من از نگاه تو آموختم سرودن را
من از تو یاد گرفتم چگونه بودن را
نه من که پنجرهها نیز خوب میدانند
چگونه از وسط دکمهات گشودن را
هزار سال نوشتند شاعران از تو
ادا نکرده کسی حرمت ستودن را
میان بستر آغوش تو چه جادو بود
که بیحضور تو گم کردهام غنودن را
نگاه وحشیِ یغماگرت به من فهماند
هجوم چشم تو و عمق دلربودن را
ز بس که نام تو همواره بر زبان من است
کلافه کردهام از گفتنت، شنودن را
مپرس "حال" مرا از نگاه من پیداست
که خسته کردهام از "خوب" وانمودن را
رسیدنم به تو گر شرط، مردنم باشد
قبول میکنم از شوق آزمودن را
تویی که میکشی و زنده میکنی ای عشق
تویی که ساختهای بودن و نبودن را
نجیب بارور
من از تو یاد گرفتم چگونه بودن را
نه من که پنجرهها نیز خوب میدانند
چگونه از وسط دکمهات گشودن را
هزار سال نوشتند شاعران از تو
ادا نکرده کسی حرمت ستودن را
میان بستر آغوش تو چه جادو بود
که بیحضور تو گم کردهام غنودن را
نگاه وحشیِ یغماگرت به من فهماند
هجوم چشم تو و عمق دلربودن را
ز بس که نام تو همواره بر زبان من است
کلافه کردهام از گفتنت، شنودن را
مپرس "حال" مرا از نگاه من پیداست
که خسته کردهام از "خوب" وانمودن را
رسیدنم به تو گر شرط، مردنم باشد
قبول میکنم از شوق آزمودن را
تویی که میکشی و زنده میکنی ای عشق
تویی که ساختهای بودن و نبودن را
نجیب بارور