قطر های خون مثل یاقوت هایی هشدار دهنده از روی شمشیر نقره ای رنگش میچکیدن ،باچشمای بی حسش دنبال طعمش میگشت، طعمه ای که زمان زیادی شمشیرش تشنه به خونش بود.
چی شد که به اینجا رسید؟ این آدم بی رحم و خشمگین .
چند قدم جلوتر رفت و نگاهش رو صاف توی چشمای دشمنش دوخت، انگار توی آیینه نگاه میکرد، همون چشما ،همون چهره .
دشمنی که خیره شدن بهش ، حس خیره شدن به آیینه رو میداد.
تنها تفاوت اونو خودش، چشمای پر امید و ترسی بود که آدم روبه روش داشت.
می خواست شمشیرشو بلند کنه و از شر این من ضعیف خلاص بشه ، ولی انگار نیرویی ناشناخته جلوشو میگرفت، خشمگين فریاد کشید و شمشیرو فرود اورد ، درست توی دو سانتی متری فرد روبه روش.
روی زمین نشست و سرشو توی دستاش گرفت.
این ضعف عصبیش میکرد، نمیتونست این کارو بکنه، اون آدم هنوزم بخشی از وجودش بود .
اون هرگز نمیتونست این کارو با خودش بکنه....
@ari_muz🫧🍷♥️