به خودش که اومد، دید بازم سر همون میز همیشگی گوشه ی کافه نشسته ، فنجون قهوه ی داغ روی میز بهش میگفت که این بار قبل اینکه به خودش زحمت سفارش دادن بده، پسرک کافه چی براش همون سفارش هميشگی رو اورده بود .
دستاشو دور فنجون حلقه کرد و دم عمیقی گرفت و به منظره ی برفی بیرون خیره شد، و با چشماش گوشه گوشه رو کاوید، البته شایدم منظره بهونه بود .
بهونه ای برای نگاه کردن انعکاس حرکات پسرک که روی شیشه ی بخار گرفته ی کافه نمایان بود،عاشق شده بود؟لبخند گسی که روی لبش اومد خودش گویای همه چیز بود.
درحالیکه فنجون رو به لباش نزدیک میکرد جوابشو توی ذهنش مرور کرد.
اره، عاشق شده بود؛ به کسی مبتلا شده بود که بقیه ممنوعه میخوندنش، ولی برای اون که مرد شکستن ممنوعه ها بود این چالش بزرگی نبود. بود؟
@Shadowmemories
✨☕️ ❄️
دستاشو دور فنجون حلقه کرد و دم عمیقی گرفت و به منظره ی برفی بیرون خیره شد، و با چشماش گوشه گوشه رو کاوید، البته شایدم منظره بهونه بود .
بهونه ای برای نگاه کردن انعکاس حرکات پسرک که روی شیشه ی بخار گرفته ی کافه نمایان بود،عاشق شده بود؟لبخند گسی که روی لبش اومد خودش گویای همه چیز بود.
درحالیکه فنجون رو به لباش نزدیک میکرد جوابشو توی ذهنش مرور کرد.
اره، عاشق شده بود؛ به کسی مبتلا شده بود که بقیه ممنوعه میخوندنش، ولی برای اون که مرد شکستن ممنوعه ها بود این چالش بزرگی نبود. بود؟
@Shadowmemories
✨☕️ ❄️