به روی تختهی تقدیر خود سیاه کشید
به سوی دشت پُر از منظره نگاه کشید
ترانه خواند به شبهای روزهای بدش
به هرچه روزنهی تیره بود، ماه کشید
رسیده بود به بنبست، برنگشت اما
به هرکجا که دَری بسته بود، راه کشید
توان عشق زلیخای دادگستر بود
که یوسف دل ما را از عمق چاه کشید
گلوی پرچم تاریخ سربلندی بود
که نعرههای مرا از دل سپاه کشید
شهنشهان به غلامی علاقمند شدند
غلامِ حلقهبگوشان ادای شاه کشید
از عمق نازکی شیشه سنگ واقف شد
همینکه آیینه را میشکست، آه کشید
فدای همت آن بیخیال گشتم که
نه بار مغفرت و نی غم گناه کشید
همان که طاقت ما را به سعی ما میگفت
سزای محنت کُه را به دوش کاه کشید
اگر مراد خدامان درستکاری بود
چرا به سینهی ما شوق اشتباه کشید
نجیب بارور
به سوی دشت پُر از منظره نگاه کشید
ترانه خواند به شبهای روزهای بدش
به هرچه روزنهی تیره بود، ماه کشید
رسیده بود به بنبست، برنگشت اما
به هرکجا که دَری بسته بود، راه کشید
توان عشق زلیخای دادگستر بود
که یوسف دل ما را از عمق چاه کشید
گلوی پرچم تاریخ سربلندی بود
که نعرههای مرا از دل سپاه کشید
شهنشهان به غلامی علاقمند شدند
غلامِ حلقهبگوشان ادای شاه کشید
از عمق نازکی شیشه سنگ واقف شد
همینکه آیینه را میشکست، آه کشید
فدای همت آن بیخیال گشتم که
نه بار مغفرت و نی غم گناه کشید
همان که طاقت ما را به سعی ما میگفت
سزای محنت کُه را به دوش کاه کشید
اگر مراد خدامان درستکاری بود
چرا به سینهی ما شوق اشتباه کشید
نجیب بارور