نجیب بارور


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


هرکجا مرز کشیدند، شما پُل بزنید

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


Kaveh Akbari dan repost
Audio von Kaveh


آهنگ ریشه‌های مشترک
به آواز کاوه و شعر من


با وجود آن‌که لطف باغبان بسیار بود
سرنوشت هرچه گُل دیدم کنار خار بود

آن‌که را دشمن تلقی کرده بودم، دوست شد
وانکه دشمن شد به قصد جان من دلدار بود

پای عشقش مانده بودم تا همین اکنون ولی
حال می‌دانم که عاشق‌پیشه نه، غدار بود

راحتم از رفتنش، بیزارم از عشق و جنون
او که روی شانه‌های خسته‌ی من بار بود

درک او از عشق من مثل خودش ناچیز بود
بین احساسات من با عشق او دیوار بود

اعتمادش مثل قول بی‌ثباتش سست بود
آنکه می‌گفت از خیانت، خود خیانتکار بود

از زلیخایی مگو دیگر که در سودای عشق
یوسف احساس شاعر غیرت بازار بود

کاش می‌شد هرچه بود و هست را بیرون کشید
از دلی که از نخستین روز یک آوار بود

نجیب بارور


دلواپس گذشته مباش و غمت مباد
من سال‌هاست هیچ نمی‌آورم به یاد

بی‌اعتنا شدن به جهان، بی‌تو آن‌چنان
کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد

رسم این مگر نبود که گر آتشم زنی
خاکستر مرا نسپاری به دست باد

گفتی ببند عهد و به من اعتماد کن
نفرین به عهد بستن و لعنت به اعتماد

این زخم‌خورده را به ترحم نیاز نیست
خیر شما رسیده به ما، مرحمت زیاد

فاضل نظری


دگر به هرکس و ناکس سری تکان مدهید
به این جماعت بسیار مرده جان مدهید

کسی هوای بلندی به سر نداشته است
شکوه عزت مان را به این و آن مدهید

به گرگ‌های سیاسی در این وحوش‌سرای
به خون میش قسم دیگر استخوان مدهید

عنان پرچم آزاده‌ی خراسان را
به دست آدم ترسو و ناتوان مدهید

چراغ رفتن و فانوس رهنوردی را
به این جماعتِ خفاش دلقکان مدهید

شما که صاحب این خاک سربلندانید
کلید خانه‌ی تان را به میهمان مدهید

گلی که در دل گلدان عشق روییده
برای عاشق ترسو به رایگان مدهید

و قول دوستی و دست‌های یاری را
به جان من، به رفیقان ناجوان مدهید

نجیب بارور


به قول آهوی ما پنجه‌ی پلنگ زدی
به دست صلح چرا دست‌بند جنگ زدی

بدی چه داشت تعقل که زشت بگزیدی
که حرف‌های قلم با لبِ تفنگ زدی؟

سحر به غایت فانوس‌های روشن بود
چرا به دامن شب ناشیانه چنگ زدی

تو اژدهایی و غارتگری‌ست باور تو
اگرچه بر سرت عمامه‌ی ملنگ زدی

اگر به جام تو آزادگی‌ست، نوشت باد!
مباش در غم شیرین اگر شرنگ زدی

اگر به بحر غلامی هنوز مغروقی
خروش حلقه‌به‌گوشی به گوش ننگ زدی

به حد ناز ترا با گُلی اگر نزدم
چرا به شیشه‌ی احساس من تو سنگ زدی


هر کجا از سرود عشق صداست، ناگهان گوش می‌شوی در من
هر کجا غم بغل‌گشاده شود، لطفِ آغوش می‌شوی در من

با تو جمعی، جماعتی بودم، رفتی و بی‌کسی گرفته مرا
مثل یک جام زهر تنهایی، کم‌کمک نوش می‌شوی در من

عشق تو شعله بود من هیزم، که وجود تو روشنم می‌کرد
مثل یک آتش نشسته به دود، سرد و خاموش می‌شوی در من

خواهشاً چادر سپیدت را، وقت مردن به روی من انداز
شادمان آخرین نفس‌هایی، که کفن‌پوش می‌شوی در من

عشق مشروط عشق مصلحت است، نه به معشوق‌های حرص و هراس
واقف از نازکیِ شیشه چرا، سنگ بر دوش می‌شوی در من

در جنونم جنون‌تر بودی، در من از من فزون‌تر بودی
بی‌خود از خویش گاه می‌دیدم که تو بی‌هوش می‌شوی در من

یادهایت عجیب می‌آیند، و پناهی به جز شرابم نیست
می‌زنم جام را به جام غمت، که فراموش می‌شوی در من

نجیب بارور


به واژه واژه‌ی هستی زبان ماست هنوز
یقین گم شده در هر گمان ماست هنوز

بخوان سکوت مرا گر صدا نمی‌دانی
که چشم‌های قشنگش بیان ماست هنوز

پرنده هستم و خو کرده بر حوالی باغ
و شاخه‌ی بدنش آشیان ماست هنوز

گذشت قصه‌ی مجنون و کهنه شد فرهاد
بیا که فرصت عشق و زمان ماست هنوز

اگر به ظاهر ما چهره‌اش نشد پیدا
گمان بد مبری، در نهان ماست هنوز

اگر بدون گلوییم، بی‌صدا که نه‌ایم
که روح سرکش آتش‌فشان ماست هنوز

هزار سینه بیارید عاشقانش چاک
که تیر ابروی او در کمان ماست هنوز

ببین تناقض غمگین دلربودن را
"اگر چه دل به کسی داد، جان ماست هنوز"

نجیب بارور


صفای سرمه هم بر چشم جادوی تو می‌آید
به خود می‌بینم و در چهره‌ام روی تو می‌آید

سحر از جلوه‌ه‌ی تو می‌کند آغاز هستی را
نسیم صبحدم از شوق گیسوی تو می‌آید

پلنگ تشنه بر خونم کجا دنبال صید استی
سرش را روی کف آورده آهوی تو می‌آید

مگو بر طعنه از مسجد سوی میخانه برگشتی
به هر راهی که رفتم عاقبت سوی تو می‌آید

چنان از وسعت اندوه دوری تو می‌سوزم
که از پیراهنِ چاک دلم بوی تو می‌آید

شنیدم زخم‌های سینه‌ام با شوق می‌گفتند:
خوشا تیری که با پیغام ابروی تو می‌آید

در آغوش خیالات تو هر شب رفتنم این است
که از پهلوی خود عاشق به پهلوی تو می‌آید

خدا را تگیه‌گاهم باش و رو از من مکن پنهان
سر سوادایی‌ام امشب به زانوی تو می‌آید

نجیب بارور


دم چه کار آید زمانی که بدون هم‌دم است
زندگی کردن بدونت مرگ‌های پی‌هم است

غالبِ این جنگ، مغلوب است در واقع بدان
گردن سهراب در پایینِ تیغ رستم است

خنده‌ی غمگین نمایشگاه زخم سینه بود
شادی‌ام از سرخوشی نه پرده به روی غم است

رفته‌ای اما نبردی خاطراتت را ز من
خاطرات زخمی این‌روزها بی‌مرهم است

جوهر هستی من هستی، نباشی ناقصم
بی‌درفش گیسوانت، لشکری بی‌پرچم است

در تو خود را دیده بودم، بی‌تو مفقود از خودم
ای که صدمیخانه بودی، جام‌هایم بی‌جم است

دل چه کار آید که پس دادی برای عاشقت
سر چه کار آید که در پیش قدم‌هایت کم است

زندگی‌ام با تو معنا یافت، ای تفسیر دل
با تو ماتم، عید و بی‌تو عید، روز ماتم است


شده یک‌روز تو هم پشت کسی دق بشوی؟
هست و بودت همه گرداب و تو قایق بشوی؟

شده یک‌روز تو هم بر صنمی دل بدهی؟
مثل کودک که به دست آوری‌اش، شِق بشوی؟

شده آیا که جنون با تو هم‌آغوش شود؟
کم کمک دور از این عالم منطق بشوی؟

شده در هر نَفَس ثانیه‌ها گیر کنی؟
آخرین تَک‌تَک آهنگ دقایق بشوی؟

شده احساس کنی در همه‌جا تنهایی؟
کم‌کمک دور ز دنیای خلایق بشوی؟

شده آیا تو هم از آیینه‌یی دل بکنی؟
با نقابِ دگران، چهرۀ صادق بشوی؟
***
کاش می‌شد که زمان را به عقب می‌بردیم
کاش می‌شد که همان یارک سابق بشوی

من همان عاشق دیروزم و سر در قدمت
جان برای تو دهم گر تو موافق بشوی

حال من مثل همان لحظۀ غمگینیِ است
او به پدرود بیاید و تو عاشق بشوی!

نجیب بارور


به روی تخته‌ی تقدیر خود سیاه کشید
به سوی دشت پُر از منظره نگاه کشید

ترانه خواند به شب‌های روزهای بدش
به هرچه روزنه‌ی تیره بود، ماه کشید

رسیده بود به بن‌بست، برنگشت اما
به هرکجا که دَری بسته بود، راه کشید

توان عشق زلیخای دادگستر بود
که یوسف دل ما را از عمق چاه کشید

گلوی پرچم تاریخ سربلندی بود
که نعره‌های مرا از دل سپاه کشید

شهنشهان به غلامی علاقمند شدند
غلامِ حلقه‌بگوشان ادای شاه کشید

از عمق نازکی شیشه سنگ واقف شد
همین‌که آیینه را می‌شکست، آه کشید

فدای همت آن بی‌خیال گشتم که
نه بار مغفرت و نی غم گناه کشید

همان که طاقت ما را به سعی ما می‌گفت
سزای محنت کُه را به دوش کاه کشید

اگر مراد خدامان درست‌کاری بود
چرا به سینه‌ی ما شوق اشتباه کشید

نجیب بارور


نگفت انار که خون کی است در جگرش
نگفت غنچه از احوال چشم‌های ترش

هنوز آمدنش را ندیده بودم سیر
که پیش آمده بر دور دست‌ها سفرش

من آن مبارز تسلیم‌ناپذیرم که
به پیش چشم تو افتاد بارها سپرش

مسیر آمدنش را به چشم می‌بوسم
اگر دوباره بیفتد به سوی من گذرش

نشسته‌ام به تماشای او به چشم دلم
که باز می‌شود آیا به سوی من نظرش

هزار بار مرا اشتیاق اعدام است
اگر به گردنم افتاد موی تا کمرش

سوال کردم و پاسخ نداد لب‌هایش
جواب داد برایم نگاه مختصرش

تو مشتری شو و دنبال هندوانه بیا
به شرط کارد اگر دل ندادمت، نبرش

نجیب بارور


فرو به سینه‌ی من تیغ آهن آمده‌ای
چو روح خسته چرا باز در تن آمده‌ای

به شیشه‌ی دل نازک‌تر از رگ گُل من
شبیه سنگ برای شکستن آمده‌ای

به تار خام دل‌ات بسته بود عشق کمی
چه ناشیانه برای گسستن آمده‌ای

جواب عشق مگر در زمانه عشق نبود
که دوست از دل من رفته، دشمن آمده‌ای

به‌سان اشک من از مژه‌های خسته‌ی من
از امتداد نگاهم به دامن آمده‌ای

به قدر ثانیه‌ هر روز اگر شکست دلت
فقط دو درصد غم از دل من آمده‌ای

من از هجوم نگاه تو خوب فهمیدم
برای دادن دل نه، به بردن آمده‌ای

درخت زخمی‌ام و شاخه‌های من سست‌اند
چو باد سوی من از بهر رفتن آمده‌ای

نجیب بارور


یک سیب را در وقت خوردن نیم می‌کردیم
اندوه خود را این‌چنین تقسیم می‌کردیم

او شاد بود و می‌شمردم خنده‌هایش را
در بین غم‌ها از خوشی هم بیم می‌کردیم

وقتی طپش‌های دلم بی‌انتها می‌شد
نبض دلش را با دلم تنظیم می‌کردیم

مانند دیواری اگر می‌ریختیم از درد
از خشت دل بار دگر ترمیم می‌کردیم

تا چشم بدخواهانِ بت‌ها تیره‌تر گردد
این شهر را خالی از ابراهیم می‌کردیم

تا عشق ما ثابت بگردد آسمانی نیست
نقش خدا را در زمین ترسیم می‌کردیم

بازار گرم چاپلوسان خاک‌بوسی بود
ما صرف در پیش خدا تعظیم می‌کردیم

از دردها از ابتدا گر با خبر بودیم
دل را برای صاحبش تسلیم می‌کردیم

نجیب بارور


مثل غبار از شانه‌های کوه می‌آمد
لبخند پنهان در دل اندوه می‌آمد

هر جا که از تیر نگاهش قصه می‌کردند
در یادهایم سینه‌ی مجروح می‌آمد

با دیدنش جانِ دگر می‌یافتم هر روز
بر جسم بی‌جانم شبیه روح می‌آمد

شمشیر می‌افتاد از دستم به وقت جنگ
با لشکری از گیسوی انبوه می‌آمد

مانند توفان بود در غارتگریِ دل
وقتی به سوی کشتیِ بی‌نوح می‌آمد

حتا اگر از قامت شمشاد می‌گفتند
در خاطر من دلبر نستوه می‌آمد

نجیب بارور


نگفت انار که خون کی است در جگرش
نگفت غنچه از احوال چشم‌های ترش

هنوز آمدنش را ندیده بودم سیر
که پیش آمده بر دور دست‌ها سفرش

من آن مبارز تسلیم‌ناپذیرم که
به پیش چشم تو افتاد بارها سپرش

مسیر آمدنش را به چشم می‌بوسم
اگر دوباره بیفتد به سوی من گذرش

نشسته‌ام به تماشای او به چشم دلم
که باز می‌شود آیا به سوی من نظرش

هزار بار مرا اشتیاق اعدام است
اگر به گردنم افتاد موی تا کمرش

سوال کردم و پاسخ نداد لب‌هایش
جواب داد برایم نگاه مختصرش

تو مشتری شو و دنبال هندوانه بیا
به شرط کارد اگر دل ندادمت، نبرش

نجیب بارور


من از نگاه تو آموختم سرودن را
من از تو یاد گرفتم چگونه بودن را

نه من که پنجره‌ها نیز خوب می‌دانند
چگونه از وسط دکمه‌ات گشودن را

هزار سال نوشتند شاعران از تو
ادا نکرده کسی حرمت ستودن را

میان بستر آغوش تو چه جادو بود
که بی‌حضور تو گم کرده‌ام غنودن را

نگاه وحشیِ یغماگرت به من فهماند
هجوم چشم تو و عمق دل‌ربودن را

ز بس که نام تو همواره بر زبان من است
کلافه کرده‌ام از گفتنت، شنودن را

مپرس "حال" مرا از نگاه من پیداست
که خسته کرده‌ام از "خوب" وانمودن را

رسیدنم به تو گر شرط، مردنم باشد
قبول می‌کنم از شوق آزمودن را

تویی که می‌کشی و زنده می‌کنی ای عشق
تویی که ساخته‌ای بودن و نبودن را

نجیب بارور


یکی از شاعران بزرگوار ایران با استقبال از شعرهایم، شعری را برایم تقدیم کرده است که پیشکش حضور شما می‌کنم، به امید همدلی و یکپارچگی تمام فارسی‌زبانان جهان

"تقدیم به شاعر سرزمین های پارسی زبان -نجیب بارور-

اگرچه تخمۀ ما در جهان پراکنده‌ست
درخت عزت مان ریشه‌اش تنومند است

که گفته نام من از نام تو جدا باشد؟
میان کابل و تهران، هزار پیوند است

درود ما به تو ای هم‌تبار تاجیکم
تویی که بر رخ ماهت همیشه لبخند است

اسیر غربت مان کرده دست استعمار
همان که از غم ما در زمانه خرسند است

به نام بلخ و بخارا، «به ارگ بَم» سوگند
نگاه حسرت مان خیره بر سمرقند است

اگرچه فاصله افتاده بین ما، اما
«شکوه وحدت مان»، قلۀ دماوند است

داوود اشرفی مهابادی

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

1 049

obunachilar
Kanal statistikasi