『 ﮼سغوت』 dan repost
^سغوت^
"تنها چیز که غیرممکنه، فقط خود غیرممکنه"
--------------------📎🤍
#prt_88
_سیاه_
تا در خونه رو باز کردم، صدا و تصویر این زنیکه نحس سوهان روحم شد! این دختر خونه و زندگی نداره که یه سره اینجا پلاسه؟ دیگه خیلی هم که صمیمی بوده باشن بازم انقدر به تیپ و تاپ هم نمیپیچین!
ملیکا چشمای رنگیش رو بهم دوخت و از سورن پرسید:
– این کلید خونهات رو داره؟
فقط منتظرم یکبار دیگه یه نفر دیگه بهم بگه "این" تا هرچی دقِ دل دارم رو توو صورتش بالا بیارم!
حالم از صورتش و چشماش و حتی زیباییهاش هم بهم میخورد! سورن نگاهی ریز بهم انداخت و گفت:
– گفته بودم که... خیلی باهم دوستیم!
چقدر مقاومت میکرد دربرابر اینکه منو آدم حساب کنه و چقدر وقیحانه از عهدِ بچگیش دفاع میکرد.
چشمی در کاسه چرخوندم و بیتوجه بهشون به اتاقم رفتم. داشتم لباسام رو عوض میکردم که یکدفعه حس کردم موجودی وحشی به حریم خصوصیم وارد شده. هیچکس تاحالا جرئت نکرده بود بدون اجازه وارد اتاقم بشه؛ این لاشخور چطور به خودش اجازه داد؟
تای پیرهنم رو صاف کردم و گفتم:
– مگه درِ کافهاست که همینجور بازش میکنی و سرتو میندازی پایین میای توو؟
ملیکا درحالی که درو پشت سرش میبست، جلو اومد و گفت:
– خوب گوش بده به حرفم! دفعه اخرت باشه که خلوتِ منو سورن رو بهم میزنی و با وجودت گند میزنی به خوشیامون! فهمیدی؟
داشت اعصابمو بهم میریخت! چشمامو تنگ کردم و درحالی که بهش نزدیکتر میشدم جواب دادم:
– اونی که جفتپا پریده تو خوشیها، تویی نه من! بعدشم اگه چشم داری، یه کم بیشتر بازش کن! من از یه خانواده با اصالت هستم و اصلا درسطحم نیستی که بخوام باهات حرف بزنم چه برسه به اینکه درگیرت بشم. پات از گلیمت درازتر بشه، جفت پاهاتو قلم میکنم! تا الان هم شعور خانوادگیم رو حفظ کردم.
کمی به عقب هولم داد و تیکه جواب داد:
– توئه الف بچه؟ زخمی نشی هانی.
همون لحظه که خواستم جوابشو بدم، صدای سورن مانع شد.
– دخترا! پاشید بیاید دیگه رفتید تو اتاق چکار؟
ملیکا خیره به چشمام و خندهای حرصدرار گفت:
– میایم الان عزیزم.
عزیزمش رو از عمد کشدار گفت که من آتیش بگیرم و به هدفش هم رسید! جفتمون با نگاهی تهدیدآمیز از اتاق خارج شدیم. البته ملیکا جلوتر از من رفت تا کنارِ سورن جا بگیره!
خیلی خوشحالم که با وجود اون همه اتفاق داخل عمارت و خانوادمون، اصالت، شعور و شخصیتم از همچین دخترایی بالاتره! روبه روشون نشستم... با دیدن سورن تازه یادم افتاد که چقدر دلم برای نگاه کردن به صورتش تنگ شده بود و خودم خبر نداشتم. مدام حرفای سایه توو گوشم تکرار میشد.
"دست خودش نیست، با همه مهربونه!"
شایدم همین که میگه باشه، شایدم من بیشاز حد حساسم. داشتم کلافه میشدم از این همه گیجی!
ملیکا دستی روی دست سورن کشید و گفت:
– من میرم سرویس، الان میام.
با چشماش برام خط و نشون کشید و از کنار سورن بلند شد و رفت.
سورن کمی خودشو به سمتم جلو کشید و محضِ احوالپرسی دهن باز کرد که یکدفعه گفتم:
– سورن بیا تو اتاق کارت دارم.
کنجکاوی از چشماش فوران کرد. پشت سرم تو اتاقم اومد. این بار من بودم که در رو میبستم.
یه اتاق بود، یک من و یک اون! بعد مدتها...
اگه دست به سینه نگاهم نمیکرد، ممکن بود کارِ غیرعقلانیای بکنم... با نفسی عمیق به خودم مسلط شدم و جلو رفتم. روبه روش ایستادم و گفتم:
– سورن... ملیکا کم کم داره اذیتم میکنه.
خندید و درحالی که اخمی ریز بین ابروهاش مینشوند گفت:
– نه بابا! این دختر کلا عادت داره با همه شوخی کنه. از تو انتظار نداشتم ناراحت بشی.
سری به نشون تاسف تکون دادم و با حالت متقاعد کنندهای گفتم:
– انقدر مثل کبک سرتو نکن توو برف! اومد تو اتاق بهم گفت حق نداری مزاحم خلوت منو سورن بشی، اصلا بد نگاهم میکنه، هی واسم خط و نشون میکشه، تهدید میکنه! خب من اذیت میشم! به احترام تو بهش چیزی نگفتم.
سورن لبخندش با پایان حرفم ماسید. موشکافانه و با نگاهی جستجوگرانه بهم خیره شد و گفت:
– به تو؟
سرمو به نشون مثبت تکون دادم. اخمی کرد و درحالی که مچ دستم رو اسیر دستش میکرد منو به سمت هال برد. نمیدونستم قراره چکار کنه ولی احتمال میدادم بخواد باز مسخره بازی دربیاره!
کلا امیدی به حمایتش نداشتم و همین دلسردم میکرد. همزمان با ورود ما به هال، ملیکا هم از سرویس خارج شد و وقتی دید که جفت همدیگه ایستادیم، نطقش به وضوح کور شد!
سورن عین باباهایی که اومدن مدرسه تا با ناظم دعوا کنن، به ملیکا نگاه کرد و با اشاره به من گفت:
– تو به سیاه گفتی حق نداره بیاد پیشمون؟
از نگاه ملیکا معلوم بود که میخواد جِرَم بده! ولی خونسردیش رو حفظ کرد و قبل از اینکه دفاعی از خودش بکنه، سورن ادامه داد:
– ببین ملیکا، حرمتِ دوستی بچگی و الانمون به کنار، ولی توهین به سیاه انگار توهین به منه! سیاه واسه من خیلی عزیزه. اگه نمیتونی درست باهاش برخورد کنی، بگو که همین الان با احترام از همدیگه خداحافظی کنیم.
دو چیز رو مطمئن بودم...
"تنها چیز که غیرممکنه، فقط خود غیرممکنه"
--------------------📎🤍
#prt_88
_سیاه_
تا در خونه رو باز کردم، صدا و تصویر این زنیکه نحس سوهان روحم شد! این دختر خونه و زندگی نداره که یه سره اینجا پلاسه؟ دیگه خیلی هم که صمیمی بوده باشن بازم انقدر به تیپ و تاپ هم نمیپیچین!
ملیکا چشمای رنگیش رو بهم دوخت و از سورن پرسید:
– این کلید خونهات رو داره؟
فقط منتظرم یکبار دیگه یه نفر دیگه بهم بگه "این" تا هرچی دقِ دل دارم رو توو صورتش بالا بیارم!
حالم از صورتش و چشماش و حتی زیباییهاش هم بهم میخورد! سورن نگاهی ریز بهم انداخت و گفت:
– گفته بودم که... خیلی باهم دوستیم!
چقدر مقاومت میکرد دربرابر اینکه منو آدم حساب کنه و چقدر وقیحانه از عهدِ بچگیش دفاع میکرد.
چشمی در کاسه چرخوندم و بیتوجه بهشون به اتاقم رفتم. داشتم لباسام رو عوض میکردم که یکدفعه حس کردم موجودی وحشی به حریم خصوصیم وارد شده. هیچکس تاحالا جرئت نکرده بود بدون اجازه وارد اتاقم بشه؛ این لاشخور چطور به خودش اجازه داد؟
تای پیرهنم رو صاف کردم و گفتم:
– مگه درِ کافهاست که همینجور بازش میکنی و سرتو میندازی پایین میای توو؟
ملیکا درحالی که درو پشت سرش میبست، جلو اومد و گفت:
– خوب گوش بده به حرفم! دفعه اخرت باشه که خلوتِ منو سورن رو بهم میزنی و با وجودت گند میزنی به خوشیامون! فهمیدی؟
داشت اعصابمو بهم میریخت! چشمامو تنگ کردم و درحالی که بهش نزدیکتر میشدم جواب دادم:
– اونی که جفتپا پریده تو خوشیها، تویی نه من! بعدشم اگه چشم داری، یه کم بیشتر بازش کن! من از یه خانواده با اصالت هستم و اصلا درسطحم نیستی که بخوام باهات حرف بزنم چه برسه به اینکه درگیرت بشم. پات از گلیمت درازتر بشه، جفت پاهاتو قلم میکنم! تا الان هم شعور خانوادگیم رو حفظ کردم.
کمی به عقب هولم داد و تیکه جواب داد:
– توئه الف بچه؟ زخمی نشی هانی.
همون لحظه که خواستم جوابشو بدم، صدای سورن مانع شد.
– دخترا! پاشید بیاید دیگه رفتید تو اتاق چکار؟
ملیکا خیره به چشمام و خندهای حرصدرار گفت:
– میایم الان عزیزم.
عزیزمش رو از عمد کشدار گفت که من آتیش بگیرم و به هدفش هم رسید! جفتمون با نگاهی تهدیدآمیز از اتاق خارج شدیم. البته ملیکا جلوتر از من رفت تا کنارِ سورن جا بگیره!
خیلی خوشحالم که با وجود اون همه اتفاق داخل عمارت و خانوادمون، اصالت، شعور و شخصیتم از همچین دخترایی بالاتره! روبه روشون نشستم... با دیدن سورن تازه یادم افتاد که چقدر دلم برای نگاه کردن به صورتش تنگ شده بود و خودم خبر نداشتم. مدام حرفای سایه توو گوشم تکرار میشد.
"دست خودش نیست، با همه مهربونه!"
شایدم همین که میگه باشه، شایدم من بیشاز حد حساسم. داشتم کلافه میشدم از این همه گیجی!
ملیکا دستی روی دست سورن کشید و گفت:
– من میرم سرویس، الان میام.
با چشماش برام خط و نشون کشید و از کنار سورن بلند شد و رفت.
سورن کمی خودشو به سمتم جلو کشید و محضِ احوالپرسی دهن باز کرد که یکدفعه گفتم:
– سورن بیا تو اتاق کارت دارم.
کنجکاوی از چشماش فوران کرد. پشت سرم تو اتاقم اومد. این بار من بودم که در رو میبستم.
یه اتاق بود، یک من و یک اون! بعد مدتها...
اگه دست به سینه نگاهم نمیکرد، ممکن بود کارِ غیرعقلانیای بکنم... با نفسی عمیق به خودم مسلط شدم و جلو رفتم. روبه روش ایستادم و گفتم:
– سورن... ملیکا کم کم داره اذیتم میکنه.
خندید و درحالی که اخمی ریز بین ابروهاش مینشوند گفت:
– نه بابا! این دختر کلا عادت داره با همه شوخی کنه. از تو انتظار نداشتم ناراحت بشی.
سری به نشون تاسف تکون دادم و با حالت متقاعد کنندهای گفتم:
– انقدر مثل کبک سرتو نکن توو برف! اومد تو اتاق بهم گفت حق نداری مزاحم خلوت منو سورن بشی، اصلا بد نگاهم میکنه، هی واسم خط و نشون میکشه، تهدید میکنه! خب من اذیت میشم! به احترام تو بهش چیزی نگفتم.
سورن لبخندش با پایان حرفم ماسید. موشکافانه و با نگاهی جستجوگرانه بهم خیره شد و گفت:
– به تو؟
سرمو به نشون مثبت تکون دادم. اخمی کرد و درحالی که مچ دستم رو اسیر دستش میکرد منو به سمت هال برد. نمیدونستم قراره چکار کنه ولی احتمال میدادم بخواد باز مسخره بازی دربیاره!
کلا امیدی به حمایتش نداشتم و همین دلسردم میکرد. همزمان با ورود ما به هال، ملیکا هم از سرویس خارج شد و وقتی دید که جفت همدیگه ایستادیم، نطقش به وضوح کور شد!
سورن عین باباهایی که اومدن مدرسه تا با ناظم دعوا کنن، به ملیکا نگاه کرد و با اشاره به من گفت:
– تو به سیاه گفتی حق نداره بیاد پیشمون؟
از نگاه ملیکا معلوم بود که میخواد جِرَم بده! ولی خونسردیش رو حفظ کرد و قبل از اینکه دفاعی از خودش بکنه، سورن ادامه داد:
– ببین ملیکا، حرمتِ دوستی بچگی و الانمون به کنار، ولی توهین به سیاه انگار توهین به منه! سیاه واسه من خیلی عزیزه. اگه نمیتونی درست باهاش برخورد کنی، بگو که همین الان با احترام از همدیگه خداحافظی کنیم.
دو چیز رو مطمئن بودم...