این لحظهی آخره. به خودت نگاه کن، به من که تمام انتظاراتم رو نسبت به تو و بودنت پایان دادم، به نگاهی که شکست و زخمهای برجستهی روی مچم. نگاهت رو به وجودی بدوز که منتظر بودن تنها کاریه که از دستش برمیاد، زمانی که چنگالهای بیرحم حقیقت روی تن لاغرش خط میندازن. خیره شو به بذرِ بیارزشیای که در من کاشتی و امروز نهالش تبدیل به درخت نوجوونی شده. درختی که شاید فرداها روی تمام صبر و سکوت و درکم سایه بندازه. من اینجام. این آخرین لحظهست به من نگاه کن. به چشمهای دختری که هرگز توی چشمهات ندیدیش. فردا صبحی درکار نخواهد بود و عزیز من، چطور قراره از پس رهایی یک محبت خالصانه و عمیق، ریشه کرده در سلول سلول تنت، بربیای؟