فرو به سینهی من تیغ آهن آمدهای
چو روح خسته چرا باز در تن آمدهای
به شیشهی دل نازکتر از رگ گُل من
شبیه سنگ برای شکستن آمدهای
به تار خام دلات بسته بود عشق کمی
چه ناشیانه برای گسستن آمدهای
جواب عشق مگر در زمانه عشق نبود
که دوست از دل من رفته، دشمن آمدهای
بهسان اشک من از مژههای خستهی من
از امتداد نگاهم به دامن آمدهای
به قدر ثانیه هر روز اگر شکست دلت
فقط دو درصد غم از دل من آمدهای
من از هجوم نگاه تو خوب فهمیدم
برای دادن دل نه، به بردن آمدهای
درخت زخمیام و شاخههای من سستاند
چو باد سوی من از بهر رفتن آمدهای
نجیب بارور
چو روح خسته چرا باز در تن آمدهای
به شیشهی دل نازکتر از رگ گُل من
شبیه سنگ برای شکستن آمدهای
به تار خام دلات بسته بود عشق کمی
چه ناشیانه برای گسستن آمدهای
جواب عشق مگر در زمانه عشق نبود
که دوست از دل من رفته، دشمن آمدهای
بهسان اشک من از مژههای خستهی من
از امتداد نگاهم به دامن آمدهای
به قدر ثانیه هر روز اگر شکست دلت
فقط دو درصد غم از دل من آمدهای
من از هجوم نگاه تو خوب فهمیدم
برای دادن دل نه، به بردن آمدهای
درخت زخمیام و شاخههای من سستاند
چو باد سوی من از بهر رفتن آمدهای
نجیب بارور