Postlar filtri


خوردن کروسان نوتلا بهترین کاری بود که امروز در حق خودم کردم.


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
Just a reminder.


جیره‌ی شعر dan repost
«هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایهٔ هیچ»

- خاقانی.


اتاق بزرگ پر از آدم بود. یکی از دختر‌های زردپوش داشت پیانو می‌زد، و کنارش خانم جوان مو‌حنایی بلند‌قدی که عضو گروه رقص و آواز معروفی بود ایستاده بود و داشت آواز می‌خواند. مقداری شامپانی خورده بود و وسط آواز بدون هیچ دلیلی به این نتیجه رسیده بود که همه چیز خیلی غم‌انگیز است،خیلی _ نه تنها آواز می‌خواند، بلکه گریه هم می‌کرد. هر جا که وقفه‌ای در آواز بود، این خانم آن وقفه را با هق‌هق‌های بریده‌بریده و کوتاه و بلند پر می‌کرد و بعد با صدای سوپرانویی که داشت آواز را از سر می‌گرفت. اشک روی گونه‌هایش جاری بود اما روان نبود، چون اشکش موقعی که با مژه‌های کاملا خیسش تماس پیدا می‌کرد به رنگی شبیه جوهر در می‌آمد و بقیه راه را مثل جویبارهای تیره‌رنگ و کند ادامه می‌داد. ظریفی به او گفت که نت‌های روی صورتش را بخواند، و او با شنیدن این حرف بلافاصله دست‌هایش را گرفت بالا، خودش را انداخت روی یک صندلی و به خواب مستانه عمیقی فرو رفت.

گتسبی بزرگ/ اسکات فیتزجرالد


Can you light my love?


انجمن زیرشیروانی dan repost
I wish there was a way to know you're in the good old days before you've actually left them.

Andy Bernard, The Office


_lettersto_ dan repost
«آیا اصلا هنوز قادر به خندیدن هستی؟ می‌ترسم که خندیدن را در میان این مردمان تلخ کاملا فراموش کنی.»

• نیچه / نامه به خواهر

@letterssto


بادی وزید به اتاق، پرده‌ها را از یک طرف پف داد تو و از طرف دیگر پف داد بیرون، مثل پرچم‌های دسته چوبی، و پیچاندشان بالا، به سمت کیک عروسی خامه‌داری خامه‌داری که نقش سقف بود، و بعد قالی شرابی‌رنگ را کمی لرزاند و روی آن ردی انداخت، مثل ردی که باد روی دریا می‌اندازد.

گتسبی بزرگ/ اسکات فیتزجرالد


a Gilmore. dan repost
کاش توی رمان‌های جین آستین بودم و چون احوال خوشی نداشتم من رو می‌فرستادن کانتری ساید خونه‌ی یکی از عمه‌ها




ترانه‌های رقصی که تمامی نداشت در گوش‌هایش طنین می‌انداخت و فکرش چون رقاصه‌ای شرقی روی گل‌های یک قالی همگام با نت‌ها جست و خیز می‌کرد و از رویایی به رویایی، از اندوهی به اندوهی پر می‌کشید.

مادام بواری/ گوستاو فلوبر




شاید دلش می‌خواست این همه را محرم‌وار با کسی در میان بگذارد. اما چطور می‌شد از رنجی ناشناختنی حرف زد که مدام چون ابرها تغییر شکل می‌داد و چون باد در پیچ و تاب بود؟

مادام بوواری/ گوستاو فلوبر


به تعبیر او من از زندگی قطع امید کردم، از آزمون دست کشیدم، هر چه را پیش آمد پذیرفتم. به این ترتیب، برای اولین بار، دچار نوعی ندامت عمیق شدم. احساسی مابین دل‌سوزی به حال خود و نفرت از خود. نفرت از تمام زندگیم، سرتاپا. دوستان جوانی‌ام را از دست دادم. از آمالی که در سر می‌پروراندم دیگر اثری نیست. می‌خواستم زندگی چندان به من کاری نداشته باشد و در این مورد موفق شدم. و این چه سودای اسف‌باری بود.

درک یک پایان/ جولیان بارنز


_lettersto_ dan repost
«تو نمی‌توانی دستت را روی قلبت بگذاری.
نمی‌توانی با صدای بلند بگویی امیدواری. ای کاش می‌توانستی، اما نمی‌توانی. نمی‌توانی با نفسی که بالا نمی‌آید بگویی امیدواری. نه نمی‌توانی.»

• از قیطریه تا اورنج کانتی / حمیدرضا صدر

@letterssto


Mahā | مَها dan repost
«ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪه
‏ﮐﺎﺵ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ
‏ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ‌اﯼ ﺩﺭ ﮔﻨﺠﻪ‌ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻗﻔﻞ ﮐﻨﻢ
‏ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﮑﯽ ﻳﮏ ﮔﻨﺠﻪ ﺧﺎﻟﯽ
‏ﺭﻭﯼ ﺷﺎﻧﻪ‌ﻫﺎﻳﻢ
‏ﺟﺎﯼ ﺳﺮﻡ ﭼﻨﺎﺭﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ
‏ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘﻪ‌اﯼ ﺩﺭ ﺳﺎﻳﻪ‌اﺵ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻴﺮﻡ»

‏[ ناظم حکمت؛ فارسیِ احمد پوری. ]

@mahareality


جیره‌ی شعر dan repost
خواهمت تا که شبی تنگ در آغوش کشم
چه غمم گر خطری صبح درآید پیشم

- شاطرعباس صبوحی.




آن روز‌ها ما خود را زندانی در نوعی قفس می‌پنداشتیم، در انتظار رستن از این بند و غوطه‌ور شدن در زندگی. فکر می‌کردیم آن لحظه که برسد، زندگی‌های ما شتاب می‌گیرد. چه می‌دانستیم که زندگی‌هامان به هر صورت آغاز شده است و هنوز هیچ نشده چیز‌هایی به دست آورده و آسیب‌هایی دیده است. چه می‌دانستیم که پس از رهایی از این بند به درون قفس بزرگ‌تری می‌افتیم که حد و مرزش در ابتدا نامشخص است.

درک یک پایان/ جولین بارنز


به سوی فانوس دریایی از اون کتاب‌هاییه که باید به آرومی مزه‌مزه‌ش کنی. حس می‌کنم باید یه دور دیگه بالافاصله کامل بخونمش که تکمیل شه.
میدونم نثر خانم ولف پیچیده هست و ترجمه‌ش دشوار، منتها ترجمه خجسته کیهان رو اصلا دوست نداشتم.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.