انجمن ماه سان


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


@Mahsan_forum
راه ارتباطی ارسال آثار:
Mahsan.forum@gmail.com
راه ارتباطی افرادریپورت بامدیرانجمن:
@Anj_Mahsan_bot
پیج اینستا:
https://instagram.com/mahsan_forum?igshid=1g931q1crta28
گروه تست قلم:
https://t.me/joinchat/EJS1AEadyl6Y61_0t8DCTw

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri








#سه_تفنگدار_شیطون
#فاطمه_موسوی
ژانر: #طنز
@mahsan_forum

خلاصه: داستان درباره سه تادختر،یابهتر بگم سه تا تفنگدار.آیدا یعنی همون تفنگدار اول کسیه که اینقدر شیطونه که باعث میشه پسر سرگرد محمدی یعنی همون متین از دستش سر به دیوار بکوبه . یاسی تفنگدار دوم ما پایه و رفیق فابریک آیداس و تنها مشکل زندگیش نبود مادرشه . تفنگدارسوممون فاطمه یه خورده زیادی عاشق .حالا عاشق کی؟ عاشق پسر خاله مامانش . حالا این سه تا قصد کردن که داستان زندگیشون رو برامون تعریف کنند. امیدوارم که خوشتون بیاد.اما دقت داشته باشین که این جلد فقط مال معرفی افرادو سبک اخلاقاشون و مقدمه آشنا شدن . جلد دوم اتفاقات اصلی و عاشقانه داره .


🖤

شهادت امام جعفر صادق (ع)
بر پیروان طریقتش ،
تسلیت باد ... 🕯😔

@mahsan_forum

🏴🏴🏴🏴🏴








#عشق_به_توان_6

📝نویسنده: غزل/مینا/نگین


📄خلاصه: یه اكیپ 3 نفره دختر که برای دانشگاه تو شیراز قبول شدن اما خوابگاها همه پر بوده بعدمیگردن دنبال خونه كه به یه اكیپ 3پسر برمیخورن كه اونام همین مشكلو داشتن ولی بااین تفاوت كه خونه پیداكرده بودن ولی شرط صابخونه كه یه پیرمرد مردیه که راحته اروپایی رفتارمیکنه یکم شوخه و فضول در عین حال زنها روهم آدم حساب نمیکنه و پی عشق وحالشه بوده،متاهل بودن اوناس…پایان خـــوش
داستان اززبون6 نفرگفته شده


☑ژانر: #کل_کلی #همخونه_ای

عشق به توان ‌۶
عشق به توان شش


‍ #مائده‌بانو #کاربر_انجمن_ماه_سان
@mahsan_forum
#نبرد_شیاطین
بسم الله الرحمن الرحیم.
اون شب هوا خیلی بد بود. باد شدیدی می‌وزید و آسمون تیره ی شب، رنگ به رخ نداشت. جیمز مدام این طرف و اون طرف می‌رفت و داشت با خودش نشانه های اومدن ابلیس رو به زمین مرور می‌کرد. می‌دونست این تغییر های عجیب و غریب روی زمین، فقط نشانه ی یه چیز می‌تونه باشه و اون هم اومدن یکی از بزرگان شیاطین به زمین هست. برای اطمینان به گورستان رفت. آخریت باری که با یکی از شیاطین جنگیده بود، این مکان بود و احتمال این رو می‌داد که بار دوم هم این موجودات خبیث رو اون جا ملاقات کنه. حدسش درست بود. ماعون، فرزند ابلیس به زمین اومده بود تا این کره ی خاکی رو به نابودی بکشونه و به جای پدرش بنشینه. می‌دونست جنگ با لشکر پسر ابلیس کار هر کسی نیست و به دنبال راه چاره ای گشت. صدای خندیدن ماعون و نعره های وهم برانگیزش، سکوت گورستان رو شکسته بود. خوب می‌دونست این باد شدید و سرمای بیش از حد فقط کار ماعون می‌تونه باشه. باید از جون خودش می‌گذشت تا بتونه با اون مقابله کنه. به یاد آخرین قسم ابلیس، که گفته بود برای بردن روح جیمز به جهنم به زمین می‌یاد، چاقویی برداشت و رگش رو زد. بعد ازمرگ، روح از تنش جدا شد و شیطان از کشته شدن بزرگ ترین دشمن خودش روی زمین، با لشکر عظیمی به سمت زمین راهی شد. روح سرگردان جیمز منتظر اومدن ابلیس بزرگ برای مقابله با پسرش ماعون بود.
صدای وحشتناکی که توی گورستان پیچید، روح جیمز باخبر شد که ابلیس به زمین رسیده.
رعد و برق مهیب، غرش آسمون، تند بادی که انگار قصد داشت کل گورستان رو از جا بکنه و صدای هلهله و شادی که به گوشش می‌خورد، همه و همه خبر از اومدن ابلیس می‌داد. ماعون لشکر خودش رو برای مقابله با پدر جمع کرد. گورستان به جهنم تبدیل شده بود. ابلیس مقابل ماعون، پدر مقابل پسر و دنیا دربرابر جهنم. جنگ دو تن از بزرگان شیاطین که هرکدوم قدرت عظیمی برای نابوی بشر و جهان داشتن.
صدای ابلیس که مدام مثل مرغ پرکنده به این طرف و اون می‌رفت، به گوش رسید:
_ امشب یا من میمیرم، یا تو. روزی که من پسر نوح رو به لجنزار کثافت و بی ایمانی کشیدم، فکر نمی‌کردم پسر خودم، ماعون بزرگ روزی برای جنگ با پدرش به زمین بیاید.
ماعون این بار با تموم خشمی که نسبت به پدرش داشت، فریاد زد:
_ من امشب زمین را به تصاحب خودم در می‌آورم. وای برتو. برای رفتن به جهنم آماده باش.
یهو تموم گورستان با رعد و برقی که زده شد، آتیش گرفت. روح تموم جنازه ها از خاک بلند شد و ناله و زاری کنان شیطان بزرگ رو، به خاطر سرنوشت شومی که درجهنم داشتن، نفرین می‌کردن. بارون شدیدی شروع به باریدن کرد. جیمز با ترس و نگرانی، نظاره گر جنگ بین پدر و پسر بود. قدرت هایی که همیشه انسان رو از راه راست به بی راهه می‌بردن و مقصد نهایی از اطاعت اون ها، آتش جهنم بود. سرگردان بین لشکر دو گروه می‌گذشت و منتظر کشته شدن یکی از اون ها بود. دیدن صورت های کریح مرده ها و ناله ی لشکر دو گروه، یکی از وحشتناک ترین لحظه های عمر جیمز بود. غوغایی به پا شده بود اون شب و انگار دفترچه ی عمر زمین داشت آخرین دقایق خودش رو ورق می‌زد.
نعره ی بلندی که ماعون سر داد، تا خود کیهان رفت و بالاخره ابلیس پیروز میدان شد. نیزه ای که ابلیس به سر پسر خودش زده بود، یکی از کثیف ترین اجنه ها رو به زانو درآورد. همه جارو سکوت فرا گرفت. ماعون مرد و ابلیس با خنده ی شیطانی گفت:
_ و سوگند به ابلیس و جهنمش. ماعون به جهنم خوش آمدی.
پایان.


‍ ‍ 🥀🖤به نام خدا🖤🥀

#گورستان_عفریت‌ها
#صحرا_او‌(AYSA) #کاربر_انجمن_ماه_سان
@mahsan_forum
سکوت خوفناک گورستان را فقط صدای هوهوی باد می‌شکست. کسی جز آن‌ها در قبرستان نبود. آری، عفریت‌ها و ارواح خبیث و بد ذات در قبرستان حضور داشتند و منتظر طعمه‌ای بودند و آن طعمه‌ها کسی جز انسان‌ها نبودند؛ انسان‌هایی که کنجکاوتر از موجودات زنده دیگر بودند.
از آن سو بیگانه‌هایی وارد گورستان شدند. در کنار هم قدم بر می‌داشتند و نوای گوش خراش خش خش برگ‌ها تو چشم‌ترین صدا در قبرستان مخوف بود. یکی از دخترها که اصلاً حس خوشایندی به این گورستان نداشت به بازوی پسرک کنارش چنگ زد و از ترس نالید:
_ آرمین بیا برگردیم. حس خوبی به این‌جا ندارم.
آرمین بازوی عریض و پهن خود را دور کمر باریک دخترک حلقه کرد و ملایم گفت:
_ نیکا عزیزم. نمی‌دونم چرا اصلاً حس خوبی به این قبرستون نداری اما ما که حلال مشکلات ماوراء طبیعی هستیم و جاهای بدتر از این رو هم رفتیم، پس چرا می‌ترسی؟
نیکا ترجیح داد که سخنی نگوید و به راه خود ادامه دهد. خجسته که چراغ قوه دستش بود، ناگهان ایستاد و انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت و" هیس"ی گفت.
کیان آهسته نجوا کرد:
_ چی شده؟
خجسته سرش را نزدیک آن‌ها برد و پچ پچ کرد:
_ صدای خنده شنیدم. شما نشنیدین؟
آن‌ها سرشان را به نشانه‌ی نه تکان دادند. هوا به تدریج مه آلود شد و ماه در پوششی از ابر پنهان شد؛ به همین دلیل محدوده گورستان تاریک و تاریک‌تر شد و محیط اطراف برای آن چهار نفر مبهم شد. صدای قهقهه‌های شیطانی این‌بار به گوش همه‌ی آن‌ها رسید.
نیکا با وحشت و بهت نجوا کرد:
_ ابلیس!
صدای قهقهه‌ها بلندتر شد و صدای بم و ضخیمی میان قهقهه‌ها غرید:
_ همتون می‌میرید.
دخترها جیغ زدند و با هم به سمت در خروجی گورستان رفتند، اما نیکا میانه راه ایستاد و با بغض فریاد زد:
_ آرمین.
صدای فریاد آرمین آمد:
_ نیکا شما برین ما میایم. زود باشین.
نیکا با گریه از گورستان خارج شد. روح خبیث یک پسر شیطان پرست از قبر بیرون آمد و با دندان‌های سیاهش عربده زد:
_ یا از قبرستان برید بیرون یا خوراک عفریت‌های من می‌شید.
بعد از اتمام حرفش خنده‌ی کریهی کرد و پای راست کیان را کشید. صدای ناله‌ی از درد کیان از گورستان بیرون می‌رفت و خجسته با گریه زجه می‌زد. آرمین به داد کیان رسید و به او کمک کرد تا از جایش برخیزد. آرمین چراغ قوه را بر دست گرفت و برگشت تا به سمت در خروجی گورستان برود اما تا برگشت با یک جفت چشم قرمز رو به رو شد. با ترس و همانند سکته‌ای ها به عفریت نگریست. دخترک بد ریخت نیشخندی زد و با صدای زمختش گفت:
_ چه طوری رفیق؟
بعد از اتمام حرفش جیغ بلند و گوش خراشی زد. آرمین دهانش را با تحیر باز کرد و به سرعت دست کیان را گرفت و با هم به سمت در خروجی گورستان رفتند. کیان پای راستش می‌لنگید اما خدارا شکر سریع از گورستان خارج شدند. روح پسر شیطان پرست به سوی عفریت بد ریخت رفت و با پوزخندی گفت:
_ آفرین عزیزم! مطمئناً انسان‌های زیادی قراره به این‌جا بیان. اون‌ها هر چه قدر هم آسیب ببینن باز هم کنجکاوی می‌کنن.
عفریت بد ریخت جیغ گوش خراشی کشید و سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و با هم در آن هوای مه آلود غیب شدند.
هوا دیگر مه آلود نبود، ماه دیگر پشت ابرها پنهان نشده بود، ابلیس‌ها و عفریت‌ها نبودند و فقط خارج از گورستان کسانی بودند که قسم خوردند دیگر دنبال هیچ رویداد ماورائی نروند.
نیکا با غضب و عصبانیت غرید:
_ خوب شد؟ چه قدر گفتم به گورستان عفریت‌ها نیایم.
آن سه نفر با بهت یک سان گفتند:
_ گورستان عفریت‌ها؟
نیکا با بهت گفت:
_ وقتی من داستان درباره‌ی این قبرستون سؤال می‌کردم خواب بودید؟ اسم این قبرستون رو گذاشتن گورستان عفریت‌ها چون فقط قبر افراد شیطان پرست‌ تو این قبرستون هست.


‍ 💫به نام خدا💫

#دلنوشته
#فاطمه_دارایی #کاربر_انجمن_ماه_سان
@mahsan_forum
دقایقی گذشت تا مغزم ریکاوری شد، نگاهی به اطراف انداختم اتاق تاریک بود و نور اندکی که از لای پنجره‌ی نیمه باز اتاق به درون راه پیدا کرده بود اتاق را روشن می‌ساخت. سرم را به سمت پنجره چرخاندم نور چشمم را می‌زد، ناخودآگاه پلک‌هایم روی هم افتاد بعد از فشار ملایمی که به چشم‌هایم وارد شد، چشم باز کردم و به بیرون چشم دوختم. دم غروب بود و دلم می‌خواست لب دریا کنار ساحل باشم و به تماشای غروب دل‌نشین آفتاب بنشینم. بدون اتلاف وقت لباس پوشیدم و از ویلا خارج شدم. ویلا در سکوت مطلق به سر می‌برد و گنجشک هم پر نمی‌زد؛ تنها صدای امواج دریا و وزش باد مشت محکمی بر دهان سکوت می‌زد و آن را از یک‌ نواختی بیرون می‌کشید. راه ساحل را درپیش گرفتم یک جاده‌ی سنگی که دو طرفش باغچه‌ای از گل‌های رز بود و یاس و داوودی.
انتهای جاده که به ساحل ختم می‌شد دیگر خبری از جاده‌ی سنگی و باغچه‌های رنگارنگ ویلا نبود و فقط شن و ماسه کف زمین را می‌پوشاند.
درست وقتی لب ساحل رسیدم خورشید به پایین سقوط کرده و هوا کاملا تاریک شده بود؛ لکه‌های سیاه رنگی آسمان آبی را پوشانده بودند که سایه‌ی آن‌ها روی آب افتاده بود و هارمونی زیبایی را به رخ چشم‌هایم می‌کشید. رنگ آبی دریا به سرخ آتشی که هاله‌های ریز و درشت زرد طلایی را در دل خود گنجانده، بدل شده بود.
هاله‌ی زرد رنگ خورشید کم کم به دو طرف کشیده می‌شد و فضایی زرد رنگ که رگه‌هایی از رنگ قرمز، سرخ آتشی و سیاه در دل خود داشت؛ تغییر شکل می‌داد. صدای امواج و برخورد پرصلابت آن‌ها به تخته سنگ‌های ساحل قدرت‌شان را به رخ ساحل می‌کشید. دریا و غروبش را دوست دارم آرام است و دلنشین، سکوتی دارد پر از حرف نگفته که دل دل می‌کند برای بر سر زبان آمدن. در انتهای دریا که آسمان سرخ آتشی با سطح دریا یکی شده و تضاد دل‌نشینی از رنگ سیاه، قرمز و زرد را در قاب چشم به نمایش می‌کشد؛ چشمم به قایقی می‌افتد که لحظه به لحظه نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. صدایش گوشم را نوازش می‌بخشد:
_ غروب آفتاب و دریا کنار بدون تو صفایی ندارد.
ناخودآگاه لبخندی بر لب‌هایم نقش می‌بندد، ظاهر آراسته و نیکویش مقابل چشم‌هایم نمایان می‌شود "او نیز لبخند به لب می‌آید"


‍ بسم الله الرحمن الرحیم
#بتول_طرفی #کاربر_انجمن_ماه_سان
@mahsan_forum
چشم هام رو بسته بودم و آروم آروم قدم برمی‌داشتم. اولین بار بود که می‌خواستم ساحل رو از نزدیک ببینم. می‌خواستم اون قدر جلو برم تا جاری شدن آب رو بین پاهام حس کنم، بعد اون موقع چشم هام رو روی ساحل شنی و آبی که عکس آسمون داشت، باز می‌کردم. همون طور چشم بسته به جلو حرکت می‌کردم که با صدای «قرچ» زیر پام، با ترس چشم هام رو باز کردم. هه! به جای آب قوطی نوشابه پام رو نوازش کرد. با نگاه به اطرافم در یک چشم به هم زدن، همه‌ی رویاها و تصورم از ساحل و دریا نابود شد. زیر پام خبری از شن‌های نرم و مرطوب نبود، بلکه پر از آشغال های ریز و درشت بود. زغال هایی که پاهام رو کثیف و سیاه کرده بودن رو کنار زدم و جلو تر رفتم تا دریا رو ببینم. با دیدن آبی که دیگه عکس آسمون توش نبود، اشکم از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد. دریا تکلیفش با خودش هم مشخص نبود. نمی‌دونست رنگ فاضلابی که توش جاری بود رو بگیره، یا پسماند کارخونه ها و بیمارستان‌ها. سعی کردم با نگاه کردن به غروب زیبای خورشید، خودم رو سرگرم کنم. سرم رو بالا گرفتم؛ ولی خورشیدی ندیدم. خورشید زیر ریزگردها و دود دفن شده بود. دیگه خورشیدی نبود که بشه غروبش رو دید. ناراحت سر به زیر انداختم و روی زمین فرود اومدم.


‍ بسم الله الرحمن الرحیم
#بتول_طرفی #کاربر_انجمن_ماه_سان
@mahsan_forum
نفس عمیقی کشیدم و هوای مرطوب شمال رو وارد ریه‌هام کردم. شرجی هوا اون قدر زیاد بود که آدم احساس خفگی می‌کرد؛ ولی به دیدن منظره‌ی رو به رو می‌ارزید. پا روی ساحل سنگی و پر از جلبک گذاشتم. برای حفظ تعادل، دست هام رو از هم باز کردم. آروم آروم از روی سنگ های ریز و درشت بالا رفتم و پایین اومدم تا به دریا رسیدم. تکه سنگ بزرگ و صافی رو پیدا کردم و روش نشستم. نزدیک غروب بود و آسمون کم کم داشت تیره تر می‌شد. نگاهی به دریا انداختم. دریایی که تهش به خورشید ختم می‌شد. خورشیدی که نارنجی شده بود و دریا رو مثل بچه‌ای بی پناه بغل کرده بود. عکس خورشید که روی آب افتاده بود، با هر موج می‌لرزید. خورشید هر لحظه پایین و پایین تر می‌رفت و روشنایی رو مثل یه تیکه کاغذ مچاله شده، با خودش می‌برد. وقتی خورشید رفت، روشنایی هم رفت و وقتی روشنایی رفت، دریا آرامش خودش رو از دست داد و طوفان به پاکرد. دریا مادرش رو می‌خواست، همون که با اومدنش جذر بوجود می‌اومد و دریا رو می‌خوابوند. بادی که جریان پیدا کرده بود، موهام رو مثل موج های دریا تکون می‌داد. از جا بلند شدم و من هم ناراحت از فراغ خورشید به خونه برگشتم.


‍ بسم الله الرحمن الرحیم
#بتول_طرفی #کاربر_انجمن_ماه_سان
@mahsan_forum
« از زبان یک جن »
با دوست هام دور هم جمع شدیم و به سمت قبرستون کامی این ها پرواز کردیم. قرار بود تیم ما، یعنی پری رویان زشت، با تیم دلیران قبرستان فوتبال بازی کنیم. تیم بازنده باید تا یک ماه غذای اون یکی تیم رو تامین می‌کرد. به پایین نگاه کردم، فهمیدم به قبرستون رسیدیم. فرود اومدیم و پا روی جلبک‌ها و خزه‌های کف قبرستون گذاشتیم. نوچ نوچ، این بیشعورها این قدر تنبل‌اند که حتی بلند نشدن زمین بازی رو تمیز کنن. نگاهی به اطراف انداختم، اما کسی رو پیدا نکردم. دوستم ابولهول که ما اِبی صداش می‌کردیم، دست روی شونه‌ام گذاشت و گفت:
_ گشتم نبود، نگرد نیست. توکه می‌دونی این ها الان غرق تو خواب هستن.
پوفی گفتم و دستی به ریش‌های بلندم کشیدم. به سمت قبر کامی رفتم و روی سنگش زدم. کامی با صدایی خواب آلود جواب داد:
_ هان؟
_ نمی‌خواید واسه شروع بازی تشریف بیارید؟
دست‌های استخونیش رو دو طرف قبر گذاشت و خودش رو بالا کشید. با دیدنش گفتم:
_ توکه بازهم چسب مومیاییت باز شده؟ گفته باشم من دیگه نمی‌رم برات بیارم.
کامی از جا بلند شد و جواب داد:
_ لازم نکرده.
بعد باند مومیایی رو دور شکمش سفت کرد. با جیغ بلند و نازکی که زد، بقیه هم با عجله از قبر ها بیرون اومدن. جسی که از قبرش بیرون اومد، بلافاصله باند مومیاییش رو باز کرد. با این کارش بدن سیاهش با اون شکم دریده و دندون های جلو اومده‌اش نمایان شد. با خیالی راحت گفت:
_ آخیش! راحت شدم. من که واسه یه فوتبال هیجان انگیز آماده‌ام.
بقیه اعضای تیم دلیران قبرستان هم آمادگی خودشون رو اعلام کردن. من و دوست هام هم عباهای بلند و سفیدمون رو به شاخه های درخت آویزون کردیم و آمادگی خودمون رو اعلام کردیم. حاج غضروف که پیر جمعمون بود، به عنوان داور ایستاد. دستی به ریش های نارنجیش که با پوست سفیدش تضاد خوبی داشت کشید. با چشم های قرمزش به تک تکمون نگاهی انداخت و بعد با جیغش شروع بازی رو اعلام کرد. توپ پلاستیکی دولایه بین پاهامون در رفت و آمد بود. با شوتی که اِبی(ابولهول) زد، پای دروازبان حریف کنده شد و داخل یکی از قبرها افتاد. اون هم غرغر کنان به خارج بازی رفت و گفت:
_ صدساله که مُردم؛ ولی جوری از خودم مواظبت کردم که یکی از دندون‌هام هم نیوفتاد. حالا بایه شوت شما پام کنده شد.
کامی همون طور که چشم افتاده رو زمینش رو سرجاش می‌ذاشت گفت:
_ اشکال نداره بابا.
در همون لحظه چشمش دوباره افتاد. خنده‌ی بلندی سر دادم و توپ رو به سمت دروازه که چندتا از استخون‌های بچه ها بود، شوت کردم.
بعد از کلی بازی، نزدیک صبح بود که حاج غضروف سوت پایان رو زد و گفت:
_ بهتره برید. کم کم مردم میان واسه زیارت اهل قبور.
کامی ناله‌ای کرد و گفت:
_ ای‌وای! من حوصله گریه ها و لیست نیازمندی‌های زنم رو ندارم.
دستی به استخون شونه‌اش زدم و گفتم:
_ فعلاً که تو باید گریه کنی.
و همون طور که عبام رو می‌پوشیدم، ادامه دادم:
_ یادتون که نرفته، برنده‌ی این بازی ما بودیم.


‍ بسم الله الرحمن الرحیم

واِذا بُعْثِرَ ما فی القبور و حُصِلَ ما فی الصدور.
#روزقیامت
#بتول_طرفی #کاربر_انجمن_ماه_سان
@mahsan_forum
داشتم میون قبرها قدم برمی‌داشتم و دنبال قبر پدربزرگم می‌گشتم. برای دید بیشتر سرم رو بالا گرفتم و هم زمان قدمی برداشتم. فرود اومدن پای من روی زمین همانا و بلعیده شدنم توسط قبر همانا. گوش هام رو با دو دستم فشار دادم و جیغ گوش خراشی کشیدم. همه جا تاریک بود و برخلاف چیزهایی که دیده بودم، قبر اصلاً کوچیک نبود. از دور سوی نوری رو دیدم. سعی کردم بر ترسم غلبه کنم، پس آروم آروم به سمت دریچه‌ی کوچیک پر از نور رفتم. دست‌هام رو به جلو دراز کرده بودم تا از من محافظت کنن. وقتی به نور رسیدم، دستی به سمتم دراز شد. با ترس قدمی به عقب برداشتم. صدایی گفت:
_ بیا و عاقبت خودت رو ببین.
از سر کنجکاوی قدم های لرزونم رو به جلو برداشتم. در کمال تعجب دیدم که توی قبرستون هستم. کسی پیشم نبود حتی صاحب اون دست. انگار قبرستون رو از پشت یک شیشه‌ی محافظ می‌دیدم. یک دفعه صدای یک نواخت و گوش خراشی شنیدم. صدا اون قدر بلند بود که همه‌ی مردم توی قبرستون حتی با گذاشتن دست روی گوش ها هم نمی تونستن از شدت اون صدا کم کنن. مثل دیوونه ها به هر طرف می‌دویدند و فشار دست هاشون رو بیشتر می‌کردن. توی یک لحظه همه‌ی قبر ها خراب شد. از شدت ترس و تعجب چشم هام تا آخر باز شده بودن. جرأت هیچ حرکتی نداشتم. اسکلت‌ها از توی قبرها بیرون می‌اومد و مثل مردم فقط می‌دویدن. اسکلت‌هایی با چشم‌های آویزون و استخون های پر از ترک. کم کم اسکلت ها پوست گرفتن و هر کدوم به شکلی دراومدن. بعضی بی دست و پا بودن و بعضی سرهای حیوانی شکل داشتن. مردی رو دیدم که مثل مرغی از چوب آویزون شده بود و دونفر اون رو حمل می‌کردن. یک دفعه‌ای شکاف هایی روی زمین ایجاد شد. از شکاف ها مثل آتش فشان، مواد مذاب خارج می‌شد؛ ولی به صورت انفجار های بزرگ و کوچیک. آسمون سیاه شد و مثل سقفی بی ستون پایین تر اومد. حفره‌ها و گودال‌های بزرگی توی زمین ایجاد شده بود و مردم رو می‌بلعید. با آخرین انفجار کل زمین از بین رفت. هم زمان با قطع شدن صدای بلند و گوش خراش، چشم های من هم بسته شد.


☆به نام حق☆
#نگارین #کاربر_انجمن_ماه_سان
@mahsan_forum
سرما هر لحظه بیشتر می‌شد و سفیدی برف بیشتر از همیشه خودنمایی می‌کرد. دانه های برف با شدت بیشتری شروع به باریدن کرده بود و سرماش را بیشتر از قبل ما رو به گرفتن دست‌های همدیگه ترقیب می‌کرد.
بارش برف و سکوت پارک شبی خاطره انگیز رو برامون ساخته بود. شبی که حتی با فکر کردن بهش هم لبخند رو روی لب‌هام می‌یاره.
هاکان رو به روم وایساده بود و من منتظر به صورتش خیره بودم. با کمی مکث گفت:
_ دلارام می‌بینی دونه های برف‌ چه قدر زیبا دارن خودشون رو با طنازی به ما نشون می‌دن؟ می‌بینی چه قدر آروم و باوقار روی زمین می‌شینن و دارن با آرامششون، ما رو هم به آرامش دعوت می‌کنن؟ می‌دونی دلارام؟ این روز‌ها هر شب با دیدن برف به تو فکر می‌کنم، چون تو هم مثل همین دونه ها آروم و با وقاری. هرموقع کنارتم آرامش رو بهم می‌دی، درست مثل همین برف ها جلوم زیباترین دختری هستی که دیدم.
قلبم از این همه احساسات به تپش افتاده بود و با هیجان خودش رو به سینه‌ام می‌کوبید. زندگیم داشت رنگ و بوی تازه‌ای به خودش می‌گرفت.
ادامه ی رمان در:
https://t.me/N_babaei_channel


‍ ☆به نام حق☆
#نگارین #کاربر_انجمن_ماه_سان
@mahsan_forum
روی شن‌های ساحل نشسته بودم و به موج‌هایی که رقص کنان خودشان را به پایم می‌زدند، خیره شده بودم.
خورشید داشت غروب می‌کرد و نور نارنجی رنگ خود را روی دریا منعکس کرده بود. نسیم خنکی در حال وزیدن بود، هر لحظه هوا رو به خنکی می‌رفت. وجودم پر از حس ناب بود.
کمی آن طرف تر زوجی جوان و عاشق، دست در دست هم قدم می‌زدند؛ با عشق به یک‌ دیگر لبخند می‌زدند و حرف‌های عاشقانه را در گوش هم زمزمه می‌کردند.
چه ناب بود عشقشان و چه بد بود که من در تنهایی سر می‌کردم.
زانوهام را در بغل می‌گیرم و به غروب خورشید، زیبایی و آرامش وصف ناپذیر دریا خیره می‌شوم.
راست می‌گویند دریا محل عشاق است.
کودکی با فاصله ی کمتری از من نشسته بود و قلعه های شنی خود را می‌ساخت و با هر بار ریزش قلعه هایش بغض می‌کرد. به کمکش رفتم و قلعه را با هم ساختیم، لب‌هایش از لبخند پر شد و من ذوق کردم برای کودکانه هایش.
به دریا خیره شدم، گویی که با هر موج آرامش را در فضا پخش می‌کرد. قایقی که در کنار اسکله بسته شده بود، مرا یاد شعر سهراب سپهری انداخت و چه زیبا گفت شاعر نام دار:

قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق،
قهرمانان را بیدار کند.


به نام حضرت عشق
#دلنوشته
#زهرا_دولتخواه #کاربر_انجمن_ماه_سان
@mahsan_forum
یک سال دیگر هم گذشت با تمام ناپختگی‌ها و بی‌تجربگی‌ها.
امشب پا می‌گذارم به دنیای دیگر. دنیای که یک سال دیگر مرا بزرگ می‌کند.
به من درس‌هایی دیگر از زندگی می‌آموزد.
به من یاد می‌دهد که چه طور زندگی کنم و شاد باشم.
چه طور از پس سنگ‌های بزرگ و کوچک زندگی بربیایم.
چه طور قدر لحظاتی که همانند برق و باد می‌گذرد را بدانم.
تولد، روزی که خوشحالی از رسیدن سالگرد زاد روزت.
خوشحالی از تصویری که هیچ وقت به خاطر نمی‌آوری. تصویری که در همین روز و همین ساعت، چند سال پیش، مادرت با لبخند در آغوشت می‌گیرد و پدرت با شوق و ذوق نگاهت می‌کند.
آری امروز همان روز است. یک سال دیگر هم گذشت.



20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

500

obunachilar
Kanal statistikasi