#پست۵۷
اخم کردم و گفتم:
_این جا کجاست من رو آوردی؟
نگاه سرسری به در باغ انداخت وگفت:
_این جا باغ میراثی پدربزرگمه که رسیده به بابای من! آوردمت اینجا که خلوته، خوب نگاهت کنم...
چشمانم گرد شد.
_دیوونه شدی؟ مگه جاهای دیگه نمی تونی نگاهم کنی؟ روشن کن برگردیم! وحیدجان این شوخیت اصلا خوب نیست.
لبخندی پراز آرامش زد.
_چه قشنگ میگی وحید جان! جان وحید؟
دیگر داشت گریه ام می گرفت. با درماندگی نگاهش کردم و گفتم:
_بیا بریم...
خودش را به سمتم کشید. به در ماشین چسبیدم و نفسم در سینه حبس شد. از شدت استرس، شقیقه هایم نبض گرفت. آمد و درست کنارم روی صندلی من خودش را جا داد. تمام حرکاتش با آرامشی ترسناک همراه بود. دست دور گردنم انداخت و نرم چانه ام را گرفت و لب هایش را تر کرد و گفت:
_که من بهت نامحرمم؟ الان کی هست که بتونه به من بگه به تو، به نامزدم، به عزیزم دست نزنم؟ هوم گلم؟ کی این حق رو می خواد از من بگیره؟
اشک درون چشمانم حلقه زد و...
#صددرصدواقعی💯💯
#عاشقانه_ای_بی_تکرار♨️⛔️♨️
#سرنوشتی_غیرقابل_تصور📛
#مهیج_ترین_رمان_درنظرسنجی❌🚫❌
https://t.me/joinchat/AAAAAE-P8Au3Put4TQYrPg