#جن_زیبا
#پارت96
#قسمت_پایانی
کلافه رو مبل نشسته بودم منتظر آنالی بودم سرم به مبل میکوبیدم دوباره با صدای بلند صداش کردم
"آنــــــــالـــــــی دیر شد"
"اومدم اومدم"
"جان من بیا بخدا دیر شد از صبح داری اماده میشی بسه دیگه"
"بریم صبر کن"
کف دستم رو به پیشونیم کوبیدم و با حالت زاری گفتم
"آخه نویان آبت کم بود نونت کم بود زن گرفتنت دیگه چی بود"
یکی کوبید پس کلم و گفت
"باز تو حرف زدی بزنم لهت کنم"
"والا شما که هر روز در حال له کردن مایی"
"وظیفمه باید ادب بشی احترام به زنت یاد بگیری"
"بله بله بفرمایید خانوم"
با ناز از کنارم رد شد دوست داشتم بگیرمش و همه جاشو کبود کنم تا انقدر ناز نریزه از خونه زدیم بیرون سوار ماشین شدیم به سمت تالار رفتیم
عروس و داماد تو جایگاه نشسته بودن به سمتشون رفتیم جلوی آرتین وایسادم تو چشمای هم زل زدیم و یهو همدیکر تو آغوش گرفتیم
"چقدر تغییر کردی پسر خوشحالم که سر عقل اومدی"
خنده ای کرد و گفت
"باید دست بوس تو باشم ممنونم ازت"
از هم جداشدیم و انالی مشغول صحبت با عروس خانوم بود آروم به آرتین گفتم
"میدونه"
لبخندی زد و گفت
"آره سخت بود براش ولی کنار اومد یجورایی دیگه براش اهمیتی نداره"
"خوبه پس خوشبخت بشین"
آنالی به ارتین منم به زهرا تبریکـ گفتم و رفتیم پشت میزی نشستیم آهنگ ملایمی گذاشته شد چراغ ها خاموش شد و رقص نور ها روشن شد که دختر پسرا جفت جفت رفتن وسط
"ماهم بریم نویان"
انقدر مظلوم گفت که دلم نیومد نه بگم دستش رو گرفتم به پیست رقص رفتیم
دستاشو دور گردنم حلقه کرد و منم کمر باریکش بین دستام گرفتم به خودم چسبوندمش سرم به پیشونیش چسبوندم خیره بهم شدیم آروم تکون میخوردیم
"جن زیبای منی"
نیشگونی از بازوم گرفت و گفت
"صد دفعه گفتم این کلمه رو نگوـمیدونی بدم میادا"
لبهاش رو عمیق بوسیدم و گفتم
"هر چقدرم بدت بیاد باز میگم"
خنده ای کرد و گفت
"دیوونه"
"دیونتم جن زیبا"
"تمام"
پایان❤️
به قلم:محدثه.اِ
تاریخ 98/3/31
ساعت 00:00 بامداد
ممنون از همہ کسانی که تو این رمان همراهم بودن و یاریم کردن ❤️ اگه رمان کم و زیادی داشت ضغیف بود به بزرگی خودتون ببخشید سعی میکنم تو رمان های بعدی جبران کنم🙏
به تک تکتون نیاز دارم برای ادامه نوشتن با من همراه باشید😘❤️
با تشکر محدثه.اُ
#پارت96
#قسمت_پایانی
کلافه رو مبل نشسته بودم منتظر آنالی بودم سرم به مبل میکوبیدم دوباره با صدای بلند صداش کردم
"آنــــــــالـــــــی دیر شد"
"اومدم اومدم"
"جان من بیا بخدا دیر شد از صبح داری اماده میشی بسه دیگه"
"بریم صبر کن"
کف دستم رو به پیشونیم کوبیدم و با حالت زاری گفتم
"آخه نویان آبت کم بود نونت کم بود زن گرفتنت دیگه چی بود"
یکی کوبید پس کلم و گفت
"باز تو حرف زدی بزنم لهت کنم"
"والا شما که هر روز در حال له کردن مایی"
"وظیفمه باید ادب بشی احترام به زنت یاد بگیری"
"بله بله بفرمایید خانوم"
با ناز از کنارم رد شد دوست داشتم بگیرمش و همه جاشو کبود کنم تا انقدر ناز نریزه از خونه زدیم بیرون سوار ماشین شدیم به سمت تالار رفتیم
عروس و داماد تو جایگاه نشسته بودن به سمتشون رفتیم جلوی آرتین وایسادم تو چشمای هم زل زدیم و یهو همدیکر تو آغوش گرفتیم
"چقدر تغییر کردی پسر خوشحالم که سر عقل اومدی"
خنده ای کرد و گفت
"باید دست بوس تو باشم ممنونم ازت"
از هم جداشدیم و انالی مشغول صحبت با عروس خانوم بود آروم به آرتین گفتم
"میدونه"
لبخندی زد و گفت
"آره سخت بود براش ولی کنار اومد یجورایی دیگه براش اهمیتی نداره"
"خوبه پس خوشبخت بشین"
آنالی به ارتین منم به زهرا تبریکـ گفتم و رفتیم پشت میزی نشستیم آهنگ ملایمی گذاشته شد چراغ ها خاموش شد و رقص نور ها روشن شد که دختر پسرا جفت جفت رفتن وسط
"ماهم بریم نویان"
انقدر مظلوم گفت که دلم نیومد نه بگم دستش رو گرفتم به پیست رقص رفتیم
دستاشو دور گردنم حلقه کرد و منم کمر باریکش بین دستام گرفتم به خودم چسبوندمش سرم به پیشونیش چسبوندم خیره بهم شدیم آروم تکون میخوردیم
"جن زیبای منی"
نیشگونی از بازوم گرفت و گفت
"صد دفعه گفتم این کلمه رو نگوـمیدونی بدم میادا"
لبهاش رو عمیق بوسیدم و گفتم
"هر چقدرم بدت بیاد باز میگم"
خنده ای کرد و گفت
"دیوونه"
"دیونتم جن زیبا"
"تمام"
پایان❤️
به قلم:محدثه.اِ
تاریخ 98/3/31
ساعت 00:00 بامداد
ممنون از همہ کسانی که تو این رمان همراهم بودن و یاریم کردن ❤️ اگه رمان کم و زیادی داشت ضغیف بود به بزرگی خودتون ببخشید سعی میکنم تو رمان های بعدی جبران کنم🙏
به تک تکتون نیاز دارم برای ادامه نوشتن با من همراه باشید😘❤️
با تشکر محدثه.اُ