با بالا کشیدن بینیش بغضی که در گلوش جا گرفته بود رو کمی ازاد کرد تا بتونه نفسی بکشه.
-این شروع داستان بود؟
+این شروعش نبود...و همینطور پایانش، درواقع انگار یه حلقه زمانی ایجاد شده بود که من رو مدام به اون روز و دعوایی که اون شب رخ داده بود برمیگردوند.
-دعوا؟ولی شما حرفی از اون نزدید.
+درسته...نزدم چون همینکه به یاد دارم چه اتفاقاتی افتاد و چطور اون شب با گریه و ناله التماسش میکردم تا حرف من رو باور کنه باعث میشه دوباره بخوام اون تیغ لعنتی رو دست بگیرم و وسط سینم رو برش بدم، دقیقا جایی که اون قلب لعنت شده هربار بخاطرش داره تیر میکشه قرار داره.
-Moonlight Valley-