«دوست بازیافته» اثریست به قلم فرد اولمن، نویسنده و نقاش آلمانی.
این اثر داستان دو پسر بچهی شانزده ساله است، هانس شوارتس فردی یهودی و از خانوادهای متوسط و کنراد هوهنفلس از خاندان مهم و اشرافی آلمان. آنها در شهر اشتوتگارت آلمان زندگی میکنند و در مدرسهی کارل آلکساندر درس میخوانند.
کنراد اواسط سال تحصیلی وارد این مدرسه شده و همکلاسی هانس میشود.
کنراد و هانس بعد از مدتی با هم دوست میشوند، دو دوست جدانشدنی. بچهها در مدرسه به آنها لقب دوقلوهای افسانهای داده بودند.
آنها به دور از سیاست، شایعات و اخبار نگران کننده با هم روابط دوستانهای داشتند به علایق و سرگرمیهایشان میپرداختند و تعطیلات آخر هفته به گشتوگذار در اطراف شهر میرفتند و مهمترین مسئلهی آنها این بود که؛ چگونه بهترین استفاده را از زندگی بکنند؟
آن دو علایق مشابهی داشتند و در عین حال در بعضی موارد بسیار متفاوت بودند، هانس در مورد همه چیز فکر میکرد، سوال میکرد و به دنبال پاسخی برای سوالاتش بود، حتا گاهی شک به جانش میافتاد و سخنان و تجربههای دیگران به تنهایی برایش قابل باور نبود. اما کنراد آنچه را که ثابت شده و به صورت سنت و فرهنگ درآمده بود، بدون چونوچرا میپذیرفت.
زمانی که در همسایگی هانس، خانهای آتش گرفت و سه بچه زنده زنده در آتش سوختند، تغییرات شگرفی در درون هانس اتفاق افتاد. او سوالاتش تغییر کرد، میگفت: «زندگی چیست؟ چگونه باید از زندگی استفاده کرد؟ آیا باید به نفع شخصی پیش رفت یا به نفع بشریت؟ چگونه میتوان از این اوضاع نامساعد بهترین بهره را گرفت؟»
آنچه که برای هانس و خانوادهاش اهمیت ویژهای داشت، وطنپرستی بود. میگفتند: «آلمان وطن ماست و برای همیشه خواهد بود و یهودی بودن به همان اندازهای بیاهمیت است که کسی به جای موی بور، موی خرمایی داشته باشد.»
والدین هانس او را در عقاید و انتخاب دین، آزاد گذاشته بودند و خودشان هم تعصب دینی نداشتند. پدرِ هانس پزشک محترمی بود. آنها انسانهای واقعی و سخاوتمندی بودند. مادر هانس در روزِ بخششِ بزرگ به کنیسه میرفت و در روز عیدِ پاک سرود مسیحیان را میخواند.
اما وقتی نظام هیتلری روی کار آمد اوضاع زندگی برای هانس، خانوادهاش و دیگر یهودیان دشوار شد. روابط دیگر مانند قبل نبود، حتی کنراد هم صمیمیت قبل را نداشت. تا حدی که والدین هانس، بعد از چند ماه از شروع این فاجعه، او را به آمریکا فرستادند تا زندگی تازهای را آغاز کند.
هانس در آمریکا تحصیلاتش را ادامه داد. وکیل دعاوی شد، ازدواج کرد، صاحب فرزند، خانه و چندین ماشین شد ولی هیچوقت از عمق وجودش احساس موفقیت نکرد.
او همیشه دوست داشت شاعر شود یا کتابی بنویسد، آن زمان پولی در بساط نداشت که به این کارها بپردازد و اکنون که اوضاع مالی مساعد است، تصور میکند که دیگر نمیتواند.
در همان روزهای پرآشوب و وحشتناک، روزی پدر هانس بقدری از برخورد نازیها و اوضاع کشور به تنگ آمده بود که وقتی همسرش در خواب بود، شیر گاز را باز میگذارد، به بستر میرود و در اثر گازگرفتگی هر دو از دنیا میروند.
هفده سال گذشت. سالهایی که هانس میکوشید تا آلمان و تمام خاطرات را از ذهنش پاک کند ولی در همین گیرودار یک نامه تمام تلاش او را به هدر داد. نامهای از مدرسهی کارل آلکساندر به دستش رسید که درخواست کمک مالی کرده و اسامی کشته شدگان مدرسه را نیز ضمیمۀ نامه کرده بودند.
هانس با خودش کلنجار میرفت تا اسامی را ببیند یا نه؟ کمک مالی را انجام دهد یا نه؟ البته او همیشه به یهودیهای لهستان، به فلسطینیها و حتی به آلمان پول میفرستاد.
این داستان پایانی تکاندهنده دارد. نویسنده در این اثر، تاثیر نظام هیتلری را در روابط بین انسانها به خوبی نشان میدهد و میخواهد بگوید، تفاوت در دین و مذهب اهمیتی ندارد، آنچه که مهم است؛ انسانیت، بزرگی، مهربانی و بخشش است.
#مرور_کتاب
این اثر داستان دو پسر بچهی شانزده ساله است، هانس شوارتس فردی یهودی و از خانوادهای متوسط و کنراد هوهنفلس از خاندان مهم و اشرافی آلمان. آنها در شهر اشتوتگارت آلمان زندگی میکنند و در مدرسهی کارل آلکساندر درس میخوانند.
کنراد اواسط سال تحصیلی وارد این مدرسه شده و همکلاسی هانس میشود.
کنراد و هانس بعد از مدتی با هم دوست میشوند، دو دوست جدانشدنی. بچهها در مدرسه به آنها لقب دوقلوهای افسانهای داده بودند.
آنها به دور از سیاست، شایعات و اخبار نگران کننده با هم روابط دوستانهای داشتند به علایق و سرگرمیهایشان میپرداختند و تعطیلات آخر هفته به گشتوگذار در اطراف شهر میرفتند و مهمترین مسئلهی آنها این بود که؛ چگونه بهترین استفاده را از زندگی بکنند؟
آن دو علایق مشابهی داشتند و در عین حال در بعضی موارد بسیار متفاوت بودند، هانس در مورد همه چیز فکر میکرد، سوال میکرد و به دنبال پاسخی برای سوالاتش بود، حتا گاهی شک به جانش میافتاد و سخنان و تجربههای دیگران به تنهایی برایش قابل باور نبود. اما کنراد آنچه را که ثابت شده و به صورت سنت و فرهنگ درآمده بود، بدون چونوچرا میپذیرفت.
زمانی که در همسایگی هانس، خانهای آتش گرفت و سه بچه زنده زنده در آتش سوختند، تغییرات شگرفی در درون هانس اتفاق افتاد. او سوالاتش تغییر کرد، میگفت: «زندگی چیست؟ چگونه باید از زندگی استفاده کرد؟ آیا باید به نفع شخصی پیش رفت یا به نفع بشریت؟ چگونه میتوان از این اوضاع نامساعد بهترین بهره را گرفت؟»
آنچه که برای هانس و خانوادهاش اهمیت ویژهای داشت، وطنپرستی بود. میگفتند: «آلمان وطن ماست و برای همیشه خواهد بود و یهودی بودن به همان اندازهای بیاهمیت است که کسی به جای موی بور، موی خرمایی داشته باشد.»
والدین هانس او را در عقاید و انتخاب دین، آزاد گذاشته بودند و خودشان هم تعصب دینی نداشتند. پدرِ هانس پزشک محترمی بود. آنها انسانهای واقعی و سخاوتمندی بودند. مادر هانس در روزِ بخششِ بزرگ به کنیسه میرفت و در روز عیدِ پاک سرود مسیحیان را میخواند.
اما وقتی نظام هیتلری روی کار آمد اوضاع زندگی برای هانس، خانوادهاش و دیگر یهودیان دشوار شد. روابط دیگر مانند قبل نبود، حتی کنراد هم صمیمیت قبل را نداشت. تا حدی که والدین هانس، بعد از چند ماه از شروع این فاجعه، او را به آمریکا فرستادند تا زندگی تازهای را آغاز کند.
هانس در آمریکا تحصیلاتش را ادامه داد. وکیل دعاوی شد، ازدواج کرد، صاحب فرزند، خانه و چندین ماشین شد ولی هیچوقت از عمق وجودش احساس موفقیت نکرد.
او همیشه دوست داشت شاعر شود یا کتابی بنویسد، آن زمان پولی در بساط نداشت که به این کارها بپردازد و اکنون که اوضاع مالی مساعد است، تصور میکند که دیگر نمیتواند.
در همان روزهای پرآشوب و وحشتناک، روزی پدر هانس بقدری از برخورد نازیها و اوضاع کشور به تنگ آمده بود که وقتی همسرش در خواب بود، شیر گاز را باز میگذارد، به بستر میرود و در اثر گازگرفتگی هر دو از دنیا میروند.
هفده سال گذشت. سالهایی که هانس میکوشید تا آلمان و تمام خاطرات را از ذهنش پاک کند ولی در همین گیرودار یک نامه تمام تلاش او را به هدر داد. نامهای از مدرسهی کارل آلکساندر به دستش رسید که درخواست کمک مالی کرده و اسامی کشته شدگان مدرسه را نیز ضمیمۀ نامه کرده بودند.
هانس با خودش کلنجار میرفت تا اسامی را ببیند یا نه؟ کمک مالی را انجام دهد یا نه؟ البته او همیشه به یهودیهای لهستان، به فلسطینیها و حتی به آلمان پول میفرستاد.
این داستان پایانی تکاندهنده دارد. نویسنده در این اثر، تاثیر نظام هیتلری را در روابط بین انسانها به خوبی نشان میدهد و میخواهد بگوید، تفاوت در دین و مذهب اهمیتی ندارد، آنچه که مهم است؛ انسانیت، بزرگی، مهربانی و بخشش است.
#مرور_کتاب