^سغوت^
"من از یادت نمیکاهم"
--------------------📕📌
#prt_96
_کیا_
روزای آخرِ حاملگی مونا بود و روز به روز بدخلقتر میشد... اما با این حال خوشحال بودم که با بچهی جدید، میتونیم غم و غصهی ماکان رو فقط یه کوچولو فراموش کنیم.
باید برای اولین دخترم، بهترین پدر باشم. دیگه نمیخوام وقتی دارم براش پدری میکنم، مَردی پراز نفرت و کینه باشم... باید برگردم به روزای قبل از فوتِ ماکان که یک ادم معمولی و خالی از خشم بودم! اما سایه رو چکار کنم؟ اون عین یه تیکه از وجودم شده و اگه نباشه حس میکنم کلِ وجودم نیست! انقدر به دلم نشسته که دلم نمیاد انتقام سورن رو ازش بگیرم و بعضی وقتا انقدر خر میشم که با خودم میگم بیخیالِ انتقام اما درهمون ثانیه چهره ماکان میاد جلو چشمم و دوراهی رو تبدیل به بنبست میکنه...
بیخیال کیا... چند روز دیگه دخترت به دنیا میاد و دلت دیگه هیچ انتخابی جز اون نخواهد داشت!
مونا با چهرهی درهم رفتهای رو کاناپه نشست و گفت:
– ذلیل کرده منو! چهار پنج روز دیگه راحت میشم از دستش...
عاطفه در این زن مُرده بود! انقدر رفیقبازی و فانتزیهای تینیجری براش عقده شده بود که هرچیزی جز اونارو بیاهمیت میدید!
اما با این حال، بیشتر از سایه عاشقش بودم، براش میمیرم و حاضرم هرکاری بکنم که خوشحال باشه...
با تردید جلو رفتم و کنارش نشستم. مهربون گفتم:
– میخوای بریم بیرون حال و هوات عوض بشه؟
بغضِ عجیبی تو چهرهاش نمایان شد! با فک منقبض شدهای زمزمه کرد:
– با این ریخت و قیافهی ورم کرده و این شکم؟ عمرا... حس میکنم دست و پای بچه داره از حلقم میزنه بیرون! چرا به دنیا نمیاد پس؟
هیچ فرقی با اون دورانی که سرِ ماکان حامله بود نداشت. نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
– تو با چهرهی ورم کرده هم خوشگلی! پاشو لباساتو بپوش بریم بیرون.
مونا سری به نشون منفی تکون دادو با بغض گفت:
– از اون لباسای گشاد متنفرم... باشه اصلا، اوکی! منو ببر خونهی مامانم اینا. اونجا راحت ترم... تو خونمون انگار خاکِ مُرده پاشیدن از بس سرد و بی
روحه!
راست میگفت... خونمون کمی از قبرستون نداشت بس که سوت و کور بود. بعد از ماکان دیگه هیچ صدایی، صدای سکوتِ ترسناک خونه رو نشکست... درحالی که کمکش میکردم بلندشه، گفتم:
– بعداز زایمانت هرموقع که دوست داشتی میتونیم خونه رو عوض کنیم.
جوری که انگار سعی داشت صدام رو نشنوه تو اتاق رفت و گفت:
– باشه حتما.
سری به نشون تاسف به حال خودمو وضعِ زندگیم تکون دادمو بعداز عوض کردن لباسهام، جفتمون پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم.
با یادآوری چیزی ماشینو روشن کردمو گفتم:
– راستی من فردا باید برم ماموریت برای یه پروژهای... ولی قول میدم شبِ قبل از زایمانت پیشت باشم.
لبخندی که باعث شد بترسم زد و گفت:
– آها، شرکت کارت داره؟
خیلی ترسیدم ولی سعی کردم در اجزای صورتم مشخص نشه.
– آره از طرف شرکت ماموریت باید برم.
سری به نشون تایید تکون داد و بعداز چندلحظه سکوت گفت:
– پس من پیش مامانم میمونم، تو هم برو به شرکتت برس یه وقت پروژه کم نیاره!
برخلاف همیشه با تیکهای که انداخت، نه عصبی شدم و نه حرصی... فقط ترسیدم! اب دهنمو پایین فرستادم و سعی کردم واکنشی نشون ندم و فقط رانندگیم رو بکنم. بچه که به دنیا بیاد دیگه گیر نمیده و سرش باهاش گرم میشه و درنتیجه کمتر اعصاب خوردی درست میکنه.
باهم رسیدیم تا اینکه مونا سوار اسانسور شد و من گفتم:
– برو بالا منم الان میام.
چیزی زیرلب زمزمه کرد که نفهمیدم و سریع دکمه اسانسور رو زد و بالا رفت. همون موقع شماره سایه رو که "شرکت" سیو شده بود رو گرفتم خواستم زنگ بزنم ولی از اونجایی که مامانش این روزا گوشیشو چک میکرد، پشیمون شدم و تصمیم گرفتم جوری پیام بدم که مامانش فکر کنه از طرف دانشگاهه.
براش تایپ کردم:
– خانوم کیوان برنامهی اردوی دانشگاه سرجاشه؛ لطفا فردا راس ساعت شیش عصر دانشگاه حاضر باشید که بریم.
--------------------📕📌
『 سغوت』
_ریرا_