mohafez


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan



Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


ادامه رمان اینجاست❤️


mohafez dan repost
https://t.me/joinchat/AAAAAEhJofamwdJ2z5tuVQ

رمان اینجا قرار میگیره👆🏻👆🏼


『 ﮼سغوت』 dan repost
^سغوت^
"من از یادت نمیکاهم"
--------------------📕📌
#prt_96
_کیا_

روزای آخرِ حاملگی مونا بود و روز به روز بدخلق‌تر میشد... اما با این حال خوشحال بودم که با بچه‌ی جدید، میتونیم غم و غصه‌ی ماکان رو فقط یه کوچولو فراموش کنیم.
باید برای اولین دخترم، بهترین پدر باشم. دیگه نمیخوام وقتی دارم براش پدری میکنم، مَردی پراز نفرت و کینه باشم... باید برگردم به روزای قبل از فوتِ ماکان که یک ادم معمولی و خالی از‌ خشم بودم! اما سایه رو چکار کنم؟ اون عین یه تیکه از وجودم شده و اگه نباشه حس میکنم کلِ وجودم نیست! انقدر به دلم نشسته که دلم نمیاد انتقام سورن رو ازش بگیرم و بعضی وقتا انقدر خر میشم که با خودم میگم بیخیالِ انتقام اما درهمون ثانیه چهره ماکان میاد جلو چشمم و دوراهی رو تبدیل به بن‌بست میکنه...
بیخیال کیا... چند روز دیگه دخترت به دنیا میاد و دلت دیگه هیچ انتخابی جز اون نخواهد داشت!
مونا با چهره‌ی درهم رفته‌ای رو کاناپه نشست و گفت:
– ذلیل کرده منو! چهار پنج روز دیگه راحت میشم از دستش...
عاطفه در این زن مُرده بود! انقدر رفیق‌بازی و فانتزی‌های تینیجری براش عقده شده بود که هرچیزی جز اونارو بی‌اهمیت میدید!
اما با این حال، بیشتر از سایه عاشقش بودم، براش میمیرم و حاضرم هرکاری بکنم که خوشحال باشه...
با تردید جلو رفتم و کنارش نشستم. مهربون گفتم:
– میخوای بریم بیرون حال و هوات عوض بشه؟
بغضِ عجیبی تو چهره‌اش نمایان شد! با فک منقبض شده‌ای زمزمه کرد:
– با این ریخت و قیافه‌ی ورم کرده و این شکم؟ عمرا... حس میکنم دست و پای بچه داره از حلقم میزنه بیرون! چرا به دنیا نمیاد پس؟
هیچ فرقی با اون دورانی که سرِ ماکان حامله بود نداشت. نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
– تو با چهره‌ی ورم کرده هم خوشگلی! پاشو لباساتو بپوش بریم بیرون.
مونا سری به نشون منفی تکون دادو با بغض گفت:
– از اون لباسای گشاد متنفرم... باشه اصلا، اوکی! منو ببر خونه‌ی مامانم اینا. اونجا راحت ترم... تو خونمون انگار خاکِ مُرده پاشیدن از بس سرد و بی
روحه!
راست میگفت... خونمون کمی از قبرستون نداشت بس که سوت و کور بود. بعد از ماکان دیگه هیچ صدایی، صدای سکوتِ ترسناک خونه رو نشکست... درحالی که کمکش میکردم بلندشه، گفتم:
– بعداز زایمانت هرموقع که دوست داشتی میتونیم خونه رو عوض کنیم.
جوری که انگار سعی داشت صدام رو نشنوه تو اتاق رفت و گفت:
– باشه حتما.
سری به نشون تاسف به حال خودمو وضعِ زندگیم تکون دادمو بعداز عوض کردن لباس‌هام، جفتمون پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم.
با یادآوری چیزی ماشینو روشن کردمو گفتم:
– راستی من فردا باید برم ماموریت برای یه پروژه‌ای... ولی قول میدم شبِ قبل از زایمانت پیشت باشم.
لبخندی که باعث شد بترسم زد و گفت:
– آها، شرکت کارت داره؟
خیلی ترسیدم ولی سعی کردم در اجزای صورتم مشخص نشه.
– آره از طرف شرکت ماموریت باید برم.
سری به نشون تایید تکون داد و بعداز چندلحظه سکوت گفت:
– پس من پیش مامانم میمونم، تو هم برو به شرکتت برس یه وقت پروژه کم نیاره!
برخلاف همیشه با تیکه‌ای که انداخت، نه عصبی شدم و نه حرصی... فقط ترسیدم! اب دهنمو پایین فرستادم و سعی کردم واکنشی نشون ندم و فقط رانندگیم رو بکنم. بچه که به دنیا بیاد دیگه گیر نمیده و سرش باهاش گرم میشه و درنتیجه کمتر اعصاب خوردی درست میکنه.
باهم رسیدیم تا اینکه مونا سوار اسانسور شد و من گفتم:
– برو بالا منم الان میام.
چیزی زیرلب زمزمه کرد که نفهمیدم و سریع دکمه اسانسور رو زد و بالا رفت. همون موقع شماره سایه رو که "شرکت" سیو شده بود رو گرفتم خواستم زنگ بزنم ولی از اونجایی که مامانش این روزا گوشیشو چک میکرد، پشیمون شدم و تصمیم گرفتم جوری پیام بدم که مامانش فکر کنه از طرف دانشگاهه.
براش تایپ کردم:
– خانوم کیوان برنامه‌ی اردوی دانشگاه سرجاشه؛ لطفا فردا راس ساعت شیش عصر دانشگاه حاضر باشید که بریم.
--------------------📕📌
『 سغوت』
_ری‌را_


『 ﮼سغوت』 dan repost
^سغوت^
"کی مثلت خوب بلده منو زیرو رو کنه؟"
--------------------📕📌
#prt_95
_سیاه_

پله‌هارو برای رسیدن به خروجی بالا رفتم ولی اونی که داشت پاهامو همراه خودش میبرد، من نبودم!
ذهنم باهام نبود، قلبم باهام نبود... دلم تو پارکینگ پیشِ حرفاش جامونده بود!
خب من الان چه مرگمه؟ مگه منتظر این نبودم که بفهمم این علاقه یک طرفه هست یا نه؟ معلوم نیست چه مرضمه! خروجی که هیچی... یونان هم باشم بازم دلم تو پاکینگ پیشِ سورنه... یه کاری بکن سیاه تا ازت متنفر نشده!
برم پیشش؟ اگه برم با خودش نمیگه سیاه چقدر سبک و بی‌غروره؟
گورِ بابای غرور و هرچی که باعث میشه این شتری که جلوی درِ خونه‌ام خوابیده، پاشه بره! نفسی برای آرامش غوغای درونم کشیدمو رو پاشنه پام چرخیدم... پارکینگ گرم و دو سه تا ماشین بیشتر داخلش پارک نشده بود.
پله‌هارو پایین رفتم. نفسِ عمیق...
اخرین پله، نفسِ عمیق‌تر... آروم باش سیاه! قرار بود این حرفا داخل اون رستوران گفته بشه ولی حالا قراره اینجا بگی.
ایستاده بود وسط پارکینگ ولی با این تفاوت که پشتش به من و دستِ راستش بین موهاش ثابت مونده بود. شاید غرورم خیلی قوی‌تر از منی باشه که قراره با حرف، اعتراف کنم ولی احساساتم نه...
آروم جلو رفتم و پشتش ایستادم. از این همه نزدیکی نفسم به شماره افتاده بود طوری که انگار اون نفسای عمیق به دردِ ثبات ارامشم نمیخورد!
دستامو از کنارم بلند کردم و آروم دور کمرش حلقه کردمو سرمو بهش چسبوندم.
آرامشش مثل آرامشِ موقعی بود که توو اتاقِ خودش موهامو میبافت... مثل موقع‌ای که مریض بودمو بالای سرم مینشست تا خوابم ببره... مثل موقع‌ای که "شب‌بخیر" میگفت!
به نظرم حق با سورنه... زمانی که ادم اضطراب داره، نمیتونه کنترلی رو ادبش داشته باشه! بنابراین برخلافِ همیشه، پا روی شعور و ادب و هرچیزی که بخاطرش خودمو از بقیه برتر میدونستم گذاشتم و گفتم:
– زر زدم سورن... اونشب داخل رستوران همه حرفامو اماده کرده بودم که فقط بگم دوستت دارم! برام مهم نیست پزشکِ بیمارستان باشی یا گلفروشِ سرِ خیابون... من تورو وقتی "سورن" هستی دوست دارم... تو یادم دادی داخل خونه‌ای که مساحتش اندازه کلِ اتاقم داخل عمارت هست، میشه با جیبِ خالی هم خوشحال بود! وقتی تو نیستی حس میکنم هیچکس نیست! حسم مثل موقع‌ای میشه که مامان و بابام دعوا میکردن و من تو اتاق خودمو حبس میکردم.
محکمتر به خودم فشردمش و ادامه دادم:
– غرورم خیلی بهم قدرت میده، ولی خوشی‌هام با تورو ازم میگیره... من... من حاضرم ضعیف باشم! ولی میترسم سورن... اگه آقاجون بلای بدتری سرمون بیاره چی؟ اگه یه دفعه بگه از هم جداشید چی؟
دستاشو رو دستام گذاشت و چرخید سمتم. همچنان دستام داخل دستاش بود؛ کل بدنم از استرس میلرزید... ولی احساس سبکی میکردم، سبکیِ باری که بعداز چندین هفته از رو دوشم برداشته شد! دیگه نه ملیکایی بود که مزاحم بشه و نه قهری بود که جدایی رو سندی برای حرف نزدن بکنه! دلم میخواست تا اخرین نفسم تو این پارکینگِ گرم بمونم ولی یک لحظه این حس خوب ازم جدا نشه!
تو چشمام، صمیمانه تراز هرموقع نگاه کرد و گفت:
– من دوستت دارم، از آقاجونت هم نمیترسم!
دستِ چپمو بالا اورد و روی انگشتام رو بوسید، خیره به چشمام لب زد:
– باشه؟
از خجالت آب شده بودم ولی نیشم بسته نمیشد! بعداز چندین سال خوشحالی رو از تهِ دلم چشیدم... انقدر تو این مدت خوشحال نبودم که یادم نمی‌اومد اخرین باری که از تهِ دلم لبخند زدم کی بود! درحالی که پرده اشک داخل چشمام نمیزاشت واضح ببینمش، گفتم:
– باشه!
شاید بی‌ارزش به نظر بیاد... ولی جفتمون همزمان نفسی کشیدیم که بقیه بهش میگن "نفسِ راحت"!
یادم نمیاد بعد از چند ماه یا چندسال نفسِ راحت کشیدم... شاید سورن هم به اندازه من نیاز به این نفس‌ راحت داشت! خوشحال بودم که تو این روز و این لحظه، نصیبِ جفتمون شد...
--------------------📕📌
『 سغوت』
_ری‌را_


『 ﮼سغوت』 dan repost
#ادامه_prt_94
قدمی به سمتش برداشتم و تو چشمای براقش زل زدم و گفتم:
– میشه نری؟
مردمک چشماش میلرزید و به وضوح میتونستم حس کنم انتظار این حرفارو از من نداشت! سرشو به چپ و راست تکون داد و درحالی که عقب میرفت، نگاه نامطمئنش رو از چشمام گرفت و گفت:
– دوسِت ندارم که بمونم!
--------------------📕📌
『 سغوت』
_ری‌را_


『 ﮼سغوت』 dan repost
^سغوت^
"تقصیر من نیست، تماشای تو زیباست"
--------------------📕📌
#prt_94
_سورن_

باورش سخت بود ولی اگه تعقیب کردن سیاه بهم غالب نمیشد، هیچوقت دوباره سوار این موتور لعنتی نمیشدم. میخواستم با چشمای خودم حرفایی که دیروز شنیده بودم رو به باور برسونم اما خوب میدونستم که دربرابرِ روبه رو شدن با حقیقت خیلی ضعیفم.
سایه به سایه دنبالش بودم، ظاهرا جایی که باید میرفت خیلی از خونمون دوره... باکم داشت خالی میشد ولی نمیخواستم زمان و ادرس رو فدای بنزین زدن بکنم. نهایتا نیم ساعت طول کشید تا هردومون برسیم، با این تفاوت که اون نمیدونست از صبح که رفته بود ارایشگاه، من جلوی سالن منتظرش بودم تا بیاد و تعقیبش کنم!
با همون کرشمه‌ی خاصِ خودش، از ماشین پیاده و وارد ساختمون شد. با رعایتِ فاصله و احتیاط، پشت سرش راه افتادم و رفتم.
انگار رو تصمیمش خیلی مصممه که حاضره انقدر ابلهانه بخاطرش منو ترک کنه! وارد دفتر شد و درو بست، بعدازاینکه مطمئن شدم داخل رفته، قدمی سمت در برداشتمو گوشمو چسبوندم به در که منشی‌ای با صدای ازاردهنده‌ای گفت:
– آقا چکار میکنی؟ بفرمایید بشینید تا نوبتتون...
به قدری که من تو زندگیم از دست منشی‌های این مملکت حرص میخورم از دست هیچکس حرص نخوردم! نگاه تیزی بهش انداختمو زیرلب گفتم:
– کارتو بکن بچه، فضول من نباش.
بدون توجه به "زنگ میزنم به حراست" گفتنِ منشی، گوش و ذهنمو به پشتِ در سپردم.
– راجع‌به اقامت که قبلا صحبت کردیم، برای مهاجرت قانونی حتما باید همسرتون رضایت بده، یا ازش جدا بشید که بتونید برید.
صدای سیاه بلافاصله پاسخگو شد:
– گفتم که نمیتونم جدا بشم، اجازه هم نمیتونم بگیرم.
همون صدایِ اولی جواب داد:
– خب خانوم شایسته بگید تکلیف ما چیه!؟
اعصابم پتانسیل شنیدن این چرت و پرتارو نداشت. دستگیره در رو پایین کشیدم و داخل رفتم. طولی نکشید که سه جفت چشم خیره شدن بهم و منم نفس‌زنان نگاهم میخکوبِ چشم‌های ترسیده‌ی سیاه شد. خیلی سعی کردم که آروم باشم و تمام عصبانیتم رو به مشتم و درنهایت به مچِ دست سیاه القا کردم و گفتم:
– تکلیفش مشخصه، من همسرشم و اجازه نمیدم، ایشونم بدون اجازه من هیچ قبرستونی نمیره. شب خوش.
اصلا به این توجه نکردم که سرعتِ زیادم باعث میشه که سیاه کنترلی روی پاهاش نداشته باشه و پله‌هارو دوتا یکی پایین بیاد. چندبار نزدیک بود زمین بخوره ولی به قدری عصبی بودم و سرعتم زیاد بود که اصلا وقت نمیکرد که با زمین اثابت کنه.
– شکوندی دستمو سورن! ول کن وحشی، روانی، تیمارستانی، حیوون... آروم‌تر برو نفسم گرفت.
انقدر ذهنم درگیر بود متوجه نشدم که به جای خروجی، داخل پارکینگ اومدیم. دستشو رها کردم و خیره به صورتِ پر دردش گفتم:
– فکر میکنی داری چه غلطی میکنی؟
سیاه که بیشتر حواسش به مچ دستش بود گفت:
– برو بابا... حرفِ حسابت چیه؟
دستی به سرم کشیدمو عصبی گفتم:
– اومدم بگم میتمرگی تو خونه هیچ‌جایی هم حق نداری بری!
سیاه قدمی به سمتم برداشت و گفت:
– یکبار با زبون آدمیزاد گفتم حالیت نشد، الان هم برای بار دوم میگم، سرم داد نزن! فحش نده! آروم هم میتونی حرف بزنی.
حق با اون بود، از اونجایی که داخل پارکینگ صدا اکو میشد، حتی با صدای پایین هم که حرف میزدم بازم فریاد به گوش میرسید. نفس عمیقی کشیدمو درحالی که نگاهمو ازش میگرفتم جواب دادم:
– باشه! کلِ حرف من اینه که اجازه نمیدم بری، هرجا خواستی بری، با من میری!
چشمای درشتش رو تنگ کردو گفت:
– بمونم تا لاس زدنت رو با ملیکا ببینم؟ بمونم تا بهم فحش بدی و سرم داد بزنی؟ اصلا تو کی هستی که بخوام به حرفت گوش بدم؟ فکر کردی واقعا شوهرمی؟ برادرمی؟ بابامی؟
وقتش بود که تابویی که برای خودمون ساخته بودم رو تو همین پارکینگ بشکنم و خاتمه بدم به این حس لعنتی که معلوم نیست یک طرفه‌است یا دوطرفه...
به پایین نگاه کردمو گفتم:
– من میخوام همش باشم...
چشماش گیر کرده بود به چشمام. نفس عمیقی کشیدمو ادامه دادم:
– هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روزی به اون پرنسسِ سیاه سفیدِ قصرطلاییِ خسرو وابسته بشم! از صبح تا الان منتظر این فرصت بودم که بهت بگم اگه داخل خونمون حس میکنی وجودم اذیتت میکنه، من میرم یه جای دیگه... پارک، مسافرخونه، خونه‌ی خالم یا هرجا... فقط نرو از پیشم! من زندگیم رو با حرص خوردنات، قهر کردنات و تمام حرکاتت دوست دارم. من حتی خودت هم دوست دارم! از تهِ تهِ قلبم...
انقدر خجالت کشیده بودم که روم نمیشد نگاهش کنم، با نفس عمیق‌تری ادامه دادم:
– اون روز توو بیمارستان، نفسم به قدری گرفته بود که حس میکردم دارم میمیرم! همونجا بود که فهمیدم تو هربار که نفست میگیره مرگو به چشم میبینی... من میخوام تا آخرِ عمرم مواظب نفسات باشم چون کم کم دارم حس میکنم زندگیم به اون نفسات وصله... تو حال منو نفهمیدی وقتی تو ویلا غش کرده بودی! من مُردم و تظاهر کردم زنده‌ام! تو یه حس عجیبی برام که هنوز نمیدونم عشقه یا دوست داشتن، فقط میدونم که بدون تو نمیشه...


『 ﮼سغوت』 dan repost
^سغوت^
"سوگند به ساعت نحسی که زمین مرا پس زده و عطر آغوش آسمان را حس میکنم"
--------------------📕📌
#prt_93
_سورن_

هفته نرمالی رو پشت سرگذاشته بودم ولی به دلیل جابه‌جایی مغازه، از شنبه‌ی این هفته بیکار میشدم و این خبر از نرمالی بیشتر از هفت روز گذشته رو میده.
با خستگی سمت کاناپه رفتم اما قبلش دکمه پیغامگیر تلفن رو فشردم تا اگر کسی پیغامی گذاشته، بشنوم.
– با گوشیِ مامان دارم حرف میزنم، خواستم بگم حالم بهتره، نگران نباش.
نفس آسوده‌ای با شنیدن صدای سایه و خبرش کشیدم. واقعا من چه فکری راجع به سایه کرده بودم؟ سایه و پسر؟ اونم تو پاساژ؟
الان که فکر میکنم خنده‌ام میگیره! همچین چیزی امکان نداره اصلا!
از جا بلند شدم و درحالی که پیرهنم رو از تنم درمی‌اوردم، سمت حمام رفتم که ناگهان صدایی نگه‌ام داشت.
– خانوم شایسته لطفا فردا راس ساعت ده دفتر باشید. مشاوری هم که حرفش رو میزدم فردا حضور داره، میتونید هرسوالی راجع‌به مهاجرت به یونان دارید رو ازش بپرسید. روز خوش.
عین مجسمه خشکم زده بود! ذهنم نمیخواست بپذیره که فامیلِ سیاه "شایسته" هست! چرا داره این کارو میکنه؟ من براش مهم نیستم که همینجوری میخواد بزاره و بره؟
چرا به من نگفت؟ به قدر کافی براش مورد اطمینان نبودم؟
پیرهنم رو به تنم برگردوندم و مدام طول خونه رو با قدم‌های سریعم طی میکردم.
فکرِ دل منو نکرد؟ اگه نباشه... حتی فکرشم سخت بود!
فقط از خودم میپرسیدم که چرا!؟ خونه‌ای که من داخلشم براش امن نیست که میخواد بره؟
اگه بره دیگه کی شبا میاد تو اتاقم پتو میکشه روم؟
اگه بره کی دیگه غر میزنه که چرا وقتی کولر اتاقم روشنه درو میبندم؟ کی نگران سرماخوردگیم میشه؟
کی شبا وقتی میدونه سرکار شام میخورم بهم پیام میده "شام خوردی یا برات سفارش بدم؟"
اصلا من دیگه سر به سرِ کی بزارم وقتی سیاه نیست؟ به کی بگم "زشت" وقتی از تهِ دلم میدونم در بدترین حالت هم خوشگله؟ اصلا چطور بهش بگم نرو؟
خودم خوب میدونستم که دارم الکی شلوغش میکنم و هنوز نرفته دارم عزا میگیریم ولی سیاه تنها دختریه که اندازه بهاره میتونم دوستش داشته باشم!
سه ساعت داشتم با ذهنم کشتی میگرفتم ولی هیچ فنی حریفِ سوال‌های مغزم نمیشد!
این سه ساعت، عین سه سال برام گذشت، تا اینکه سیاه اومد و با اومدنش، انگار هم مُردم و هم زنده شدم! سورن آروم باش... مثل همیشه اومده خونه!
البته با این تفاوت که از چندوقت دیگه، کسی جز خودم درِ این خونه رو باز نمیکنه...
با دیدنم وسط حال، لبخندی زد و گفت:
– زود اومدی امشب! خبریه؟
مثل گیج‌ها سر تکون دادم که ادامه داد:
– شانس اوردی تنها از گلوم پایین نمیرفت، شام اوردم، اگه سیر نیستی بیا باهم بخوریم.
سیر بودم، تا خرخره سیر بودم ولی نمیخواستم فرصت باهم بودنمون رو از خودم بگیرم.
غذاهارو روی میزِ دونفره‌ی اشپزخونه گذاشت و درحالی که مانتو و شالش رو درمی‌اورد گفت:
– من برم یه آبی به دست و صورتم بزنم. الان میام.
تا لحظه‌ی رفتنش به سرویس، چشم ازش برنداشتم. انقدر خسته بود که برخلافِ همیشه، کمرش رو خم نگه میداشت و راه میرفت...
اگر برای اولین بار تو عمرم بخوام منطقی فکر کنم، اینکه سیاه با پای خودش بره خیلی بهتر از اینه که بمونه و من بخوام اونقدری دیوونه‌اش بشم که مثل بهاره از زندگیم حذفش کنم...
جوری دل و ذهنم آشوب بود که خودمم تعجب کرده بودم بخاطر ترسی که از رفتنش داشتم! آخه هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روزی بره...
این "نرو" گفتن از "نرو" گفتنم داخل بیمارستان خیلی سخت‌تر بود!
به نرفتنش خیلی بیشتر از بودنش راضی بودم! هرچند که میدونم اگه اینجا بمونه، من نمیتونم با دوست داشتنم اذیتش نکنم! اصلا خاصیتِ من اینه... آدمایی که دوسشون دارم رو ناخواسته اذیت میکنم!
طولی نکشید که سیاه جلوم نشست و درحالی که جعبه غذاهارو برام باز میکرد گفت:
– امروز یه مشتریِ بدقلق داشتم، اعصابمو خورد کرد! هرکاری میکردم میگفت زشته! دلم میخواست بزنم توو دهنشا!
انقدر قشنگ تعریف میکرد که دلم نمیخواست داستانش تموم بشه، میخواستم انقدر بشینم و نگاهش کنم تا خسته بشم و به جای نرو بهش بگم برو... ولی نمیشه از این صحنه قشنگ دل کند، نمیشه دوستش نداشت! هم حرف میزد، هم غذاشو میخورد، هم غر میزد، هم طبق عادت پوست لباشو میکند و منو کفری میکرد! منم به ظاهر فقط گوش میدادم...
– وا سورن؟ یخ کرد غذات!
اسممو که میگفت خود به خود به هم میریختم و هول میشدم! به زور قاشقمو پر کردم و توو دهنم گذاشتم... تاحالا فکر میکردم فقط پول دراوردن کار سختیه، ولی سخت‌تر از اون غذا خوردن درحالیه که بغضت مثل سد مانع شده!
به زور غذارو وارد معده‌ام کردم. این اولین بار بود که با وجود سیاه انقدر احساساتی و بی‌اختیار میشدم... شاید بخاطر اینه که تازه فهمیدم به اندازه بهاره میتونم دوستش داشته باشم و به همین اندازه از رفتنش بترسم...
--------------------📕📌
『 سغوت』
_ری‌را_


『 ﮼سغوت』 dan repost
#ادامه_prt_92
سورن کم کم به حرف اومد و با صدای خش‌داری گفت:
– تو سکته میکردی من میمردم سایه...
دروغ میگفت عینِ چی! سکته هم نمیکردم خودش کاری میکرد که آرزوی مرگ بکنم! اون‌هم بخاطر چیزی که مطمئن نبود واقعیته یا نه... نفس عمیقی کشید و گفت:
– هیچوقت نمیتونم با بودنت کنار کسی از جنس خودم کنار بیام... پسرا خیلی بدن، خیلی گرگن، اذیتت میکنن، میشکنن تورو... من نمیتونم شکستنت رو ببینم!
آخه سورن چی میفهمه از این حرفا؟ مگه با کیا بوده که این حرفارو میزنه؟ چرا فکر میکنه همه پسرا مثل دوستاشن؟
سری به نشون تأسف تکون داد و اضافه کرد:
– خودمم جز همین پسرا هستم... من بهاره رو اذیت میکردم با دوست داشتنم، اذیتش میکردم با نداریم، با همه چی... الانم سیاه رو دارم اذیت میکنم، با بی‌ثباتیم، با رفتارهای ضدو نقیضم... خسته شدم سایه! من میدونم با رفتارهام تو اذیت میشی، سیاه اذیت میشه، مامان اذیت میشه، بهاره اذیت میشد... ولی بخدا از علاقه‌ام به شماست! من همجنسامو میشناسم، خودمو میشناسم... نمیخوام درگیر پسرهایی بشی که ممکنه قلبت رو بشکنن! اگه قلبتو بشکنن من میمیرم!
دستشو روی دستم که سرم نداشت قرار داد و گفت:
– خواهش میکنم تا ابد حس و علاقه‌ات رو واسه خودت خرج کن، پسرا لیاقت علاقه و احساسات تورو ندارن...
--------------------📕📌
『 سغوت』
_ری‌را_


『 ﮼سغوت』 dan repost
^سغوت^
"از ديد تو هميشه من مقصرم، بازم اوني كه ميشكنه غرورش من بايد بشم"
--------------------📕📌
#prt_92
_سایه_

از ترس نمیدونستم چکار کنم، حاضر بودم هربلایی سر خودم بیارم تا نگاهِ عصبی سورن رو از اون دختر و مامانش بگیرم. حتی موقع سرقت‌هام هم انقدر استرس نداشتم و حس میکردم قلبم به جای سینه‌ام تو گلوم میتپه! دل‌درد شدیدی تو وجودم پیچید اما دردش باعث نمیشد که چشم از نگاه سورن بردارم...
تمام توانم رو جمع کردم و گفتم:
– اشتباه گرفتی!
حس کردم با همین یک جمله تمام نفسم تموم شد! صدای قلبم رو همراه با سکوت مرگباری میشنیدم.
سورن سرشو سمتم چرخوند، یک جفت کاسه خون نگاهم میکرد! از شدت عصبانیت یا هرچیزی، سرخ شده بود و گوشاش سرخ‌تر! اشهد خودمو تو دلم خوندم و چشمامو بستم که مامانِ دختره گفت:
– این آقارو یادم نمیاد ولی اون آقا قدبلند چشم ابرو مشکیه رو خوب یادمه... من هرچقدر از شما و اون مَرد تشکر کنم بازم کمه.
حیف جون نداشتم بگم دهنت رو ببند وگرنه تا الان صدبار خفه‌اش کرده بودم.
کارد، شمشیر، تانک، ساطور، هرچی به سورن میزدی خونش درنمیومد!
دوباره توانم رو جمع کردم و با صدای خفه شده‌ای از ترس روبه گندم و مامانش گفتم:
– نه من نبودم، اشتباه شده.
یکدفعه با دادی که سورن زد، نفسِ سالن برید!
خودمم تا برزخ رفتم و برگشتم از شوک!
– ببند حلقتو کثافت. خفه شو، لال شو!
به وضوح حس میکردم که تمامِ سالن دارن نگاهمون میکنن و طولی نکشید که صدای پچ‌پچاشون باعث شد قلبم از حالت عادی تندتر بکوبه.
هیچی به ذهنم نمیرسید، اگه بالکنِ سالن مینشستیم قطعا خودمو می‌انداختم پایین تا به دست سورن کشته نشم. اشکام تو چشمام ثابت مونده بود، انگار میترسیدن که پایین بریزن و فقط قصد داشتن که سرجاشون بمونن!
صدام عینِ چی میلرزید جوری که خودمم صدای خودمو نمیشناختم. گفتم:
– من نبودم سورن...
دوباره تو صورتم داد زد، اینبار از شدت ترس تنم جابه‌جا شد و باعث شد گوشه‌ترین نقطه‌ی صندلیم جمع بشم.
– لال شو سایه! ببند فکتو...
حاضر بود خودم و خودش رو جلوی جمع خار و خفیف کنه، ولی یک لحظه نخواد تن به صحبتِ با آرامش بده. مامانِ گندم که انگار تازه دوهزاریش افتاده بود مثل خودم با ترس گفت:
– نه نه ببخشید آقا... ما اشتباه گرفتیم.
حس میکردم تو دمای منفیِ صفر هستم از بس میلرزیدم. سورن سرشو سمت مامان گندم گرفت.
همون موقع بود که تصمیم گرفتم هر غلطی بکنم که فقط سورن یادش بره این قضیه رو.
تا مرز سکته رفته بودم ولی هیچ اثری ازش تو بدنم نمیدیدم... پس باید خودم نقش بازی کنم تا طبیعی بشه! دستمو رو قلبِ پر تپشم گذاشتم و زیرلب آی‌آی کردم... طولی نکشید که سورن با شدت سمتم چرخیدو شد همون داداشِ چند دقیقه پیش... اما دست برنداشتم، انقدر آخ و اوخ کردم که درنهایت دورم شلوغ شد و تنها چیزی که میتونستم بشنوم صدای "زنگ بزنید اورژانس" بقیه و البته سورن بود. از اونجایی که سرو صداهام کم کم داشت مصنوعی میشد، خودمو به غش زدم و ولو شدم رو صندلی.
حتما باید سکته کنم که سورن نگرانم بشه و دست از ریختنِ آبروم کفِ زمین برداره.
ماجرای دراز و پرخرجی افتاد رو دوش سورن، ولی ارزشش رو داشت! تا خودِ بیمارستان یه بند صدام میکرد و منم تمام تلاشم رو میکردم که وا ندم.
تمام درد سوزن و سِرم و رفتن به این اتاق و اون اتاق رو به جون خریدم فقط محض اینکه زنده بمونم! اگه اینکارو نمیکردم همونجا سرم رو میبرید و مردم به جای دیدن فیلم، شاهد قتل ناموسی میشدن! سورن برای انجام کاری از پیشم رفته بود و حالا دکتر بالای سرم بود که با لبخند مرموزی میگفت:
– هیچیت نیست دختر! سالمِ سالمی.
هه... این داشت به من یادآوری میکرد!؟ نگاهی به پشت پرده انداختمو با التماس گفتم:
– بخدا مجبور بودم. اینکارو نمیکردم داداشم میکشتم.
سرمم رو کمی تنظیم کرد و با نیش خند گفت:
– پس اون پسره که داره بیرون بال بال میزنه از ترس، برادرته! درهرصورت من نمیتونم نسخه الکی بنویسم.
آب دهنم رو قورت دادم و با تمنا گفتم:
– حرفِ الکی که میتونی بزنی! به داداشم بگو حمله عصبی داشتم، توروخدا... جون هرکی دوست داری!
کمی با تأمل نگاهم کرد که همون لحظه سورن پرده رو کنار زد و با چهره رنگ پریده‌ای روبه دکتر گفت:
– چطوره حالش؟
این رو باید وقتی میپرسید که من واقعا داشتم سکته میکردم نه الان که رو تخت بیمارستان دراز کشیدم! دکتر نگاهی به من و نگاهی به سورن انداخت و گفت:
– چه اتفاقی براش افتاده پسر؟ نزدیک بود سکته کنه‌ها... سنش هم کمه، شانس اوردید!
سورن دستی بین موهای پریشونش کشید و گفت:
– استرس امتحان رو داشته!
حاضر نمیشد بگه چه بلایی داشت سرم می‌اورد! آبروم رو جلوی اون همه آدم برد، تحقیرم کرد، فحشم داد... استرس امتحان آخه؟
دکتر که رفت، سورن بلافاصله کنارم روی تخت نشست، چشمامو نیمه باز کردم و نگاهم رو ازش گرفتم، هیچوقت فکرشو نمیکردم برای نجات دادن جونم دست به همچین کاری بزنم! شرم‌آوره واقعا...


『 ﮼سغوت』 dan repost
#ادامه_prt_91
نمیدونم چرا ولی نیشم خود به خود باز شد از خوشحالی! لبخندی زدم و پرسیدم:
– تو هم باهاش بودی؟
سورن شیطانی خندید و گفت:
– آره بودم، تا دیدم گشت داره میاد فرار کردم. بیچاره ملیکا سرعتش کم بود فاطی کماندوها گرفتنش! اگه در نمیرفتم الان بازداشتگاه داشتم واسه نماز وضو میگرفتم.
چه عجب یه جا عقل سورن کار کرد!
نمیدونم چرا، ولی یه لحظه فکرم سمت این رفت که اگه منو گشت میگرفت سورن چه کار میکرد؟
قطعا میومد از بازداشتگاه آزادم میکرد، بعدشم یه هفته بدون آب و غذا حبسم میکرد و تا آخر عمرش میگفت تقصیر توئه که گشت دستگیرت کرد!
حتی اگه به قتل هم برسم، بازم خانواده من معتقدن که تقصیر من بود که کشته شدم! بقیه همیشه بی‌تقصیرن... دیگه حالم از دختر بودنم داشت به هم میخورد!
با توقف جلوی سینما و پارک کردن سورن، جفتمون پیاده شدیم. بعد از گرفتن بلیت و مستقر شدن روی صندلی‌هامون، سورن مشغول حرف زدن شد و منم همونطور که گوش میکردم، فکرم درگیر این بود که کیا الان کجاست و با بی‌خبری از من داره چه کار میکنه...
قبل از اینکه فیلم شروع بشه و چراغ‌ها خاموش، یکدفعه صدای دختری حواسمون رو به سمت خودش جلب کرد.
– عه مامان! این همون دختره‌است که تو پاساژ گم شده بودم بعد با اون آقاعه کمکم کردن که پیدات کنم... سلام خاله!
--------------------📕📌
『 سغوت』
_ری‌را_


『 ﮼سغوت』 dan repost
^سغوت^
"میخواستم بخندم اما لب‌هایم بلد نبودند"
--------------------📕📌
#prt_91
_سایه_

انقدر گریه کرده بودم که دیگه نای نفس کشیدن نداشتم. مامان زندانیم کرده بود کل دیشب رو تا صبح داشت آیه یأس تو گوشم میخوند و نصیحت میکرد! نه میتونستم واقعیت رو بگم و نه میتونستم دروغ سرِ هم کنم! فکر هرچیزی رو میکردم جز این مسئله که با بیست و خورده‌ای سال سن عین بچه‌ها باهام رفتار بشه. البته چیز جدیدی هم نبود، من عادت کرده بودم که همیشه بی‌دفاع باشم!
تنها چیزی که میدونم اینه که من توو خونمون هیچوقت حریم شخصی نداشتم، همیشه واسه هرکاری که میخواستم بکنم باید به سه نفر جواب پس میدادم و اول از فیلتر اون‌ها رد میشدم!
دیگه زده بود به سرم؛ نمیدونستم باید چه غلطی میکردم! دلم‌هم توو این دو روز بدجور برای کیا تنگ شده بود و نگران بودم که از بی‌خبری از من چه حالی بهش دست داده...
ناگهان همونجور که درگیر خیالات بودم، مامان با قیافه حق به جانبی وارد اتاقم شد و با غیض گفت:
– دوستت پیام داده امروز عصر باید پروژه‌ی نمیدونم چی‌چی رو به سرگروهتون تحویل بدی. زنگ بزن داداشت بیاد برسونتت.
حتی حاضر نمیشد اسم سورن رو بیاره! این هیچی... انقدر به من بی‌اعتماده که نمیزاره خودم تاکسی بگیرم و برم، حتما باید با سورن برم!
تاحالا به این شدت مامانم غیرقابل تحمل نشده بود. حاضر بودم بخاطر پروژه نمره نگیرم و اون درس رو بیوفتم ولی فقط با سورن تماس بگیرم تا منو از این جهنم بکشه بیرون!
تلفن رو تقریبا پرت کرد تو بغلم و از اتاق رفت. سریع شماره سورن رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده... بعد از سه بوق تماس وصل شد.
– سایه تو به چه حقی گوشیتو خاموش کردی؟ نمیگی من دوروزه ازت بی خبرم باید چه غلطی کنم؟ نه خونه میتونم بیام و نه میتونم به تلفنش زنگ بزنم! کجایی تو؟
اینم از محبت برادرانه‌اش! اختیار خاموش کردن گوشیم رو ندارم چه برسه به اینکه بخوام با کیا دو روز قایمکی برم سفر! آهی کشیدم و گفتم:
– مامان گوشیمو گرفته.
لحن سورن از این رو به اون رو شد بعداز حرفم، با نگرانی پرسید:
– گریه کردی آره؟
بغضم تا مرز شکستن اومد، اما مهارش کردم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
– خیلی...
سورن بدون اینکه منتظر حرف یا خداحافظی ازم باشه، با گفتنِ "بیست دقیقه دیگه بپوش بیا پایین" قطع کرد. دستی به زیر چشمای پف کرده‌ام کشیدم و بدون اینکه فکر کنم چی دارم برمیدارم، دست داخل کمد بردم و هرچیزی که برای بیرون رفتن باید میپوشیدم رو برداشتم.
اصلا دست و دلم نمیرفت که صورتم رو بشورم چه برسه به اینکه آرایش کنم. سمت تختم رفتم و از پشتش، چندتا برگه باطله صرفا برای اینکه به مامان بگم دارم میرم پروژه رو تحویل بدم، لوله کردم و توو دستم گرفتم. از اتاق بیرون اومدم و روبه مامان که داشت قرصای بابا رو میداد گفتم:
– گوشیمو بده، سورن داره میاد سراغم.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
– لازم نکرده. پیش خودم میمونه فعلا.
بابا نمیدونم به چه منظوری با دستش خیلی آروم رو دست مامان ضربه زد تا اینکه مامان دوباره عصبی شد و گفت:
– مسعود بس کن دیگه! این دخترت خیلی چشم سفید شده، ازش انقدر دفاع کردی که اینطوری دم دراورده.
بابا نگاه آرامش بخشی بهم انداخت و طبق معمول با سکوتش حرف زد. مامان بلند شدو طولی نکشید که چادر به سر برگشت و روبه من گفت:
– چرا وایسادی بِرو بِر به بابات نگاه میکنی؟ برو پایین.
انقدر بهم بی‌اعتماد بود که میخواست با چشمای خودش ببینه من واقعا با سورن میرم بیرون یا نه! هیس سایه... هیچی نگو! تحمل کن...
باهمدیگه پایین رفتیم، مامان پشت درموند تا از لایِ در شاهد سپردنِ من به سورن باشه.
حس میکردم بچه دبستانی‌ام! آخه تا کی هیچی نگم و بگم مامانمه و حق داره بهم شکاک باشه؟
نهایتا سورن با پژو مشکی جلوی در توقف کرد. از ماشین پیاده شد و سمتم اومد، نمیدونم تو نگاهم چی دید که با تعجب گفت:
– چیشده سایه؟
نمیخواستم جلوش اشک بریزم تا مامان فکر کنه که مادر بدجنسیه، ولی خب لبخند هم نمیتونستم بزنم! با فکِ قفل شده‌ای از بغض فقط نگاهش کردم.
آخه به سورن هم نمیتونم حرفی بزنم... چی میگفتم؟ میگفتم توو پارک جلوی اون همه آدم اتهامِ همجنسباز بودن بهم زد؟
– چیشده قربونت برم؟ باز واسه هفتادو پنج صدمِ نمره نشستی عزاداری کردی؟ آخه من چقدر بهت بگم نمره ارزش اشکاتو نداره؟
کاش واقعا دغدغه‌ام همین بود! چیزی نگفتم و فقط سوار ماشین شدم. کنارم پشت رُل نشست و گفت:
– باشه نگو، فقط تا وقتی با منی بهش فکر نکن. اوکی؟
با صدای آرومی حرفش رو تایید کردم.
خیلی نگذشت که برای فراموش کردن ماجرای خونه و صرفا برای اینکه حرفی زده باشم پرسیدم:
– سیاه خوبه؟
نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
– الان سرکاره. فقط نمیدونم دیروز برای چی عقدنامه میخواست؟ همشم توو قیافه‌است! والا نمیدونم دیگه حرصِ کیو بخورم. از یه طرف سیاه، از یه طرف هم ملیکا که گشت ارشاد توو پارک گرفتش!


『 ﮼سغوت』 dan repost
#ادامه_prt_90
– پس سمیه چی میگه؟ برات نوشته بود "عاشقتم، لبات چه ناز شدن، بدنت چقدر خوشبوعه"! بخدا میکشمت سایه... فقط شانس بیار داداشت نفهمه که خونت گردن خودته!
سایه که دیگه اشکش دراومده بود، درحالی که تقلا میکرد تا از دستش فرار کنه گفت:
– مامان ولم کن بخدا من همجنسباز نیستم! آی دردم گرفت فشار نده انقدر دستمو!
مامانش درحالی که از پارک بیرون میبردش داد زد:
– ببر صدای نحستو! خودتم نوشته بودی "میمیرم برای صدات" ! گمشو بریم خونه.
من به جای سایه، قلب و غرورم خورد شد از شدت این همه اَنگ و تهمت و بی‌آبرو شدنش داخل پارکی که تک تک افراد داخلش، بهش خیره شده بودن!
خدایا چه کار کنم؟ به کی بگم؟ چطوری کمکش کنم!؟ همونطور که با ذهنم درگیر بودم، گله‌ای سه چهارنفره‌ای پسر از جفتم رد شدن و یکیشون با صدای بلند گفت:
– اینم پارتنرشه حتما! قرار عاشقانشونو اورده بودن تو پارک... دخترای کثیف!
یعنی چی؟ یعنی یه آدم تا این حد میتونه ابله و نادون باشه؟ دلم میخواست داد بزنم "پارتنرش مادرته" ولی هرچقدر که فکرشو میکردم، میدیدم نمیتونم به اندازه اون پسر بیشعور باشم.
از صبح تا همین الان، یکسره اعصابم هی خورد و خوردتر میشه! فقط ملیکا شانس بیاره وقتی میرم خونه، جلو چشمم نباشه که این بار دیگه هرچی عقده دارم رو سرش خالی میکنم...
--------------------📕📌
『 سغوت』
_ری‌را_


『 ﮼سغوت』 dan repost
^سغوت^
"كي ديگه مثل من واست دنیاتو ميسازه از عشق!؟
--------------------📕📌
#prt_90
_سیاه_

مشتمو با قدرت روی میز کوبیدم و خیره به چشمای وکیل گفتم:
– یعنی چی نمیشه؟ طلاق هم بگیرم بازم نمیتونم برم؟
وکیل که از حرکتم جا خورده بود، کتش رو صاف کرد و گفت:
– اجازه همسر و یا غیمِ شما واجبه؛ مخصوصا برای مهاجرت! مگر اینکه ویزای تحصیلی بگیرید.
هوف کی داخل این هیرو ویری حال درس خوندن داره؟ کلافه سرمو تکون دادم و پرسیدم:
– غیرقانونی چی؟
وکیل انگشت‌هاش رو به هم گره زد و گفت:
– باید مسئله‌اتون جنسیتی، سیاسی و مذهبی باشه تا بتونی بری. ولی برای خانومی با پرستیژِ شما خیلی بی‌عقلیه که غیرقانونی مهاجرت کنید. خطرش هم خیلی بالاست، دلال ملال هم ممکنه جیبتو خالی کنه.
هیچوقت فکرشو نمیکردم برای نجات خودم از مخمصه، از اسمِ آقاجون استفاده کنم! نفسی تازه کردمو گفتم:
– خسرو شایسته پدربزرگ منه. یک سوم ملک و املاک‌های اینجا مال پدربزرگمه، هرچقدر که دوست داشته باشی بهت پول میدم. فقط کمکم کن برم از اینجا.
سری به نشون تأمل تکون داد و با تردید گفت:
– ببینم چکار میتونم برات بکنم... ولی از الان بگم، احتمالش خیلی کمه! فردا ساعت هشت برام مدرک تحصیلی، شناسنامه، عقدنامه و سند خونه‌ات رو بیار... ممکنه بشه یه کاریش کرد.
دیگه آب از سرم گذشته بود، حاضرم همه چیزمو بدم به ازای اینکه برم از ایران و دیگه برنگردم توو شهری که هیچ‌جایی برای آرامش من نداره!
این حسمم به سورن، خودش رفته رفته از یادم میپره و ازش یه خاطره میمونه برام. من سهیل رو خیلی بیشتر از سورن دوست داشتم ولی فراموش کردنش واسم عین آب خوردن بود! من خیلی از ادمای زندگیم رو از دست دادم، سورن که عددی نیست بینشون!
از دفتر وکالت بیرون اومدم و بعداز گرفتن اسنپ، یه راست سمت جایی که قرار بود سایه رو ببینم رفتم. تقریبا به موقع رسیدم و با دیدنش داخل پارکی که میگفت نزدیک خونشونه، دست تکون دادم و سمتش رفتم.
با دیدنم منو به آغوش کشید و با سلام گرمش بهم انرژی داد. روی نیمکت نشستیم و درحالی که لبخندش رو حفظ میکرد گفت:
– چقد خوب شد اومدی. به عنوان تنها کسی که از ارتباط منو کیا خبر داره میخواستم باهات حرف بزنم.
کیفمو از بینمون برداشتم و بهش نزدیکتر شدم. پرسشگرانه بهش خیره شدم که با استرس گفت:
– هوف انقدر اضطراب داشتم که گوشیمو جا گذاشتم تو خونه! کیا چندماهه اصرار میکنه که بریم مسافرت؛ من واقعا دیگه نمیدونم چطور بپیچونمش. نمیتونم برم، مامانم شک کرده بهم و مدام وسط تلفن حرف زدنم میپرسه کیه! چه کار کنم؟ سورن هم اگه یک درصد بویی ببره پوستمو میکنه!
لبی‌تر‌ کردمو گفتم:
– خب بگو با دوستات میخوای بری شمال.
سرشو به نشون ندونم کاری تکون داد و گفت:
– مامان منو نمیشناسی! مو رو از ماست میکشه بیرون. خودم دارم به بهانه اردوی دانشگاه فکر میکنم...
از روی کنجکاوی، کمی خیره نگاهش کردم و پرسیدم:
– تو به کیا انقدر اعتماد داری که میخوای باهاش بری مسافرت؟ بلا ملا سرت نیاره بدبخت‌شی!
حالتی به نشون "حرف مفت نزن" تحویلم داد و گفت:
– نه بابا؟ چه بلایی؟ برای تو و سورن بلائه که عین اینایی که ازدواج سنتی کردن هنوز روتون داخل روی همدیگه باز نشده!
چنان تیکه‌ای بهم انداخت که تصمیم گرفتم دیگه زر نزنم! اصلا شاید دلش میخواد هرکاری میخواد بکنه، منو چه به هشدار دادن؟
سایه تکیه‌ای به نیمکت داد و گفت:
– سورن هنوز با ملیکا میپره؟
آتیشم دوباره داغ شد با این جمله! ولی به خودم قول دادم دیگه این موضوع برام اهمیت نداشته باشه و تمام تمرکزم رو فقط روی مهاجرت بزارم.
آهی کشیدم و جواب دادم:
– بله! البته آقا امروز به خودشون استراحت دادن!
سایه سری به نشون تاسف تکون داد که یک دفعه چشمش خیره موند به پشت سرم!
از ترس اینکه سگ، مار، جیب بُر و یا گربه پشت سرمه، کمرمو صاف کردم و چشمام و بستم تا شاهد حمله نباشم!... یکدفعه سایه با هین گفت:
– مامان! اینجا چه کار میکنی؟
با شدت به پشت سرم برگشتم و نظارگره نگاه غضبناک مامانش شدم. آب دهنم رو صدادار قورت دادم که مامانش با چشمای به خون نشسته گفت:
– مامانو زهرمار!
سایه به دفاع از من جلو اومد و گفت:
– مامان بخدا سیاه دختر خوبیه، بزار باهم حرف میزنیم.
مامانش بی‌حوصله و البته عصبی جواب داد:
– من چه کار به این دارم؟ اومدم ببینم سمیه کدوم سگیه!
باز گفت "این"! جدی منو با درخت اشتباه گرفتن که هرکی میرسه بهم میگه "این" ؟
سایه از ترس سنگ‌کوب کرده بود و حتی تته پته هم نمیکرد! مامانش جلوتر اومد و درحالی که نیمه صورتش رو بیشتر میپوشوند گفت:
– تو همجنسبازی بچه؟ بابات و داداشت بفهمن چشاتو از کاسه درمیارن!
سایه که مثل خودم براش سوال پیش‌اومده بود، با بهت پرسید:
– همجنسباز؟ چی میگی مامان؟
مامانش عین گوشت قربونی، کتفشو گرفت و درحالی که مثل بچه‌های دوساله باهاش حرف میزد گفت:


『 ﮼سغوت』 dan repost
#ادامه_prt_89
دندوناشو روی هم سابید و درحالی که عینِ شیرِ کمین کرده بهم نزدیک میشد گفت:
– باباش عمته!
بدون اینکه از نزدیک شدنش بهم، جابه‌جا بشم گفتم:
– پس دختر عمم از شوهر عمم زاییده شده؟ تا جایی که یادم میاد شوهرعمم مَرد بود...
سری به نشون تاسف همراه چشم غره‌ای تکون داد و گفت:
– آدمو پشیمون میکنی از حرفی که میخواد بزنه!
دوباره بهش اصرار کردم که این‌بار جدی حرفشو بزنه، اما برای گمراه کردنم خیره به گل‌ها گفت:
– قبلاها با ساعت، گوشی، ادکلن گرون‌قیمت، لباس‌های گرون، سفر به خارج و... سعی میکردن دلمو به دست بیارن و غافلگیرم کنن. اما هیچکدومشون نمیدونستن که من با یه شاخه گل هم خوشحال میشم. تو خیلی خوب منو بلدی!
انگار بار سنگینی با این حرف از رو دوشم برداشته شد! هروقت برای بهاره کادو میخریدم، استرس داشتم که کمتر از ارزش و یا لیاقتش باشه!
با این حرفِ سیاه، خیلی دلگرم شدم...
ادامه داد:
– تاحالا کسی بهم گل نداده بود... مرسی!
خوشحال از اینکه باعث اولین تجربه‌اش شدم، لبخندی از ته دل زدمو گفتم:
– قابلتو نداره!
با عشق گل‌هارو بغل کرد. از جا بلند شدم و درحالی که بیرون میرفتم پرسیدم:
– راستی من فردا با ملیکا میرم دربند. میای بریم؟
در کسری از ثانیه، قیافش از این رو به اون رو شد! گل‌هارو روی تختش رها کرد و گفت:
– واقعا که سورن... تو خیلی... هوف ولش کن! من با اون بهشت هم نمیام.
درحالی که زیرلبم "به درک" میگفتم، در اتاقشو بستم و برای خوابی عمیق، به اتاقم رفتم...
--------------------📎🤍
『 سغوت』
_ری‌را_


『 ﮼سغوت』 dan repost
^سغوت^
"و هیچ چیز جز دوری تو به من نزدیک نیست"
--------------------📎🤍
#prt_89
_سورن_

اواخر مرداد بود و هوا روز به روز بیشتر به سمت گرمی میرفت. از اونجایی که چیدنِ از اولِ گل‌ها توو ویترین وقت زیادی گرفته بود، تصمیم گرفتم استراحتی یک ساعته به خودم بدم. زیر کولر نشستم و پاهام رو روی صندلی مقابلم گذاشتم و حالتی لش‌گونه به خودم دادم و شروع کردم به چک کردن گوشیم. سه تا پیام از ملیکا و سه‌تا از سیاه! بی معطلی اول روی پیام ملیکا دست کشیدم تا بخونم.
"– سلام موطلا. خوبی؟ پایه‌ای فردا بریم دربند؟'
از اینکه انقدر براش مهم بودم خوشم می‌اومد ولی از بیرون رفتن باهاش دیگه خسته شده بودم. فکر نمیکردم تا این حد ارتباطمون دوباره مثل زمان بچگی نزدیک بشه! براش تایپ کردم:
– باشه عزیزم. بهت خبر میدم.
بعد از فرستادنش، سمت پیوی سیاه رفتم.
"– امشب تا ساعت ده سالنم. حواست باشه خواستی بخوابی کولر هال رو روشن کن. کولر اتاق خودت رو روشن بزاری سرما میخوری تا صبح."
هیچ چیز مانع مهربونی سیاه نمیشد حتی وقتی که برخلاف دلم باهاش رفتار میکردم! از اون روزی که ملیکا قهر کرد و منم با هزار بدبختی تونستم دلش رو نرم کنم، عذاب وجدانی به علت حرفایی که به سیاه زده بودم همراهم بود! ولی خب واقعا ملیکا آدم بدجنسی نیست که بخواد سیاه رو از ما دور کنه! اتفاقا خیلی هم اجتماعی و مهربونه...
ولی نه مهربون‌تر از سیاه! سیاه کلا بحثش با همه جدا بود و با اینکه گاهی اوقات خیلی کم میبینمش، حس میکنم از خودم هم برام مهمتره!
ولی واقعا نمیدونستم تهِ این همخونه‌ای بودن میخواد به کجا برسه!؟
حقیقتا سوال ترسناکیه! به بودنش بیشتر از نبودنش عادت دارم! حس میکنم دو روز حتی درحد سلام علیک هم نبینمش، بازم دلم براش تنگ میشه...
باید چکار کنم؟ اون وقتی من بیمارستان بودم و هیشکی بالای سرم نبود، اومد و تمام هزینه‌هامو پرداخت کرد! اون میتونست بعد از ازدواج اجباریمون، ازم متنفر بشه ولی نشد! چه‌طور باید بهش میفهموندم برام مهمه؟
همونطور که سرم رو به اطراف میچرخوندم، یک دفعه چشمم با گل رزهای قرمز و سفیدی که امروز صبح رسیده بودن برخورد کرد!
ساعت نه و چهل و پنج دقیقه بود... از جا بلند شدم سمتشون رفتم. پنج‌تا از سرحال‌ترین و تازه‌ترین‌هاش رو انتخاب کردم و روزی میز مخصوص گذاشتم و شروع کردم به چیدن خارهاش... نمیخواستم با روبان‌ها و چیزهای الکی، زیبایی گل‌هارو کمرنگ کنم.
درحالی که گوشیم رو برمیداشتم و ساقه گل‌هارو توو دستم میگرفتم، هنگام بیرون رفتن به صاحب مغازه گفتم:
– پنج‌تا شاخ گل برداشتم، مبلغش رو از حقوقم کم کن.
با خداحافطی کوتاهی، مغازه رو ترک و با طی مسیری ده دقیقه‌ای به خونه رفتم. از سکوت و تاریکی خونه معلوم بود که سیاه هنوز نیومده...
گل‌هارو به قصد اینکه روی تختش بزارم، وارد اتاقش شدم... چقد اتاقش خلوت شده بود! میزآرایشش خالی از هرگونه لوازم آرایشی و عطر و ادکلن بود... نکنه میخواد برگرده عمارت؟
نه سیاه بمیره هم برنمیگرده به اون جهنم!
با صدای بسته شدن در سرم رو به عقب برگردوندم. سیاه با دیدنم اون هم داخل اتاقش، سلامی مشکوک بهم تحویل دادو پرسید:
– دنبال چیزی میگردی؟
سری به نشون منفی تکون دادم و با اشاره به میز آرایشش پرسیدم:
– وسایلتو جمع کردی؟ برای چی؟
مانتوش رو دراورد و درحالی که به چوب لباسی آویزون میکرد گفت:
– نمیخواستم جای شما و ملیکا جون رو تنگ کنم.
گل‌هارو برای آزادیِ دستم روی تختش گذاشتم و با تعجب گفتم:
– اینجا خونهء خودته! این چه حرفیه؟
شالش رو تا کرد و درحالی که کنار بقیه شال‌هاش قرار میداد، هیستریک گفت:
– جدی میگی؟
دلم نمیخواست جوابشو بدم چون مطمئنا بودم تهش به قهر ختم میشه. گل‌هارو روی تختش گذاشتم و با ترفندِ ماهرانه‌ای خودمو مظلوم کردم و گفتم:
– اینارو برای تو گرفتم، خواستم بگم ببخشید اگه این مدت با رفتارهام، ناخودآگاه ناراحتت کردم.
آتیش چشماش یکباره با حرفم سرد شد. جلو اومد و درحالی که روی تخت مینشست، با لبخند گفت:
– نه بابا چه ناراحتی‌ای؟ من بچه‌ام! یادم میره زود...
داشت تیکه مینداخت به حرفِ اون روزم که گفتم "خیلی بچه‌ای سیاه" ... از خودم شاکی شدم! کاش حداقل اینو دیگه نمیگفتم... ولی خب نباید ملیکارو ناراحت میکرد! اونم وقتی که دید تازه پیداش کردم.
کنارش روی تخت نشستم و بدون اینکه تیکه‌اش رو به روی مبارکم بیارم، مثل خودش خندیدم و گفتم:
– اون شب توو رستوران... خواستی یه حرفی بزنی ولی نشد و بعداز اون هم یادم میرفت ازت بپرسم که چی بود! نکنه جدی جدی حامله‌ای؟
مشتی به بازوم زد و گفت:
– یه بار دیگه این حرفو بزنی خودم حامله‌ات میکنم!... ولش کن، مهم نیست دیگه. نمیخوام راجع بهش حرف بزنم. از روی بچگی بود!
تیکه تیکه شدم از تیکه‌هاش! بازم به روم نیاوردم ولی مصرانه گفتم:
– بگو دیگه مسخره بازی درنیار! بابای بچه کیه؟


『 ﮼سغوت』 dan repost
#ادامه_prt_88
اینکه یا دارم خواب میبینم یا دارم کم کم شاخ درمیارم! دهنم باز مونده بود از تعجب! حس خوبی که الان داشتم با هیچ چیز قابل قیاس نیست. بالاخره تو زندگیم حس کردم یکی پشتمه، یکی حمایتم میکنه و یکی هوام رو داره.
کارد میزدی خون ملیکا درنمیومد! نگاهی با منظورِ "دماغ سوخته" بهش انداختم. درحالی که شالش رو از روی مبل برمیداشت و مانتوش رو تنش میکرد، با بغضی که صد درصد مطمئن بودم مصنوعیه، گفت:
– باشه! من با احترام میرم تا حرمتِ این دروغگو حفظ بشه! تو به من اعتماد نداری؟ اخلاق منو نمیدونی؟ من زیادی با همه شوخی میکنم و همیشه هم چوبِ دلم رو میخورم! عیب نداره! این بار هم اونی که گردنش از مو باریکتره منم!
درحالی که از در خارج میشد ادامه داد:
– ازت انتظار نداشتم منی رو که ده سال همبازیت بودم و الان دو_سه هفته‌است که حس میکنم دوباره برادرمی، اینطوری قضاوت کنی! من میرم؛ ولی خب دلم برات تنگ میشه.
چقدر خوب بازی میکرد این بشر! دروغگو جلوه‌ام داد تا با مظلوم‌نمایی منو جلوی سورن آدم بده کنه؟ هاج و واج و با چشمای درشت شده از تعجب خیره شده بودم به سورن که ناگهان با تشرش، لرزی به تنم وارد شد.
– بفرما! همینو میخواستی؟ لوس بازی دوست داشتی دربیاری با یه دروغ دیگه درمیاوردی نه با بازی کردن با احساسات این دختر! واقعا که... خیلی بچه‌ای سیاه!
چشمام دیگه گنجایشی برای گشادتر شدن نداشت! این باور کرده بود من دروغ گفتم؟ من سورن رو محرم دونستم و فقط خواستم برای اینکه کمتر جلوی ملیکا تحقیر بشم واقعیت رو بگم نه اینکه آش نخورده و دهن سوخته بشم! خدایا تو که شاهدی! نه به دفاع کردنِ دو دقیقه پیشش و نه به تشر زدن الانش! حقیقتا غرورم دیگه اجازه نمیداد که بخوام خودمو بهش اثبات کنم؛ از آدمی که حرفِ یه دختر بد ذات رو باور میکنه دیگه انتظارِ بیشتری نمیشه داشت! بهش تنه‌ای زدم و درحالی که به اتاقم میرفتم گفتم:
– چرا وایسادی سرزنشم میکنی؟ پرنسس الان بیرون داخل شهر خطرناک و پراز گرگ‌های درنده تنهاست! بدو برو دنبالش!
همونی هم که فکر میکردم شد! ده ثانیه بعد صدای بسته شدن درخروجی، خبر از رفتنِ سورن داد!
--------------------📎🤍
『 سغوت』
_ری‌را_


『 ﮼سغوت』 dan repost
^سغوت^
"تنها چیز که غیرممکنه، فقط خود غیرممکنه"
--------------------📎🤍
#prt_88
_سیاه_

تا در خونه رو باز کردم، صدا و تصویر این زنیکه نحس سوهان روحم شد! این دختر خونه و زندگی نداره که یه سره اینجا پلاسه؟ دیگه خیلی هم که صمیمی بوده باشن بازم انقدر به تیپ و تاپ هم نمیپیچین!
ملیکا چشمای رنگیش رو بهم دوخت و از سورن پرسید:
– این کلید خونه‌ات رو داره؟
فقط منتظرم یکبار دیگه یه نفر دیگه بهم بگه "این" تا هرچی دقِ دل دارم رو توو صورتش بالا بیارم!
حالم از صورتش و چشماش و حتی زیبایی‌هاش هم بهم میخورد! سورن نگاهی ریز بهم انداخت و گفت:
– گفته بودم که... خیلی باهم دوستیم!
چقدر مقاومت میکرد دربرابر اینکه منو آدم حساب کنه و چقدر وقیحانه از عهدِ بچگیش دفاع میکرد.
چشمی در کاسه چرخوندم و بی‌توجه بهشون به اتاقم رفتم. داشتم لباسام رو عوض میکردم که یکدفعه حس کردم موجودی وحشی به حریم خصوصیم وارد شده. هیچکس تاحالا جرئت نکرده بود بدون اجازه وارد اتاقم بشه؛ این لاشخور چطور به خودش اجازه داد؟
تای پیرهنم رو صاف کردم و گفتم:
– مگه درِ کافه‌است که همینجور بازش میکنی و سرتو میندازی پایین میای توو؟
ملیکا درحالی که درو پشت سرش میبست، جلو اومد و گفت:
– خوب گوش بده به حرفم! دفعه اخرت باشه که خلوتِ منو سورن رو بهم میزنی و با وجودت گند میزنی به خوشیامون! فهمیدی؟
داشت اعصابمو بهم میریخت! چشمامو تنگ کردم و درحالی که بهش نزدیک‌تر میشدم جواب دادم:
– اونی که جفت‌پا پریده تو خوشی‌ها، تویی نه من! بعدشم اگه چشم داری، یه کم بیشتر بازش کن! من از یه خانواده با اصالت هستم و اصلا درسطحم نیستی که بخوام باهات حرف بزنم چه برسه به اینکه درگیرت بشم. پات از گلیمت درازتر بشه، جفت پاهاتو قلم میکنم! تا الان هم شعور خانوادگیم رو حفظ کردم.
کمی به عقب هولم داد و تیکه جواب داد:
– توئه الف بچه؟ زخمی نشی هانی.
همون لحظه که خواستم جوابشو بدم، صدای سورن مانع شد.
– دخترا! پاشید بیاید دیگه رفتید تو اتاق چکار؟
ملیکا خیره به چشمام و خنده‌ای حرص‌درار گفت:
– میایم الان عزیزم.
عزیزمش رو از عمد کش‌دار گفت که من آتیش بگیرم و به هدفش هم رسید! جفتمون با نگاهی تهدیدآمیز از اتاق خارج شدیم. البته ملیکا جلوتر از من رفت تا کنارِ سورن جا بگیره!
خیلی خوشحالم که با وجود اون همه اتفاق داخل عمارت و خانوادمون، اصالت، شعور و شخصیتم از همچین دخترایی بالاتره! روبه روشون نشستم... با دیدن سورن تازه یادم افتاد که چقدر دلم برای نگاه کردن به صورتش تنگ شده بود و خودم خبر نداشتم. مدام حرفای سایه توو گوشم تکرار میشد.
"دست خودش نیست، با همه مهربونه!"
شایدم همین که میگه باشه، شایدم من بیش‌از حد حساسم. داشتم کلافه میشدم از این همه گیجی!
ملیکا دستی روی دست سورن کشید و گفت:
– من میرم سرویس، الان میام.
با چشماش برام خط و نشون کشید و از کنار سورن بلند شد و رفت.
سورن کمی خودشو به سمتم جلو کشید و محضِ احوالپرسی دهن باز کرد که یکدفعه گفتم:
– سورن بیا تو اتاق کارت دارم.
کنجکاوی از چشماش فوران کرد. پشت سرم تو اتاقم اومد. این بار من بودم که در رو میبستم.
یه اتاق بود، یک من و یک اون! بعد مدت‌ها...
اگه دست به سینه نگاهم نمیکرد، ممکن بود کارِ غیرعقلانی‌ای بکنم... با نفسی عمیق به خودم مسلط شدم و جلو رفتم. روبه روش ایستادم و گفتم:
– سورن... ملیکا کم کم داره اذیتم میکنه.
خندید و درحالی که اخمی ریز بین ابروهاش مینشوند گفت:
– نه بابا! این دختر کلا عادت داره با همه شوخی کنه. از تو انتظار نداشتم ناراحت بشی.
سری به نشون تاسف تکون دادم و با حالت متقاعد کننده‌ای گفتم:
– انقدر مثل کبک سرتو نکن توو برف! اومد تو اتاق بهم گفت حق نداری مزاحم خلوت منو سورن بشی، اصلا بد نگاهم میکنه، هی واسم خط و نشون میکشه، تهدید میکنه! خب من اذیت میشم! به احترام تو بهش چیزی نگفتم.
سورن لبخندش با پایان حرفم ماسید. موشکافانه و با نگاهی جستجوگرانه بهم خیره شد و گفت:
– به تو؟
سرمو به نشون مثبت تکون دادم. اخمی کرد و درحالی که مچ دستم رو اسیر دستش میکرد منو به سمت هال برد. نمیدونستم قراره چکار کنه ولی احتمال میدادم بخواد باز مسخره بازی دربیاره!
کلا امیدی به حمایتش نداشتم و همین دلسردم میکرد. همزمان با ورود ما به هال، ملیکا هم از سرویس خارج شد و وقتی دید که جفت همدیگه ایستادیم، نطقش به وضوح کور شد!
سورن عین باباهایی که اومدن مدرسه تا با ناظم دعوا کنن، به ملیکا نگاه کرد و با اشاره به من گفت:
– تو به سیاه گفتی حق نداره بیاد پیشمون؟
از نگاه ملیکا معلوم بود که میخواد جِرَم بده! ولی خونسردیش رو حفظ کرد و قبل از اینکه دفاعی از خودش بکنه، سورن ادامه داد:
– ببین ملیکا، حرمتِ دوستی بچگی و الانمون به کنار، ولی توهین به سیاه انگار توهین به منه! سیاه واسه من خیلی عزیزه. اگه نمیتونی درست باهاش برخورد کنی، بگو که همین الان با احترام از همدیگه خداحافظی کنیم.
دو چیز رو مطمئن بودم...


『 ﮼سغوت』 dan repost
#ادامه_prt_87
این بشر دیوانست، اصلا انسان نیست! آدمی که چایی نخوره روانیه، باید بره خودشو درمان کنه و بابت این علاقه‌ی مزخرفش سربه بیابون بزاره!
همونطور که یه معتاد به مواد احتیاج داره تا زنده بمونه، من به چایی احتیاج دارم تا زنده بمونم! این دختر واقعا غیرعادیه!
درحالی که چشمام گرد شده بود با تشر گفتم:
– تو واقعا مریضی!
سیاه چشمای درشتش رو به رخم کشید و با تعجب گفت:
– بله؟
نفسی گرفتمو درحالی که جملاتم رو برای دفاع از چایی اماده میکردم گفتم:
– چطور میتونی با چایی خاطره خوبی نداشته باشی؟ من توو دمای چهل درجه هم درحال تبخیر باشم لیوان چایی دستمه! تو واقعا چطور میتونی؟ نرمالی اصلا؟ چطور زندگی میکنی؟ یعنی وقتی عصبی میشی چایی نمیخوری؟ وقتی ناراحتی پا نمیشی بری چایی بریزی واسه خودت تا آروم بشی؟ حتی زمانی هم که خوشحالی بازم چایی نمیخوری؟
دقیقا دو جفت چشمِ گشاد شده از تعجب داشت نگام میکرد! چند نفر از کسایی هم که میزشون نزیکمون بود، با حیرت بهم خیره شده بودن... انقدر عصبی شدم که کنترل تن صدام از دستم در رفت! ولی خب حقش بود؛ دختره‌ی بی‌شعور!
سیاه روبه سایه با بهت پرسید:
– این چی میزنه؟
سایه که از کل‌کل‌های بینمون کفرش دراومده بود، هوفی کشید و با کلافگی گفت:
– بس کنید دیگه! کیا بدون چایی میمیره، سیاه هم از چایی خوشش نمیاد؛ الان واقعا...
زیرلب بین جمله‌اش پریدم و گفتم:
– اره خوشش نمیاد چون یه تخته‌اش کمه!
سیاه نگاه غضبناکی بهم انداخت که سایه ادامه داد:
– توام بس کن کیا. بچه شدی؟
از سایه انتظار این حجم از کج فهمی رو نداشتم! من بچه بازی درمیارم یا این بومِ نقاشی که معلوم نیست سیاهه یا سبز که به چایی توهین میکنه؟
سیاه درحالی که دست به سینه تکیه میداد، سایه نگاهی بهش کردو گفت:
– مثلا اوردمت اینجا که با کیا آشنا بشی و دیگه فکر ملیکا و سورن رو از سرت دور کنی. از کیا هم خواستم قرارمون رو سه نفره کنیم که بیشتر همدیگه رو بشناسید.
سیاه شالشو روی موهای بازش کمی جلوتر داد و گفت:
– بله! آقای شیفته‌ی چایی رو زیارت کردم. چه افتخاری واقعا.
آخرین جرئه از فنجونم رو نوشیدم و گفتم:
– منم خانومه...
سایه مشتش رو روی میز کوبید و گفت:
– یه کلمه دیگه بحث کنید پامیشم میرم.
منو سیاه نگاه تهدیدآمیزی به هم دیگه انداختیم و به امرِ سایه دیگه بحثی نکردیم.
هرچند که من هنوز اعتقاد دارم یه آدم غیرعادیه!
--------------------📎🤍
『 سغوت』
_ری‌را_


『 ﮼سغوت』 dan repost
^سغوت^
"بی تو آوارم و در خویش فرو ریخته‌ام"
--------------------📎🤍
#prt_87
_کیا_

ده دقیقه‌ای از اومدنم به کافه و سفارش دادن دوتا نسکافه و یه فنجون چای گذشته بود ولی نه سایه و سیاه اومده بودن و نه سفارش‌ها...
نمیدونستم چه واکنشی با دیدن زنِ سورن میتونستم داشته باشم فقط میدونم که حس خوبی ندارم و کمی هم اضطراب دارم.
همزمان با قرار گرفتن سفارش‌ها روی میز، درِ کافه با ورود سایه و دختری که حدس میزدم سیاه باشه، باز شد. از دور خوشگل بود از نزدیک خوشگل‌تر! چشمای وحشیش نشون نمیداد که مثل سایه آروم و منزوی باشه! تیپِ خاصی نداشت ولی درعینِ سادگی مرتب و شیک بود. قدش تقریبا با سایه در یک سطح قرار داشت و از اجزای صورتش، به غیر از چشماش، بینیِ قلمیِ عملیش چهره‌اش رو جذاب تر کرده بود! بهش نمیخورد داف باشه ولی ظاهراً سورن پسند بوده...
با سلام کوتاهی کنار سایه و روبه روی من نشست. از اونجایی که سایه بهم گفته بود که با هزار خواهش و تمنا، سیاه رو راضی کرده بود که دهنش چفت و بست داشته باشه، مشتاق بودم که از طریق سیاه متوجه بشم سورن در زندگی مشترک چجور آدمیه!؟
سایه دستش رو دور فنجونش حلقه کردو با لبخند گفت:
– خب سیاه، اینم همون کیایی که برات تعریف کردم.
سیاه دست به سینه تکیه دادو خیره به من گفت:
– والا حق داشتی عاشقش بشی!
اعتماد به نفس عجیبی با این حرفش بهم دست داد! جوری که از شدت خودشیفتگی، کمرم رو صاف کردم و دستی لای موهام کشیدم و گفتم:
– خب، چه خبر از سـ.... سورن!؟
کمی نسکافه‌اش رو مزه کرد و گفت:
– مطمئن باش اگر میشناختیش حتما سلامش رو بهت میرسوندم.
هه چی میگفت این؟ من نمیشناسمش؟ من از خواهرش بیشتر حفظم این پسرو! ایشالا به جای سلام خبر مرگش رو بهم برسونن...
کفرم رو کفن کردم و روبه سایه گفتم:
– این چقدر سربالا جواب میده! خودت چه خبر؟
قبل از اینکه سایه جواب بده، سیاه فنجونش رو صدادار روی میز گذاشت و گفت:
– به من نگو "این"! مگه من درختم؟
سایه برای اینکه جو رو آروم کنه روبه من گفت:
– رو کلمه "این" جدیدا حساس شده. اسمش رو بگو لطفا.
قشنگ معلوم بود تحفه تشریف داشت همسرِ سورن‌آقا! مارو باش عصرمون رو با کی اومدیم بیرون! شونه‌ای بالا انداختم که سایه ادامه داد:
– من توو راه داشتم به سیاه میگفتم چقدر خوب میشد اگه یه روزی چهارنفرمون دور میز بشینیم و بدون استرس همدیگه رو ببینیم.
قطعا روزی که من با سورن سر یک میز بشینم وجود نخواهد داشت چون اون روز یا من زنده‌ام یا سورن! سیاه پیِ حرف سایه رو گرفت و گفت:
– بکنش پنج نفر! اون لاشخور هم باهاش هست همه جا... البته! یا جای منه سر اون میز یا جای ملیکا خانوم.
سایه که کلافه شده بود از در رفتنِ رشته‌ی کلامش، سرشو تکون داد و گفت:
– ای بابا، ای بابا! سخت نگیر دیگه. دوستشو بعد چندوقت دیده داره خوش‌میگذرونه باهاش؛ دیگه انقدر غر زدن نداره.
ماشالا سورن واسه خودش حرمسرایی داره‌ها... اول زن من، بعدش اون دختره‌ی شوهردار، بعدش سیاه، بعدش دختری به اسم ملیکا... خدا به داد بعدی برسه! فقط با من و سایه رل نزده این بشر! به کم هم راضی نیست الحمدالله.
دیگه اوج کثافت بودنش همینجاست که با وجودِ زنش، بازم پیِ دختربازیه! خدایا نسل همچین آدمایی که نفرِ سوم رابطه میشن رو، به بدترین و عذاب آورترین شکل نابود کن.
سیاه دستی به پیشونیش کشید و گفت:
– توام خوب بلدی از داداشت هی دفاع کنی! خودِ کیا الان با یه دختر دیگه بیرون بره و دختره بیست چهارساعتی لا لنگش باشه و بعدش بیاد بهت بگه یارو مثل خواهرمه، بازم اینطوری حق میدی بهش؟
سایه که انتظار همچین حرفیو از سیاه نداشت، کمی صندلیش رو عقب برد و با غرور گفت:
– من به کیا از چشمام بیشتر اعتماد دارم سیاه خانوم.
ته دلم لرزید با جملش! انقدر عمقِ این حرف برای من سنگین بود که حتی نمیخواستم یک لحظه بهش فکر کنم... کمی از چایی‌ام نوشیدم و گفتم:
– عزیزدلمی!... راستی؟ سیاه چرا حلقه نداری تو که انقدر حرص میخوری از بی‌وفاییِ شوهرت؟
تقریبا چشماش گرد شد با حرفم! سایه هم دیگه نمیدونست چی بگه که ماست‌مالی کنه. خوشحال از اینکه مچش رو گرفتم، دوباره کمی چایی‌ام رو مزه کردم که گفت:
– گشاد بود واسم، دادم کوچیکش کنن.
میدونستم دروغ میگه، چون چشماش دو دو میزد و با دستپاچگی جواب داد! برام جالب بود بدونم واقعا چطور دختریه و چه چیزی در سورن دیده که باهاش ازدواج کرده!؟ آیا وقتی بچه‌دار بشن بلایی که سر بچه من اورد رو دلش میاد سر بچه خودش بیاره؟ اصلا لیاقت بچه‌دار شدن رو داره یا نه؟
معلومه که نه! اون بچه چطور میتونه با وجود همچین پدری، انسان گونه بزرگ بشه!؟
سیاه وقتی دید چایی‌ام داره تموم میشه، نگاهی به فنجونم انداخت و گفت:
– اصلا خاطره خوب از چای ندارم!
حس کردم بهم فحش داد! آره فحش داد... توهین کرد، اهانت کرد، تجاوز کرد به علاقه‌ام!
من درحال مرگ هم باشم فقط چایی میتونه نجاتم بده.


『 ﮼سغوت』 dan repost
خندیدم و خواستم جوابش رو بدم که یک دفعه با چشمای درشتِ سیاه که با تعجب نگاهم میکرد مواجه شدم! یا مکه مکرمه... این از کی اینجا ایستاده؟ خدایا یه گوسفند سر میبرم فقط نشنیده باشه حرفامو! خدایا توروخدا...
– رو نکرده بودی شیطون!
دهنت سرویس سیاه... قلبم داشت از جا درمیومد! سریع قطع کردم و با چشمای پرتمنا سمتش رفتم. از منشی دورش کردم و با ترس لب زدم:
– یه کلمه به سورن بگی، تا اخرین قطره خونم رو نذری میده، گردنمو میزنه، دست و پامو قطع میکنه، اعضای بدنم رو حراج میزاره... اصلا زنده به گورم میکنه! جون مامانت، جون هرکی دوست داری یه کلمه هم چیزی نگو توروخدا.
اصلا نمیدونستم چجوری التماسش کنم. حاضر بودم دست و پاشو ماچ کنم فقط تضمین کنه که حرفی به سورن نمیزنه.
برخلاف انتظارم، لبخند مهربونی زد و گفت:
– مگه دیوونم؟ ‌خیالت راحت من اصلا سورن رو نمیبینم که بخوام باهاش حرف بزنم! ولی اصلا بهت نمیخوره‌ها... بهت میاد از این دخترای مودب و سر به زیر باشی!
درحالی که جفتمون سوار آژانس میشیدم گفتم:
– خداروشکر تموم شد اون دوران...
--------------------📎🤍
『 سغوت』
_ری‌را_

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

811

obunachilar
Kanal statistikasi