای بازگرداندن این کلام ساده و روان، و در عین حال سخت و دشوار (سهل و ممتنع)، که نثر او را در فریبندگی و زیبایی هم‌پایه شعر او کرده است، ندارم. معتقدم که بر علاقمندان زبان‌های شرقی پنهان نیست که ترجمهٔ معانی دلخواه نویسنده، با (پایه و مایه) زبان من، تا چه حدّ دشوار است.

این ملاحظات، چاره‌ای نمی‌گذارد تا از شما ضمانتی بخواهم که با چشم رضایت و بزرگواری بر این ترجمه نظر کنید و از خطاهای مترجم چشم بپوشید چرا که (می‌دانم) شما در سفرهای خود، نه فقط زبان‌های ایتالیایی و اسپانیایی را، جدای لاتین، یونانی و عبری، آموخته‌اید، بلکه این سفرها شناخت خوبی هم از زبان سریانی و عربی برای شما به ازمغان آورده است.

عالیجناب، مرحمت و حمایت شما را تقاضا دارم و امیدوارم که گلستان ذیلِ نام شما در فرانسه دیده شود... (در پایان، تاکید می‌کنم که) این کتاب (و نویسنده آن) چیزی از دین خود نمی‌گوید که به هر شکلی اسباب رنجیدگی مومن‌ترین مسیحیان را فراهم کند».

از مقدّمه ترجمه فرانسوی گلستان (۱) به دست «آندره دو ریه» به سال ۱۶۳۴ میلادی (M.DC.XXXIV)، حدود چهارصد سال پیش! در قدمت این ترجمه همین بس که به واقع فاصلهٔ زمانی این ترجمه با سعدی کمتر است تا فاصله ما با دو ریه! این مقدّمه به واقع نامه‌ای‌ست که دوریه، صاحب‌منصب‌ مالزر، خدمتگزار و نماینده پادشاه در ارض مقدّس اورشلیم، اسکندریه، قاهره کبری و ایالت مصر، به امید دریافت حمایت یا تصویب انتشار کتاب، به عالیجناب هاتمن، نماینده پادشاه در پارلمان نوشته است. در آن عهد، انتشار کتاب بدون حمایت یا تصویب شورای سلطنت یا کلیسا میسّر نبوده است و اینجا هم بر روی جلد این نکته را قید کرده است که «با تایید دربار».

مختصر بیاوریم که «عالیجناب دو ریه» از سوی لویی سیزدهم به مشاغل و ماموریت‌های بزرگ در شرق میانه گماشته شده بود و همچنین زمانی مترجم پادشاه بود. دو سه سالی پس از مرگ شاه عباس، به عنوان نماینده ویژه به ایران فرستاده شد اما وقتی به عثمانی رسید، سلطان مراد، در اوج رقابت‌ها بین دو کشور همسایه، از او پذیرایی شاهانه‌ای کرد و بعد هم با هدایای زرّین و بهانه‌های شیرین او را از میانه راه به فرانسه بازگرداند تا پایش به ایران نرسد. دو ریه، مترجم کامل قرآن به زبان فرانسه است و در انتهای آن ترجمه هم حُکم سلطان مراد و دیگر تقدیرنامه‌هایی که خصوصا در تسهیل روابط و مناسبات تجاری بین عثمانی و فرانسه گرفته است را همراه با ترجمه آورده است. فارسی را، مثل ترکی و عربی، خیلی خوب می‌دانست و گلستان سعدی را پیش از قرآن ترجمه کرده بود.

دو ریه، در اینجا هم، مانند ترجمه قرآن، نگران است که کلیسا یا خود عالیجناب هاتمن، که مقام اسقفی هم داشت، به دلایل مذهبی، مانع انتشار این ترجمه شود و از این رو تایید می‌کند که کتاب موجب آزردگی مومنان مسیحی نخواهد بود. در مقدمه همچنین به ترجمه عربیGabriel Sionite جبرائيل الصهيوني از کتاب مقدس اشاره می‌کند که باز با حمایت هاتمن صورت گرفته است و می‌گوید که اینک مسیحیان مشتاق عرب‌زبان آن کتاب را می‌خوانند و می‌افزاید که این کتاب نام هاتمن را جاودانه کرده است. آشکار است که در عنوان «شاه‌زاده‌ی شاعران ترک و پارس»، مقصود از ترک «مسلمان» است، و در دیباچه ترجمه قرآن خود هم فصلی آورده بود به نام «در آیین ترکان» و در آن از عقاید و عادات مسلمانان گفته بود. علّت پیوستگی معنایی دو واژه ترک و مسلمان، در سایه خلافت عثمانی و تعاملات آن با اروپا، پنهان نیست.

در پایان بیفزایم که مقصود یادی از این ترجمه قدیمی بود و خود این متن هم اینک کهن شده است و تلخیص و ترجمه و معادل‌هایی که آورده‌ایم جای دقّت و توضیح بیش از این دارد. از این رو من هم مثل دو ریه بگویم که وَ عَينُ الرِضا عَن كُلِّ عَيبٍ كَليلَةٌ...

تصویری از جلد و برگ اول اینجا آورده‌ام.

1- Gulistan ou l’Empire des roses, composé par Sadi, Prince des Poëtes Turcs & Persans.
Traduit en François par André Du Ryer,
A Paris, Chez Anthoine de Sommaville M.DC.XXXIV.


لِما سبقتنی...

با تاخیر بلند، «سکوت» اسکورسیزی را دیدم. فیلم تاثیرگذاری است در باب ایمان، رنج مومنان و سکوت خداوند.

از فیلم بیشتر نگویم، جز این که جدای روایت و صحنه‌های شگفت‌انگیز، مشحون است از برخی نشانه‌ها و گاه اشارات به کتاب مقدّس و من به این مناسبت چند کلمه بنویسم در باب آن سخن مسیح بر صلیب، که در فیلم هم به آن اشاره‌ای می‌رود. آنجا که در لحظه آخر، و برنیامدن (یا آمدن؟) آن وعده منتظَر، فریاد می‌زند: «خدایا، خدایا، از چه روی مرا وانهادی...»

این عبارت آرامی یا عبری را ابتدا مرقس به صورت نویسه‌گردانی در انجیل خود آورده:
اِلوی اِلوی لِما سَبَقْتانی (ب ۱۵، آ ۳۴)
Ἐλωΐ, Ἐλωΐ, λιμὰ σαβαχθανί

سپس متی، با صورتی نزدیک‌تر به عبری:
ایلی ایلی لِما سَبَقْتانی... (ب ۲۷، آ ۴۶)
Ἠλί, Ἠλί, λιμὰ σαβαχθανί
ایلی صورت رایج «خدای من» است در عبری و آرامی، و الوی بیشتر حاصل شیوه ضبط آن به یونانی.

امّا این عبارت به واقع برگرفته از مطلع مزمور بیست و دوم است در عهد عتیق. نیایشی که اگر ناامیدانه آغاز می‌کند، به امید و امان می‌رسد. عیسی نظر به آغاز آن داشته یا پایان؟

متن عبری مزامیر از فعل عذب استفاده کرده که (بر خلاف کاربرد آن در عربی) به همان معنی ترک کردن است (و آن را به معنی رنج و عذاب نباید گرفت):
ایلی ایلی لما عَذَوْتنی (عذبتنی)
אֵלִי אֵלִי, לָמָה עֲזַבְתָּנִי

چه گونه عَذَبتَنی به سبقتانی بازگشته؟ کاربرد کلمات آرامی در سرودهای عبری، پس از تبعید به بابل، بسیار رایج بوده و از این رو همچنان سوال است که عیسی آن عبارت را به زبان رایج آرامی بر زبان آورده یا به عبری. این ترجمه پیشتر در تارگوم‌های آرامی دیده شده است: «شبقتانی»، منتهی چون در یونانی شین نداریم، اناجیل آن را با سین ضبط کرده‌اند. شاید از این رو فان دایک در ترجمه عربی خود آن را با شین آورده:
«إِيلِي، إِيلِي، لِمَا شَبَقْتَنِي؟» أَيْ: إِلهِي، إِلهِي، لِمَاذَا تَرَكْتَنِي؟
و در نهایت، صورت آرامی، یادآور صورت عربی آن است: «سَبَقْتَنی».

آری حتی اگر «کار حق بر کارها دارد سبق»، امّا همچنان این پرسش سهمگین برجاست: از چه رو، مرا پسِ پشت نهادی، رها کردی، وانهادی... که شاید پاسخش سکوت یا در سکوت است: تو همی گویی عجب، خامُش چراست؟ او همی گوید عجب، گوشش کجاست‌؟
.


شراب ما ز خون خصم باشد...

استاد شفیعی کدکنی در «گزینش و تفسیر غزلیات شمس»، در توضیح غزل:
بده یک جام ای پیر خرابات / مگو فردا که فی التّاخیر آفات
به جای باده در دِه خونِ فرعون / که آمد موسیِ جانم به میقات
شراب ما ز خونِ خصم باشد / که شیران را ز صیّادی‌ست لذّات
(غزل ۹۹، ص ۲۶۱)
آورده‌اند که «خون فرعون کنایه از شراب است و ظاهراً به این دلیل باده را خونِ فرعون خوانده است که شراب را در «فرعونی» می‌ریخته‌اند و فرعونی نوعی جام شراب بزرگ بوده است.»

به گمانم نظر مولانا سوی دیگر است. ابتدا بگوییم که مولانا از آن پیر خرابات، «به جای باده»، «خون فرعون» طلب می‌کند و به قاعده توقع نمی‌رود که خون فرعون همچنان کنایه از شراب یا باده باشد. از «جام فرعونی»، چنان که در زبان دیگر گویندگان، تا «خون فرعون»، هم فاصله کوتاه نیست و این معنی «فرعونی» هم، با همه سخن‌پردازی در باب فرعون در مثنوی و دیوان، در زبان او سابقه ندارد.

به نظرم آنچه در بیت بعد آمده که «شراب ما ز خون خصم باشد» جای تردید اندکی می‌گذارد که مولانا نظر به ابیات منسوب به امام علی دارد که «شرابُنا مِن دمِ اعدائنا». همان ابیات منسوب «فی المفاخرة و إظهار الشجاعة:
السَّیف و الخَنجرُ ریحانُنا / اُفٍّ علی النرجسِ و الآس
شرابنا مِن دَمِ اعدائنا / و کأسنا جمجمة الراس»
و آنچه پس از آن هم می‌آید «که شیران را ز صیّادی‌ست لذّات» باز مناسب است با «اسد الله» و «در شجاعت شیر ربّانی‌ستی.» فضای کلّی غزل هم در ستایش همّت بلند و جان‌فشانی است، در معنای عارفانه و عاشقانه آن که پاکبازی و بی‌حذر بودن و پشت‌داری و جان‌سپاری است.
در آشنایی بلکه انُس ذهنی مولانا با آن ابیات مذکور هم جای تردید نیست چرا که دست کم دو جا در مثنوی به آن‌ها اشاره داشته است.
در دفتر اول:
خنجر و شمشیر شد ریحانِ من / مرگِ من شد بزم و نرگسدانِ من
و باز، ده سال بعد، در دفتر پنجم:
سیف و خنجر چون علی ریحانِ او / نرگس و نسرین عدویِ جان او
...
همین دیگر. به غزل بازگردیم:
نه خاک است این زمین، طشتی‌ست پرخون / ز خون عاشقان و زخم شه‌مات...
.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

743

obunachilar
Kanal statistikasi