ساعت را نگاه میکنم
حدود سه است
شب سیاهی را بر خانه ی کوچک پاشیده و شعله های آتش بخاری مشغول دفاع از نور در برابر تاریکی اند
دورو برم را نگاه میکنم
سکوت هست و کمی هیچ
احساس میکنم کسی در اتاق دارد گریه میکند
سردی اشک هایش را با گلویم حس میکنم
گمان میکنم فرشته ی آرزوی های برآورده نشده باشد
فرشته ی آرزوهای سوخته
آخر در افسانه ی خوانده ام که فرشته ای هست که پس از سوختن هر آرزو شب به اتاقت می آید و برایت گریه میکند تا غمی که در قلبت هست کمتر شود.
من این گریه را هرشب میشنوم بدون اینکه شبی قطع شود
یعنی..؟!
دخترک موفرفری دیشب در خانه ای که در آن غریبه بود نوشت.
حدود سه است
شب سیاهی را بر خانه ی کوچک پاشیده و شعله های آتش بخاری مشغول دفاع از نور در برابر تاریکی اند
دورو برم را نگاه میکنم
سکوت هست و کمی هیچ
احساس میکنم کسی در اتاق دارد گریه میکند
سردی اشک هایش را با گلویم حس میکنم
گمان میکنم فرشته ی آرزوی های برآورده نشده باشد
فرشته ی آرزوهای سوخته
آخر در افسانه ی خوانده ام که فرشته ای هست که پس از سوختن هر آرزو شب به اتاقت می آید و برایت گریه میکند تا غمی که در قلبت هست کمتر شود.
من این گریه را هرشب میشنوم بدون اینکه شبی قطع شود
یعنی..؟!
دخترک موفرفری دیشب در خانه ای که در آن غریبه بود نوشت.