مونا امین‌سرشت| فرجام آتش


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


نویسنده
تو رویای منی📚 (تایپی)
فصلِ وصل(شوریده سر)📚 "نشر شقایق"
رقص پروانه ها📚 " نشر شقایق"
خودشکن📚 "نشر صدای معاصر"
حوّای شیرین📚"نشر صدای معاصر"
ارتباط با نویسنده:
@Amsr_67
لینک نقد(پوزش از آقایان)🌷🌷
https://t.me/joinchat/HYuHiknJWdnIc8UIDzFaeA

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


رمانی #مهیج برگرفته از #واقعیت
غزال گرفتار بازی ای کثیف و در چنگال یک نامرد و دکتر فرهادصدر درگیر در روزمرگی ها، اما بازی روزگار جوری رقم میخوره که فرهاد، کاملا اتفاقی با نامزد غزال روبه رو میشه و....
#روییده_ازتردید #کارجذاب_و_خواندنی_ای_دیگراز_زهراعلیرضایی_نویسنده_ی_رمان_جنجالی_ازهوس_تاقفس
https://t.me/joinchat/AAAAAE-P8Au3Put4TQYrPg
#رمانی_جدیداز_زهراعلیرضایی
#باموضوعی_واقعی_پرازهیجان
#روایت_شک_و_تردیددریک_رابطه❌🚫❌


#پست۵۷

اخم کردم و گفتم:
_این جا کجاست من رو آوردی؟
نگاه سرسری به در باغ انداخت وگفت:
_این جا باغ میراثی پدربزرگمه که رسیده به بابای من! آوردمت اینجا که خلوته، خوب نگاهت کنم...
چشمانم گرد شد.
_دیوونه شدی؟ مگه جاهای دیگه نمی تونی نگاهم کنی؟ روشن کن برگردیم! وحیدجان این شوخیت اصلا خوب نیست.
لبخندی پراز آرامش زد.
_چه قشنگ میگی وحید جان! جان وحید؟
دیگر داشت گریه ام می گرفت. با درماندگی نگاهش کردم و گفتم:
_بیا بریم...
خودش را به سمتم کشید. به در ماشین چسبیدم و نفسم در سینه حبس شد. از شدت استرس، شقیقه هایم نبض گرفت. آمد و درست کنارم روی صندلی من خودش را جا داد. تمام حرکاتش با آرامشی ترسناک همراه بود. دست دور گردنم انداخت و نرم چانه ام را گرفت و لب هایش را تر کرد و گفت:
_که من بهت نامحرمم؟ الان کی هست که بتونه به من بگه به تو، به نامزدم، به عزیزم دست نزنم؟ هوم گلم؟ کی این حق رو می خواد از من بگیره؟
اشک درون چشمانم حلقه زد و...

#صددرصدواقعی💯💯
#عاشقانه_ای_بی_تکرار♨️⛔️♨️
#سرنوشتی_غیرقابل_تصور📛
#مهیج_ترین_رمان_درنظرسنجی❌🚫❌
https://t.me/joinchat/AAAAAE-P8Au3Put4TQYrPg


متفاوت با آنچه تا به حال خوانده اید!
❌ کاملا #واقعی ❌

خودش را به سمتم کشید. #تنم را به در ماشین چسباندم و نفسم در #سینه حبس شد.
تمام حرکاتش با آرامشی #ترسناک همراه بود. دست دور #گردنم انداخت و نرم #چانه ام را گرفت و #لب هایش را تر کرد و گفت:که من بهت #نامحرمم؟ الان کی هست که بتونه به من بگه به تو، به نامزدم، به عزیزم دست نزنم؟
هوم؟ کی این حق رو می خواد از من بگیره؟
#لرزش تنم، دست خودم نبود. که. داشتم مابین #بدن او و در ماشین #له می شدم. سرش را که جلو آورد، آب دهانم را قورت دادم.
#لب هایش را مماس لب هایم قرار داد و #نجوا کرد:وقتی یه دست گرفتن ساده رو از من دریغ می کنی، همین میشه دیگه!
خواستم اعتراض کنم اما او لب هایم را اسیر لب هایش کرد و بعد...
کاش خدا در آن لحظات کمی نگاهم می کرد و اجازه نمی داد که...

♨️
https://t.me/joinchat/AAAAAE-P8Au3Put4TQYrPg
♨️https://t.me/joinchat/AAAAAE-P8Au3Put4TQYrPg
دختری که عاشقه اما...
همه چیز همیشه اونطور که فکر می کنیم پیش نمی ره.


#رمانی_عاشقانه_پلیسی🚬❌😍
- محمد...
- جان دلش؟
- موندم چطوری باید یه عمر با بودن و نبودن تو سر کنم؟
- با بودن یا نبودنم بالاخره؟
کمند از محمد جدا شد. به چشم‌هایش خیره شد و گفت:
- بودنت خوبه...لعنتی انگار تهِ ته آرامشه! طوری که وقتی نیستی و نمی‌بینمت، فکر می‌کنم زندگی چه‌قدر مسخره‌ست! محمد گاهی اوقات فکر می‌کنم اصلا تا قبل از این‌که ببینمت، چطوری زندگی می‌کردم؟ از یه طرف دیگه وقتی بیشتر فکر می‌کنم میگم چرا تو؟ تو مگه چی داری؟ چی داری که من نتونستم این دارایی رو تو آدمای قبل از تو پیدا کنم؟ محمد من می‌ترسم! گاهی اوقات وقتی به عمق احساسم فکر می‌کنم، لرز به اندامم میفته. میگم اگه یه روزی برسه که تو نباشی...
محمد که دیگر طاقتش را از دست داده بود، چشم‌هایش را بست و ادامه‌ی حرف‌های کمند را در نطفه خفه کرد...
#سرگرد_هات_عاشق😍🔥
https://telegram.me/joinchat/By960T79tKUfIWFtGND4tw


ميخواى به يه نويسنده ى خوب تبديل شى، كه همه جا از اسمت حرف بزنن؟🗣

می‌خوای بگن فقط و فقط كتاب هاى اين نويسنده رو مى خونيم؟📖📙📕

لينك زير رو لمس كن و به انجمن رمــromanــان سـيـcityــتـــى بپيوند😜
https://telegram.me/joinchat/By960T79tKUfIWFtGND4tw
بيا و در عرض چندماه يه نويسنده برتر شو😎👇🏻تضمینی😌
https://telegram.me/joinchat/By960T79tKUfIWFtGND4tw


اگه دنبال یه رمان خاص و متفاوتی جوین بده🔥❤️
#عاشقم_باش
داستان دختریه که قبل عروسیشون با نامزدش رابطه برقرار میکنه، اما درست فردای همون شب میفهمه نامزدش زن داره و ...🔥🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEPzrAreVkA_4LDFrA
🤭🤭
جوین بده ببین چه خبره👇🏻
_ بهم گفته بودی دوسم داری، گولم زدی
هدفت فقط تصاحب تنم بود
من غیر یه شب ارزش دیگه ای برات داشتم؟
هنوز حرفم تموم نشده بود که یه طرف صورتم سوخت
روی زمین افتادم و صدای هق هقم و توی گلوم خفه کردم.
+ جای آبغوره گرفتن پاشو برو یه لباس درست بپوش
امشب باید حالم و خوب کنی...
🔞
https://t.me/joinchat/AAAAAEPzrAreVkA_4LDFrA


پست اول🌸🌸


جهت سفارش رمان خودشکن به آیدی زیر مراجعه فرمایید👇
🔴@sahar_rabiei
و یا می توانید به دایرکت اینستاگرام انتشارات پیام دهید.


سلام حالتون خوبه؟
نظراتتون کم شده ها😕 مگه نمی‌دونید من به نظرات شما دلگرمم؟
راستی یادتونه گفتم یه خبر خوب تو راهه؟😍😍
بالاخره اون خبر رسید
رمان خودشکن از نشر خوب صدای معاصر در حال چاپه.
در حال حاضر هم رمان داره با به تخفیف عالی پیش فروش می‌شه.
اگه مایل به تهیه اش هستید این فرصت عالی رو از دست ندید.
اطلاعات لازم رو تو پیام بعدی براتون میذارم.

ممنون از اینکه همیشه هستید❤️


#فرجام_آتش
#پست43

پناهی دستی روی شانه‌ی او می‌زند و با لبخند همیشگی‌اش می‌گوید:
-پس تا قبل از اتمام ترم بهم برسون.

سروش سرش را بالا می‌گیرد و بعد از کمی من‌من کردن لب می‌زند:
-من نمی‌تونم... سر کلاس...

فشار دست پناهی روی شانه‌اش بیشتر می‌شود:
-لازم نیست ارائه بدی.

این بار نفس راحتی که می‌کشد نه از چشم استاد و نه از چشم دل‌آرا که چند قدم عقب‌تر ایستاده دور نمی‌ماند.
-بازم... ممنون.

با دور شدن پناهی دل‌آرا جلو می‌رود و سرش را خم می‌کند تا نگاه متفکر او به زمین را شکار کند.
-اشکالی نداره بپرسم چی گفت؟

سر سروش با مکث بالا می‌آید و با دیدن دل‌آرا بی اراده لبخند می‌زند. آن‌‌قدری در این مدت کوتاه دو ماه و نیمه جلوی چشمش بوده که وجودش او را ناراحت که نکند هیچ، دلگرم هم بکند.
-جای نمره... ازم تحقیق خواست.

چشمان دل‌آرا برقی می‌زند و مشتش را در هوا تکان می‌دهد:
-دمش گرم. بهترین استاد این ترمه به خدا.

همراه هم به سمت مهربان می‌روند که منتظرشان ایستاده و آرام می‌پرسد:
-نپرسید چرا غیبت کردی؟

سروش با خونسردی جواب می‌دهد:
-نه!

در دلش می‌غرد"حالا چی می‌شد استاد هم مثل من یه کم کنجکاوی می‌کرد؟ ازش که نمی‌تونم مستقیم چیزی بپرسم". مهربان هم همراهشان می‌شود و کنارش از پله‌ها پایین می‌روند. سروش به همراهی آن‌ها اعتراضی نمی‌کند و دل‌آرا مطمئن می‌شود سروش، بودن او و دوستی‌اش را پذیرفته.
***


#فرجام_آتش
#پست42

-این شماره‌ی منه. به اسم دلی سیوش کن. شماره‌ی تو رو هم گرفتم که بعد از این اگه نیومدی و نگرانت شدم منت اون فامیل بداخلاقتونو نکشم.

سروش برای اولین بار تک خنده‌ی آرامی می‌کند و از شنیدن صدایش دل دل‌آرا غنج می‌رود. نیشخندی می‌زند و تا می‌خواهد حرفی بزند، ضربه‌ی آرام به در، از ورود استاد خبر می‌دهد. با بی‌میلی صاف می‌ایستد و بعد از گذاشتن هر دو پلکش روی هم، رو به سروش، از کنارش رد می‌شود و پیش مهربان می‌نشیند. مهربانی که با دهان باز خیره به او مانده و نمی‌داند چه بگوید. دل‌آرا با سعی در کنترل خنده‌ی صدادارش کمی می‌چرخد و با نوک چهارانگشت چانه‌ی او را بالا می‌دهد و دهانش را می‌بندد. بعد هم کنار گوشش پچ می‌زند:
-واسه محکوم کردنم قد تایم یه کلاس صبر کن.

بعد از پایان کلاس و خروج استاد، مهربان و عاطفه هردو با تعجب و توپی پر به سمت دل‌آرا برمی‌گردند اما باز هم اجازه نمی‌دهد حرفی بزنند و با گذاشتن انگشت اشاره روی بینی، از آنها می‌خواهد تا بیرون رفتن از کلاس دندان روی جگر بگذارند. مشخص است که هردو خیلی هم صبور نیستند که به محض رسیدن پایشان به محوطه هردو همزمان او را صدا می‌زنند، دل‌آرا هم بیشتر از آن منتظرشان نمی‌گذارد.
-چتونه شماها؟

-تو چته؟ خل شدیا! وسط کلاس وایسادی شماره می‌دی، شماره می‌گیری؟

نگاه خشمگین مهربان بیشتر به خنده اش می‌اندازد.
-مهربان اونم همکلاسیمونه، دوستمه. مثل شما و بقیه. من شماره‌ی کل بچه‌های کلاس رو داشتم به جز سروش، اینم گرفتم.

عاطفه زیر خنده می‌زند و با لحن مسخره‌ای می‌گوید:
-راست می‌گه‌ها. چرا ما به این جنبه‌اش فکر نکرده بودیم مهربان؟

دل‌آرا خیره به آن دو سکوت کرده و مهربان نفسش را محکم بیرون می‌دهد. با لحن درمانده‌ای زمزمه می‌کند:
-والا نمی‌دونم. بیشتر پچ‌پچ‌های بچه‌های کلاس اعصابم خورد کرد.

با قدم‌های آرام آن دو را جا می‌گذارد و مشغول قدم زدن می‌شود. وقتی آنها را همپای خودش می‌بیند با لحنی کاملاً جدی و خیره به مسیر روبه‌رویش می‌گوید:
-بی‌خیال مهربان! واقعاً پچ‌پچ دیگران برات مهمه؟ برای من که اصلاً اهمیتی نداره یه مشت بچه در موردم چه فکری می‌کنن.

صدایش را پایین می‌برد و با تلخندی زمزمه می‌کند:
-الحق که همشون بچه‌ان.

عاطفه حرصی می‌غرد:
-دستت درد نکنه دیگه.

سرش را سمت او برمی‌گرداند و با خنده چشمکی می‌زند:
-بخواین به حرفایی که می‌شنوین پر و بال بدین نظرم در مورد شما هم همین می‌شه.

عقب نشینی را در چهره‌ی هردویشان می‌بیند و با رضایت سر تکان می‌دهد. با پیچیدن صدای رعد در فضای دانشگاه و ریزش باران نم‌نم، هرسه با سرعت بیشتری به سمت تریا می‌دوند.
سر کلاس استاد پناهی، وقتی نمرات میان‌ترم خوانده می‌شود، مرد مهربان نگاهی به لیست و بعد هم از بالای عینکش نگاهی به سروش می‌اندازد.
-رادمهر فقط تو غیبت داشتی. متأسفانه نمره‌ی میان ترمت رو از دست می‌دی.

سروش سرش را پایین می‌اندازد و در حالی که دو ردیف عقب تر، دل‌آرا منتظر شنیدن توضیحی از اوست فقط می‌بیند که نوک خودکارش را بی صدا روی میز می‌زند. پناهی سرش را چند بار آرام تکان می‌دهد و حرفی نمی‌زند. از روی صندلی بلند شده و بعد از گذاشتن عینکش روی میز، مشغول توضیح مبحث جدید می‌شود. با پایان کلاس، استاد قبل از بیرون رفتن سروش را صدا می‌زند:
-بیا بیرون باهات کار دارم.

چند ثانیه بعد از خروج او، سروش هم کیفش را برمی‌دارد و پشت سرش بیرون می‌رود. محمد از ته کلاس تک خنده‌ای می‌کند و با لحنی مسخره می‌گوید:
-احتمالاً الان بهش می‌گه فدای سرت که امتحان ندادی. امتحان آخر ترم هم نمی‌خواد بدی، تو نمره‌ات بیسته.

دل‌آرا از روی صندلی بلند می‌شود و رو به محمد با چشم‌هایی باریک شده می‌غرد:
-من اگه بدونم سروش چه هیزم تری به تو فروخته خیلی خوشحال می‌شم.

عاطفه هم با لحنی عصبی پشت‌بند صحبت او را می‌گیرد.
-راست می‌گه دیگه! این بنده خدا که تا حالا با هیچ کدومتون یه کلمه مستقیم هم حرف نزده چه برسه به دعوا و دهن به دهن گذاشتن.

محمد پوزخند پر سر و صدایی می‌زند و دل‌آرا را مخاطب خودش قرار می‌دهد:
-منم اگه بدونم این پسره چی داره که تو این‌قدر هوادارشی خیلی مسرور می‌شم.

دل‌آرا لبخندی کجکی می‌زند و شانه بالا می‌اندازد:
-فکر نکنم اون‌قدری باهوش باشی که بفهمی.

تا محمد می‌خواهد جوابش را بدهد، مهربان دستش را می‌گیرد و از کلاس بیرون می‌کشد. صدای همهمه‌ی کلاس پشت دری که مهربان آن را با غیض می‌بندد می‌ماند و تا می‌خواهد او را سرزنش کند، دل‌آرا با دیدن سروش که جلوی پناهی ایستاده دستی برای مهربان تکان می‌دهد تا همان‌جا بماند و خودش را با قدم‌های آرام به آن سمت می‌رساند.
-اینو توی کلاس نگفتم که اعتراض بچه‌ها بلند نشه. ولی تو دانشجوی خوبمی، حیفم میاد نمره‌ات کم بشه.

سروش دستش را توی جیبش سُر می‌دهد و بعد از قورت دادن آب دهانش سری می‌جنباند.
-ممنون.


#فرجام_آتش
#پست41

-تو که می‌گفتی مشکلی نداری تو دانشگاه. هیچ وقت هم غیبت نداشتی پس چی شده...

سروش دوباره بلند می‌شود و این بار واقعاً سیاوش را کلافه می‌کند. برای اینکه بلند نشود یا سرش داد نزند، دستانش را مشت می‌کند و پاهایش را روی زمین فشار می‌دهد. چندثانیه‌ای به زمین زل می‌زند و با یادآوری این موضوع که سروش تا خودش نخواهد امکان ندارد حرف بزند، از جا بلند می‌شود و به طرف در اتاق می‌رود. سروش دوباره سراغ کمد رفته و دنبال چیزی می‌گردد. در چارچوب در می‌ایستد و با صدایی بلند طوری که خوب به گوشش برسد می‌گوید:
-امشب برگشتم ازت یه جواب درست می‌خوام سروش.

بیرون می‌رود و کتش را از روی مبل برمی‌دارد. موقع پوشیدنش جلوی در ورودی خانه، صدای سروش را که جلوی در اتاق ایستاده و به نقطه‌ای روی زمین خیره شده می‌شنود:
-موقع امتحانای... نیم ترم بود.

نفسش را توی سینه می‌کشد و چند ثانیه نگه می‌دارد. بعد هم پر قدرت آن را بیرون می‌فرستد. حدس می‌زد اما فکر نمی‌کرد سروش بدون اینکه حرفی به او بزند این‌طور عمل کند. جلو می‌رود و دست روی شانه‌ی برادرش می‌گذارد:
-چرا به من نگفتی؟

سرش را پایین می‌برد و با دیدن آلبوم عکس قدیمی خانوادگیشان در دست او، چشم‌هایش گرد می‌شود.
-دنبال این می‌گشتی؟

سروش فقط سر تکان می‌دهد. نگاهی به اطرافش می‌کند. حالا که راضی به حرف زدن شده نباید رهایش کند.
-چایی می‌خوری؟

با تکان دوباره‌ی سر او، دوباره کتش را درمی‌آورد و به دست او می‌دهد.
-الان آماده می‌شه.

چای‌ساز را به برق می‌زند و در عرض ده دقیقه با دو لیوان چای به سالن برمی‌گردد. سروش روی مبل نشسته و آلبوم کودکی‌شان را ورق می‌زند. معمولاً اجازه نمی‌دهد عکس‌های قدیمی‌ را ببیند اما حالا همین عکس‌ها می‌تواند بهانه‌ای شود که از زیر زبانش حرف بکشد. لیوان‌ها را روی میز می‌گذارد و کنارش می‌نشیند. به عکس‌ها نگاه می‌کند. چه‌قدر آن‌ روزها با وجود سروش مشکل داشت. بیشتر از همه وقتی که مشکل سروش برای پدر و مادرش مشخص شد و بیشتر توجهشان سمت او چرخید. اوضاع وقتی بدتر شد که بچه‌ی سوم به دنیا آمد. بعدها فهمیده بود پدر و مادرش هیچ برنامه‌ای برای سومی نداشتند و... . کف دستش را آرام روی پای سروش می‌کشد و با احتیاط آلبوم را از دستش بیرون می‌آورد. سروش هم مخالفتی نمی‌کند. بی مقدمه می‌پرسد:
-می‌خوای دیگه نری دانشگاه؟

-نه... می‌رم.

-اگه امتحان ندی که...

-می‌دم.

-از میان ترم ها چندتا دیگه مونده؟

-هیچی. امروز... آخری بود.

پوفی می‌کند و با کلافگی دستش را روی صورتش می‌کشد:
-کارت رو سخت کردی پسر... خیلی خب، یه کاریش می‌کنم. ولی سروش...

سر سروش که بالا می‌آید لبخندی دلگرم کننده به رویش می‌زند:
-با من حرف بزن... باشه؟ تا حرف نزنی من نمی‌دونم باید کاری برات بکنم یا نه.

-باشه.

لیوان چایش را به دستش می‌دهد و قبل از اینکه خودش مشغول نوشیدن شود می‌پرسد:
-بریم باشگاه؟ یا استخر؟

سروش خیره به مایع قرمز زنگ توی لیوانش، فقط سری بالا و پایین می‌کند و مکالمه‌شان به همین‌جا ختم می‌شود. سیاوش به سر کارش برمی‌گردد و شب با بردیا هم هماهنگ می‌کند تا پیش آن‌ها برود و سه نفری به شنا بروند. شام را هم بیرون بخورند و به خانه برگردند، شاید با این کار کمی حوصله‌ی سروش را سر جایش برگردانند. تمام روز را هم به این فکر می‌کند که از دکتر سروش وقت بگیرد تا قبل از شروع امتحانات ترم، با مشاوره این مشکل را تا حدودی حل کند.
***
به محض ورود به کلاس و با دیدن سروشی که سر جای همیشگی‌اش نشسته چهره‌اش از هم باز می‌شود. بی‌توجه به چند جفت چشم حاضر که او را زیر نظر گرفته‌اند، با هیجان جلو می‌رود و با گذاشتن هر دو دستش روی میز او، سرش را آن‌قدری خم می‌کند که بتواند صورتش را ببیند.
سروش کاملاً جا می‌خورد و سر و تنش را عقب می‌کشد.
-کجایی سروش؟

چشم‌هایش با تعجب گرد می‌شوند و شبیه بیشتر وقت‌ها با وقفه جواب می‌دهد:
-همین...جا!

لبخند دل‌آرا با تفریح وسعت می‌گیرد.
-واقعاً؟ چرا نمی‌بینمت پس.

سروش هم لبخند می‌زند اما چیزی نمی‌گوید. لب‌های دل‌آرا جمع می‌شوند و اخم محوی می‌کند.
-جدی می‌گم سروش.

-شوخی...نکردم.

-اِ؟ این‌جوریه؟

نگاهی به میز می‌اندازد و با دیدن گوشی سروش انگشتش را روی دکمه‌ی وسط آن فشار می‌دهد. صفحه که روشن می‌شود از اینکه گوشی قفل ندارد خوشحال می‌شود و با شیطنت رو به سروش که هنوز مبهوت حضور ناگهانی اوست لب می‌زند:
-اجازه هست؟

و به گوشی اشاره می‌کند. سروش که نمی‌داند او می‌خواهد چه کاری انجام بدهد، کمی دست دست کرده و در نهایت با تردید سرش را بالا و پایین می‌کند. دل‌آرا از تصویر دختری که پس زمینه‌ی صفحه‌ است به راحتی می‌گذرد و وارد صفحه‌ کلید گوشی می‌شود، بعد از وارد کردن شماره‌ی خودش تماس کوتاهی برقرار می‌کند. با زنگ خوردن گوشی توی کیفش، تماس را قطع می‌کند و گوشی را سمت سروش می‌چرخاند.


***
#فرجام_آتش
#پست40

با صدای ریختن آهن‌ها روی هم، دست روی گوشش می‌گذارد و از آن‌جا فاصله می‌گیرد تا دقیقاً متوجه شود فرزین پشت خط چه می‌گوید، تقریباً توی گوشی داد می‌زند:
-چی می‌گی فرزین؟ یعنی چی نیومده؟ مطمئنی؟

-مطمئنم، حداقل در مورد کلاس خودم که این‌جوریه. البته برام مهم نبود، گفتم خب شاید مشکلی داشته که نیومده... ولی وقتی اون دختره اومد گفت سر بقیه‌ی امتحان ها هم نبوده...

-کدوم دختره!؟

فرزین آرام می‌خندد:
-الان نبودن سروش مهمه یا این که دختره کیه؟

-خواهش می‌کنم فرزین. الان وقت شوخی ندارم اصلاً!

فرزین با تک سرفه ای صدایش را صاف می‌کند و کاملاً جدی جواب می‌دهد:
-حق با توئه. من در مورد شنیده هام مطمئن نیستم، شاید دختره می‌خواسته سر حرف باز کنه یه چیزی پرونده ولی خب دیدم در جریان گذاشتنت ضرری نداره.

-ممنون که گفتی. دمت گرم!

-آقایی! من برم الان کلاسم شروع می‌شه.

تماس را قطع می‌کند و همان‌جا وسط ساختمان نیمه‌کاره و خاکی به فکر فرو می‌رود. آن‌قدر که دیگر نه صدایی را می‌شنود و نه متوجه اتفاقات اطرافش است. دستی که روی شانه‌اش می‌نشیند او را به خودش می‌آورد.
-کجایی مهندس؟

با همان حالت متفکر رو به دوست و همکار قدیمی‌اش می‌کند:
-اصولاً باید همین‌جا باشم، ولی...

دستی به چانه‌اش می‌کشد.
-پیمان داداش حواست به کار هست من یه سر برم خونه و بیام؟

-آره... ولی مشکلی پیش اومده؟

-نه چیزی نیست.

با او دست می‌دهد و همان‌طور که سمت بالابر می‌دود پیمان با صدای بلند می‌گوید:
-اگه کمکی خواستی بگوها.

دستش را به معنای قبول و تشکر تکان می‌دهد و دکمه‌ی حرکت را می‌زند. صدای قرقر گوشخراش پایین رفتن آسانسور اجازه نمی‌دهد افکارش را متمرکز کند. به سمت ماشینش می‌رود و فقط خدا می‌داند چه طور خیابان‌ها را برای رسیدن به خانه رد می‌کند که بلایی سر خودش نمی‌آید. اگر این چند روز به دانشگاه نمی‌رفته پس کجا بوده. او که صبح‌ها زودتر از سروش از خانه بیرون می‌زند و حتی منتظر نمی‌ماند تا او را بدرقه کند حالا خودش را هزار بار لعنت می‌کند. یاد حال و هوای به‌هم ریخته‌ی سروش در آن چند روز می‌افتد که وقتی از او پرسید چه شده جوابی نگرفت و برای اولین بار او را به حال خودش گذاشت.
جلوی خانه پارک می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود. تمام مدتی که توی آسانسور منتظر رسیدن به طبقه‌ی خودشان است از اضطراب دیدن جای خالی سروش و اینکه کجا باید دنبالش بگردد، قلبش یک ضرب و با دور تند می‌کوبد.
کلید را توی قفل می‌چرخاند و کفش‌هایش را همان جلوی در درمی‌آورد. خانه در سکوت مطلق است و هیچ صدایی شنیده نمی‌شود. توی آشپزخانه و هال و اتاق خبری از سروش نیست. لحظه‌ای که با اضطراب فراوان قصد دارد از خانه بیرون برود، تکان خوردن پرده‌ی سالن و پشت سرش دیدن سایه‌ی سروش توی بالکن تا حدودی خیالش را راحت می‌کند. برای اینکه او را نترساند، اول از همان داخل خانه صدایش می‌زند و بعد به سمت بالکن می‌رود. پرده را کنار می‌زند و با دیدن سروش که در آرامش کامل مشغول آب دادن به گلدان‌هایش است، نفس راحتی می‌کشد و تکیه اش را به در شیشه‌ای بالکن می‌دهد.
-اینجایی؟

سرش را سمت او می‌چرخاند و بی حرف سر تکان می‌دهد.
-چرا خونه‌ای سروش؟

آخرین گلدان را هم آب می‌دهد و بعد از گذاشتن آب‌پاش روی زمین و کنار گلدان‌ها، به طرف او برمی‌گردد. سوالی که نگاهش می‌کند سیاوش اخمی می‌کند و محکم‌تر می‌پرسد:
-چرا نرفتی دانشگاه؟

چند ثانیه نگاهش می‌کند و همان طور که از کنارش رد می‌شود تا به داخل خانه برود لب می‌زند:
-حوصله... نداشتم.

سیاوش پرده را کنار می‌زند و پشت سرش به داخل خانه می‌رود.
-چند روزه که حوصله نداری؟

سروش جوابی نمی‌دهد و راهش را به سمت اتاق کج می‌کند. سیاوش با کلافگی پوفی می‌کشد و موهایش را به هم می‌ریزد. کتش را از تنش بیرون می‌آورد و همان‌جا روی مبل پرت می‌کند. قبل از رفتن به اتاق و حرف زدن با سروش، لیوانی آب خنک برای خودش می‌ریزد و یک نفس سر می‌کشد. حتی بدش نمی‌آید یک نخ سیگار هم بکشد که اعصابش آرام بگیرد اما با آن فکر درگیری که دارد هرچه زودتر بفهمد ماجرا چیست به نفع خودش و حتی سروش است.
پا به اتاق می‌گذارد و سروش را می‌بیند که توی کمد دنبال چیزی می‌گردد.
-چی می‌خوای؟

-هیچی.

-سروش بیا بشین. من کار دارم باید سریع برگردم سر ساختمون.

از توی همان کمد با صدای خفه‌ای می‌پرسد:
-کجا بشینم؟

وسط آن همه کلافگی از سوال بی ربطی که پرسیده خنده‌اش می‌گیرد. جلو می‌رود و دستش را می‌گیرد تا وادارش کند روی تخت بنشیند. خودش هم روی تخت روبه‌روی می‌نشیند و آرنج‌هایش را روی زانو تکیه می‌دهد.
-حرف بزن.

-چی بگم؟

-نمی‌دونم. هرچی که داره اذی... هرچی که تو فکرته. هرچی که باعث شده تو نری سر کلاسات.

نگاه سروش پایین می‌افتد و سیاوش می‌بیند که پاهایش را روی هم گذاشته و انگشتانش را تکان می‌دهد. نفسی می‌گیرد و این بار آرام‌تر زمزمه می‌کند:


دوستان برای استفاده از این تخفیف عالی، فقط تا روز سه‌شنبه فرصت دارید.
از دستش ندید👌☺️






انتشارات صدای معاصر dan repost
📌انتشارات صدای معاصر به مناسبت عید سعید غدیر تمامی رمان های خود را با تخفیف ۲۵ درصدی به مخاطبین گرامی عرضه می دارد.
🔴فقط تا پایان روز دوشنبه ۲۸ مرداد ماه امکان سفارش با تخفیف ویژه وجود دارد.
جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه فرمایید👇
🔴@sahar_rabiei
و یا می توانید به دایرکت اینستاگرام انتشارات پیام دهید.


انتشارات صدای معاصر dan repost
📌انتشارات صدای معاصر به مناسبت عید سعید غدیر تمامی رمان های خود را با تخفیف ۲۵ درصدی به مخاطبین گرامی عرضه می دارد.
🔴فقط تا پایان روز دوشنبه ۲۸ مرداد ماه امکان سفارش با تخفیف ویژه وجود دارد.
جهت سفارش به آیدی زیر مراجعه فرمایید👇
🔴@sahar_rabiei
و یا می توانید به دایرکت اینستاگرام انتشارات پیام دهید.


پست اول🌷


سلام
پست‌های امروز تقدیمتون❤️
بابت تاخیر معذرت می‌خوام. خدا نکنه با یه آدم سخت پسند برید خرید😄 یعنی پا نمونده برام😄
آخر هفته‌تون به نیکی❤️❤️

لینک گروه نقد:
https://t.me/joinchat/HYuHiknJWdnIc8UIDzFaeA

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

2 392

obunachilar
Kanal statistikasi