💌
"#عالیجناب_خواب_های_بی_قرارم"
#قسمت_اول🌿
عالیجناب ِ خواب های بی قرارم!
امروز قبل از دست گرفتن قلم و کاغذ و نوشتن این سیاهه ها، شاعری در آن سر ِ دنیای من، نگران تمام شدن ِ شعرهای عاشقانه بود و میگفت دنیا دارد از شعر های عاشقانه تهی میشود...همین یک جمله کافی بود تا دو مرتبه آن قسمت از روح بیمار و عاشق و خفته ی من بیدار شود. عالیجنابم! مگر می شود دختری در دنیایی باشد و آن دنیا عاری از شعر های عاشقانه باشد؟! راستش را بخواهید چند صباحی دستمان به عاشقانه نویسی نمی رفت.! دیگر دلش احساس نمیخواست و چشمانش خیره ی عقل و منطق شده بود. حالمان حال شهریوری بود که نه بنیه اش تاب گرما را داشت و نه میتوانست از تابستان جدا شود...! می نشست پشت شیشه ی نم دار ِ پاییز وبه لالایی و هوهوی شبانه اش گوش می داد و اشک میریخت... .
عالیجناب ِ دنیای خالی و مملو از شعر های عاشقانه ام!
دنیا جای خوبی برای دوست داشتنتان نیست. مزه ی زهر مار میدهد، مزه ی نان کپک زده! من فهمیده ام. دوست داشتنتان را خشک کرده ام و گذاشته ام لای شبدر چهار برگ، بعد بین دستمال سفیدی پیچیدم با حاشیه دوزی های نرگس و نسترن صورتی، و بعد هم گذاشتم یک گوشه ی قلبم. مخفی اش کردم تا دست دنیا نرسد و فکر نکند دوستتان دارم و هی زهرماری نپاشد روی دوست داشتنتان... .
عالیجنابم!
یک روز مرا خواهید دید، همراه با یک عالم مادیان سفید و قهوه ای. می رویم تا با هم پرت خیالبافی هایمان شویم، آنجا دیگر لازم نیست چشم هایمان برای زنده ماندن واقعیات را ببینند، آنجا همین که خیال کنم به دست هایتان خواهم رسید.
نپرسید کِــی، زمانش را نمیدانم! شاید وقتی باشد که از احساسات شما مطمئن و دلگرم باشم، شاید وقتی باشد که دیگر چشم هایمان را به روی حرف های عقل ببندیم، زمانش شاید وقتی باشد که دیگر، تنها یک مادیان سفید در دنیا مانده باشد و یک شاعر و یک قصه پرداز،
و آن شما باشید و، من... .
#مهکامه_خادمی
@mahkame_khademi
"#عالیجناب_خواب_های_بی_قرارم"
#قسمت_اول🌿
عالیجناب ِ خواب های بی قرارم!
امروز قبل از دست گرفتن قلم و کاغذ و نوشتن این سیاهه ها، شاعری در آن سر ِ دنیای من، نگران تمام شدن ِ شعرهای عاشقانه بود و میگفت دنیا دارد از شعر های عاشقانه تهی میشود...همین یک جمله کافی بود تا دو مرتبه آن قسمت از روح بیمار و عاشق و خفته ی من بیدار شود. عالیجنابم! مگر می شود دختری در دنیایی باشد و آن دنیا عاری از شعر های عاشقانه باشد؟! راستش را بخواهید چند صباحی دستمان به عاشقانه نویسی نمی رفت.! دیگر دلش احساس نمیخواست و چشمانش خیره ی عقل و منطق شده بود. حالمان حال شهریوری بود که نه بنیه اش تاب گرما را داشت و نه میتوانست از تابستان جدا شود...! می نشست پشت شیشه ی نم دار ِ پاییز وبه لالایی و هوهوی شبانه اش گوش می داد و اشک میریخت... .
عالیجناب ِ دنیای خالی و مملو از شعر های عاشقانه ام!
دنیا جای خوبی برای دوست داشتنتان نیست. مزه ی زهر مار میدهد، مزه ی نان کپک زده! من فهمیده ام. دوست داشتنتان را خشک کرده ام و گذاشته ام لای شبدر چهار برگ، بعد بین دستمال سفیدی پیچیدم با حاشیه دوزی های نرگس و نسترن صورتی، و بعد هم گذاشتم یک گوشه ی قلبم. مخفی اش کردم تا دست دنیا نرسد و فکر نکند دوستتان دارم و هی زهرماری نپاشد روی دوست داشتنتان... .
عالیجنابم!
یک روز مرا خواهید دید، همراه با یک عالم مادیان سفید و قهوه ای. می رویم تا با هم پرت خیالبافی هایمان شویم، آنجا دیگر لازم نیست چشم هایمان برای زنده ماندن واقعیات را ببینند، آنجا همین که خیال کنم به دست هایتان خواهم رسید.
نپرسید کِــی، زمانش را نمیدانم! شاید وقتی باشد که از احساسات شما مطمئن و دلگرم باشم، شاید وقتی باشد که دیگر چشم هایمان را به روی حرف های عقل ببندیم، زمانش شاید وقتی باشد که دیگر، تنها یک مادیان سفید در دنیا مانده باشد و یک شاعر و یک قصه پرداز،
و آن شما باشید و، من... .
#مهکامه_خادمی
@mahkame_khademi