مولوی رزم ارا


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan



Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


دریغا از کَفَت شد ماه رحمت رایگان ای دل
تو در خواب و به مقصد می رسد این کاروان ای دل

چو طفلان غرق بازی گشته با جوز و مویز اینک
خجل گردی ازین غفلت ،به وقت امتحان ای دل

کجا تا سال دیگر بار دیگر فرصتی آید
که گردی بهره ور زین خوان و بحر بیکران ای دل

دعایی ،توبه ای، اشکی ،بریز اندر سحرگاهش
که در هم می تَنَد این دم زمین و آسمان ای دل

به آب دیده غسلی ده دل تیره ز عصیان را
که باشد اشکهای مذنبین دُرّ گران ای دل

چو با طاعت نگشتی بر در شاه شهان مقبول
برو با توبه بر درگاه پاکش، میتوان ای دل


رسید اینک زمان فضل و انعام خداوندی
که باشد ذره ی احسان او چون کهکشان ای دل

زمین گشته معطر از حضور قدسیان اکنون
کمر بسته به خدمت ،بهر ما ،کروبیان ای دل

ندایی هر طرف آید به گوش ما که میگوید
برای روزه داران دارد از حق ارمغان ای دل

رسیده وقت بخششها و خلعتهای شاهانه
خدا خود صاحب این سفره هست و میزبان،ای دل

به روز عید از تن چون کشیدی جامه ی کهنه
مصفا از گناهان کن درین دم،قلب و جان ای دل

چو بر تن جامه ی نو کرده ای در عید ،بهتر که
ز تقوا جامه ای نیکو بدوزی این زمان ای دل

درین روز مبارک گر به کف سیم و زرت باشد
نما خرج فقیر و مستمند و بی کسان،ای دل

اگر خواهی که گردی بهره ور زین خوان بی پایان
مکن امساک و دستی گیر از هر ناتوان،ای دل


نما از کینه ها دل را مطهر مثل آیینه
که گردد بهره مند از فیض حق،روشن روان ای دل

غنیمت دان این ایام باقی مانده از عمرت
مکن نقدی که در کف مانده، خرج این و آن ای دل


عید فطر عید گذشتن از خواسته های نفسانی برای رسیدن به خالق یکتا بر همه شما دوستان و عزیزان مبارک باد امیدوارم ماه رمضان ما را چنان تعلیم داده باشد تا با عزمی راسخ همه سال آتی را رمضانی کنیم. دوستان و سروران ماه رحمت،عفو ،رستگاری تمام شد اما صاحب رحمت، عفو، رستگاری همچنان سفره کرمش را باز نگه داشته پس بیایم عید فطر را عیدی برای گذشتن از بی مسئولیتی وخود محوری و کشف رمز واقعی حیات که بندگی الله است قرار دهیم .


شمایل یار dan repost
Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


❤️
نو کنید جامه را، پاک کنید خانه را،
گل بزنید قبله را، عید خدا میرسد

هوش کنید مست را، آب زنید دست را،
سجده کنید هست را، عید خدا میرسد

سیر کنید گشنه را، آب دهید تشنه را،
دور کنید غصه را، عید خدا میرسد

عفو کنید بنده را، ارج نهید زنده را،
یاد کنید رفته را، عید خدا میرسد.


عید سالکان در نگاه مولانا

مولانای جان, نوع بشر را خمار خمیر ازلی می داند و این تفاوت ها را محل نمی گذارد تا قطار عاشقان خدا را محشون از هر بشری بداند که در جستجوی خداست. و بی خبر از حجم بار و نوع بار ، مستانه به زیر بار او می رود تا اینکه به قند فضل وصال او ، روزه اش را افطار کند و از خوان فضل او ، لقمه ای بردارد و فاضل شود و درست در این صورت است که روزگارش عید خواهد شد و جان انتظارش به عید خواهد نشست و عیدهای دیگر را وقفی نخواهد گذاشت. اما این عید کی خواهد بود؟ روز بعد
روز بعدی چه موقع است؟ روزی است که جان مولانا تشنه تر شود و ابر دیده هایش و باران اشک هایش این تشنگی را رفع نکند. لذا او همچنان و هر روز و شب ، منتظر باران رحمت الهی و بیقرار هوای اوست.


مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند.

هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت.
اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. (گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تامرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…)!
پیاده ‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ ریختند و به شدت تشنه بودند.
در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود.
رهگذر رو به مرد دروازه ‌بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازه‌بان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم."
دروازه ‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "می‌توانید وارد شوید و هر چقدر دلتان می‌خواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مسافر خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد.
ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد.
پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعه‌ای رسیدند.

راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد.
مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد.
مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
مرد گفت: بهشت!
بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند وگفت:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود! "

آن مرد گفت: کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند!!
چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند.
حال امروز بشر در این عالم خاک همین است ..به هر قیمتی حاضر است فقط خودش سیر شود . دیگران اگر گرسنه هستند به او مربوط نیست .
فقط خودش برسد .فقط خودش داشته باشد .فقط جیب خودش پر باشد..فقط مغازه خودش دایر باشد ..فقط خودش شغل داشته باشد ..فقط وقت خودش خوش باشد .......دیگران به او مربوط نیست
اگر به ما بگویند این موقعیت را در اختیارت قرار میدیم به شرط اینکه .................................

هرچه باشد قبول میکنیم
از هرکه بخواهند جدا میشویم
هرظلمی باشد انجام میدیم
هرنامردیی را بیشرمانه مرتکب میشدیم




داستان اخراج استیو جابز از اپل،
شرکتی که خود از صفر ساخته بود!

وقتی كه فقط 30 سال داشتم هيات مديره‌ی اپل من را از شركت اخراج كرد. چطور يک نفر می‌تواند از شركتی كه خودش تاسيس کرده اخراج شود؟ خيلی ساده. در مورد استراتژی آينده شركت اختلاف پيدا كردیم و هيات مديره از شخص دیگری حمايت كرد. احساس می‌كردم كل دستاورد زندگی‌ام را از دست داده‌ام، ولی يک احساس در وجودم شروع به رشد كرد. احساسی كه من خيلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خيلی تغييرش نداده بود.
احساس شروع كردن از نو. سنگينی موفقيت با سبكی يک شروع تازه جايگزين شده بود و من كاملا آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقيت بود. در طول پنج سال بعد يک شركت به اسم نكست تاسيس كردم و يک شركت ديگر به اسم پيكسار و با يک زن خارق‌العاده آشنا شدم كه بعدا با او ازدواج كردم.
پيكسار اولين انيميشن كامپيوتری دنيا را با اسم "توی استوری" به وجود آورد و الان موفق‌ترين استوديوی توليد انيميشن در دنياست. در يک سير خارق‌العاده‌ی اتفاقات، شركت اپل نكست را خريد و اين باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تكنولوژی ابداع شده در نكست انقلابی در اپل ايجاد كرد.
اگر من از اپل اخراج نمی‌شدم شايد هيچ‌كدام از اين اتفاقات نمی‌افتاد. اين اتفاق مثل داروی تلخی بود كه به يک مريض می‌دهند ولی مريض واقعا به آن احتياج دارد. بعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ بر سر شما می‌كوبد ولی شما ايمانتان را از دست ندهيد. من مطمئن هستم تنها چيزی كه باعث شد من در زندگی‌ام هميشه در حركت باشم، اين بود كه كاری را انجام می‌دادم كه واقعا دوستش داشتم...


وداع با آخرین روز از آخرین ماه رمضان قرن حاضر .

دیگر هیچ زمان و تا ابد ماه رمضان با هزار سیصد شمسی شروع نمیشود .
زمان به همین سادگی و با سرعت برق میگذرد.
شاید خداوند در سده ی بعد دنیایی متفاوت رقم بزند .
شاید دریافت توفیقات هم متفاوت با گذشته باشد .
لحظه های امروز و امشب و فردا عید را به خوبی دریابید و قدر همدیگر را نیز بدانیم .
برای همدیگر و برای عزیزانی که نیستند دعا کنیم .
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین

این اشارت ز جهان گذرا مارا بس


احمدرضا♥️♥️♥️♥️ dan repost


یه ﻣﻌﻠﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ
ﮐﻪ خیلی ﺧﻮﺵ ﺍﺧﻼﻕ ﺑﻮﺩ....

ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺧﺪﻣﺘﺶ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ داشتنی..
ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺑﭽﮕﯿﻤﻮﻥ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ناراحتیش رو ببینیم
ﻭ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﻰ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ
ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵﮔﻮﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ.

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻫﺮ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﭙﺮﺳﯿﺪ.
ﺑﻠﺪ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﻡ مطالعه میکنم جواب میدم.
ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﯼ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ
ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻛﺮﻳﺎﻯ ﺭﺍﺯﻯ قصد ساختنش را داشتند.
ﺯﮐﺮﯾﺎﯼ ﺭﺍﺯﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ
ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ
ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪ
همانجا ﺩﺭماﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯿﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ:
بچه ها : ﺳﮕﺎ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ؟
معلم: ﻧﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ. ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ!
بچه ها : ﺩﺯﺩﺍ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻧﺒﺮﺩﻥ؟
معلم: ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺷﺎﻳﺪ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ.
بچه ها : ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺭﻭ ﻛﻪ ﺑﺮﺍ ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ
ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻧﺒﻮﺩ؟
معلم: ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ
ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻛﻪ ﻓﺎﺳﺪ بشه.
بچه ها : ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺘﺎ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ
ﮐﺠﺎ ﺩﺭﻣﻮﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ میسازند؟
معلم: ﺳﻮﺍﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎ ﺻﺒﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ
ﮐﺪﻭﻡ ﺗﻴﻜﻪ ﮔﻮﺷﺖ زودتر فاسد میشود.
بچه ها : ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﺭﻭ
ﺁﺧﺮﺵ ﻣﻴﺨﻮﺭﻧﺪ؟
معلم: ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻥ ﺩﻳﮕﻪ.
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺯ ﺟﺎیش بلند شد…
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺖ در ﮐﻼﺱ
ﯾﻪ ﮐﻢ ﻛﻪ آﺭاﻡ ﺷﺪ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﻦ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺧﺪﻣﺘﻢ ﺗﻤاﻡ ﻣﯿﺸود
ﺑﻪ ﺍﺧﺮ ﻋﻤﺮﻡ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﻤاﻧﺪﻩ…
ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺴﻮﺯد ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻤﻠﮑﺘﻢ
ﮐﻪ ﺫﻫﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﯿﮑﺶ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ.
ﻫﻤﺶ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﮔﻮشت ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭﻟﯽ یک نفر ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ
ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﭼﻰ ﺷﺪ؟
ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ؟ ﻧﺸﺪ؟ ﺍﺻﻼ ﭼﻄﻮﺭ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﺴﺎﺯﻥ؟
ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﺮ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ
ﺟﺎﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻭ ﺭﺷﺪ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﻭﻃﻦ نمیماند
ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﺨﻮﺭد
ﺳﺮﺵ ﺭا ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺎﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺁﺭاﻡ ﺑﺮﯾﺪ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ.
ﻭﻟﻰ ﻣﺎ ﻧﺮﻓﺘﯿﻢ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﭼﯽ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭼﯽ ﺷﺪ.
ﻓﻘﻂ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﺳﺎﮐﺖ ﻭ ﻣﻌﻠﻢ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﺗﺎ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ


جوانی می گفت :
روزی با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.

از هم جداشدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
اندوه بسیار قلب و فکرم را فرا گرفته بود...

مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم. چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...

روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را جلو در دانشگاه در آوردم و پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.

در آن نوشتم:

شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟

به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...

پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی.
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده ام،
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.

اشک از چشمانم سرازیر شد...

مواظب قلب همدیگه باشیم !!

از یه جایی بــه بعد... دیگه بزرگ نمیشیم؛ پیر میشیم
از یه جایی بــه بعد... دیگه خسته نمیشیم؛ می بُرّیم
از یه جایی بــه بعد... دیگه تکراری نیستیم؛ زیادی هستیم...!!

پس قدر خودمون، خانواده مون، دوستانمون، زندگیمون و کلا حضور خوشرنگمون رو تو صفحه‌ی دفتر وجود بدونیم...

محبت تجارت پایاپای نیست؛
چرتکه نیندازیم که من چه کردم و تو در مقابل چه کردی!
بی شمار محبت کنیم...
حتی اگر به هر دلیلی کفه ترازوی دیگران سبک تر بود...

آخرین جمعه ماه مبارک رمضان است وباخواندن فاتحه واخلاص وذکرصلوات یادی کنیم ازپدران و مادران آسمانی .که در زمین خودشان را فدای بهشتی شدن ما کردند .


خداحافظ ای ماه ! ای ماه ِ ماه
خداحافظ ای شانه ات تکیه گاه

خداحافظ و الوداع ای نگار
خداحافظ ای ماه شب زنده دار

خداحافظ ای آرزوهای خوب
خداحافظ ای ربّنای غروب

خداحافظ ای رزق و روزی ِ پاک
خداحافظ ای جمع ِ افلاک و خاک

خداحافظ ای لحظه های سحر
خداحافظ ای ماه چشمان ِ تر

خداحافظ ای بغض افطارها
خدا حافظ ای ماه ِ دیدار ها

خداحافظ ای ختم یاسین و نور
خداحافظ ای ماه ِ عشق و سرور

خداحافظ ای ماه رو راستی
خداحافظ ای بی کم و کاستی

خداحافظ ای قدر زلفت دراز
خداحافظ ای اشتیاق ِ نماز

خداحافظ ای لحظه های دعا
خداحافظ ای ماه ِ ارض و سماء

خداحافظ ای ماه ِ صبر و رضا
تو ای ماه آرامش مرتضی

خداحافظ ا ی گرمی آفتاب
خداحافظ ای خوابهایت ثواب

خداحافظ ای بهترین سرنوشت
تو پای مرا می کشی تا بهشت

خداحافظ ای ماه تقدیر من
سحرهای تو صبح تطهیر من

خداحافظ ای برکت سفره ها
خداحافظ ای ماه ِ خوب خدا


از جمادی بی خبر سوی نما

وز نما سوی حیات و ابتلا

باز سوی عقل و تمییزات خوش

باز سوی خارج این پنج و شش

تو از آن روزی که در هست آمدی

آتشی یا خاک یا بادی بدی

گر بدان حالت ترا بودی بقا

کی رسیدی مر ترا این ارتقا

از مبدل هستی اول نماند

هستی دیگر به جای او نشاند

همچنین تا صد هزاران هستی ها

بعد یک دیگر دوم به ز ابتدا (24)


روزی که زیر خاک تن ما نهان شود

وانها که کرده‌ایم یکایک عیان شود

یارب به فضل خویش ببخشای بنده را

آن دم که عازم سفر آن جهان شود

بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال

مهلت بیابد از اجل و کامران شود

هم عاقبت چو نوبت رفتن بدو رسد

با صدهزار حسرت از اینجا روان شود

آوازه در سرای در افتد که خواجه مرد

وز بم و زیر، خانه پر آه و فغان شود

تابوت و پنبه و کفن آرند و مرده شوی

اوراد ذاکران ز کران تا کران شود

آرند نعش تا به لب گور و هر که هست

بعد از نماز باز سر خانمان شود

میراث گیر کم خرد آید به جست و جوی

پس گفت و گوی بر سر باغ و دکان شود

نامی ز ما بماند و اجزای ما تمام

در زیر خاک با غم و حسرت نهان شود

خرم دلی که در حرم‌آباد امن و عیش

حق را به خوان لطف و کرم میهمان شود

این کار دولتست نداند کسی یقین

سعدی یقین به جنت و خلدت چه سان


فقط خداست كه ...
میشود با دهان بسته صدایش كرد...
میشود با پای شكسته هم
به سراغش رفت...

تنها خریداریست كه اجناس شكسته را بهتر برمیدارد...
تنها كسی است كه
وقتی همه رفتند می ماند...

وقتی همه پشت كردند آغوش میگشاید...
وقتی همه تنهایت گذاشتند
محرمت میشود...
وقتی همه درها برویت بسته شد .فقط و فقط در خانه او باز است .و بس


گنجینه ی نورانی قرآن رمضان است / آرامش دلهای پریشان رمضان است
مجموعه ی گلهاست شب وروز عزیزش / یعنی به حقیقت که گلستان رمضان است

دهه آخر وروزهای پایانی رمضان هست
قدر این دو سه لقمه لقمانی سفره رحمات حضرت دوست را بدانیم


"درد را از هر طرف خواندم ؛ عزیزم درد بود"
پشت خنجر خوردَنم از دستِ یک ؛ نامرد بود

درد دارد زندگی ؛ وقتی که میبینی به چَشم
مهرَبانی ؛ عاطفه ؛ از سینه امّا ؛ طرد بود

روزِگاری مهرَبانی قلبِ ما را می نواخت
بی مرامی جا نداشت ؛ آواره ای ولگرد بود

درد دارد ؛ از عزیزان زخم خوردن ؛ نازنین
می شود با اینهمه درد و ستم ؛ خونسرد بود

گشته ام بسیار دنبالِ جوانمردی ؛ ولی
رفته ؛ یا شاید شبیهِ سایه ای شبگرد بود


‍ عاشقان، اینجاکلاس درس ماست
ماهمه شاگرد و استادش خداست

درس آن راه کمال و بندگیست
شیوه ی انسان شدن در زندگیست

با عمل تنها بود این آزمون
از مسیر عقل رفتن تا جنون

باید اینجا چشم دل را وا کنی
تا که در عرش خدا ماوا کنی

درس اول در وصالش، اشتیاق
درس آخر، وصل و پایان فراق

شرط اول، عاشقی، تسلیم عشق
ورنه بیخود دیده ای تعلیم عشق


 

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند

نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

تا گل روی تو دیدم همه گل‌ها خارند

تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند

آن که گویند به عمری شب قدری باشد

مگر آنست که با دوست به پایان آرند

دامن دولت جاوید و گریبان امید

حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند

نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس

که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز

خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند

بوالعجب واقعه‌ای باشد و مشکل دردی

که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند

یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند

بلکه آن نیز خیالیست که می‌پندارند

سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی

باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند

تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت

بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

3

obunachilar
Kanal statistikasi