فرو ریختنِ سلول هایم را درون خود، احساس کرده بودم. مانند وقتی که پایت میرود روی آبی که ریخته شده روی سرامیکِ سرد خانه و زمین خوردنت باعثِ شکستن لیوان دستت میشود که ذره هایش انقدر ریز و پیچ در پیچ گم میشوند که تو آن ها را نمیبینی؛ میخواهی بلند شوی اما از قضا پای چپت مایعی گلگون رنگ را به دیدگاهت هدیه میدهد. میترسی؛ نه از زخمی شدنت، نه از شکستن لیوان. میترسی که نکند کسی شاهکارِ تو را ببیند و در دلش بگوید بیچاره ی بی مغز.. اما عوضش، من میدانم که در سر پر از غمم چه فکر های مخوفی پنهان شده است. من به خود همیشه حق میدهم و همین برای بلند شدنم کافیاست.