تو که نفهمیدی، فکر کردی من جامعه گریزی کم حرفم که بزرگترین ترسش ارتباط برقرار کردن است، بی راه هم فکر نکردی، ولی من با تو خیلی حرف زدم، از همه چیز گفتم، از هر چیزی که می خواستم و نمی خواستم، از اینکه چقدر زیبایی و چقدر می خواهم برای همیشه کنارت بمانم، از اینکه صدایت جایی میان قفسه ی سینه ام معجزه می کارد، در ذهنم برایت شعر خواندم، دکلمه خواندم، از مردمک چشمانت گفتم که می شود برایشان نماز گزارد، از انگشتانت که خیالشان در موهایم همیشه می رقصد. من خیلی با تو حرف زدم اما تو هیچ یک را نشنیدی، جوابی هم ندادی، من تمام حرف هایم را به تو گفتم و از این نترسیدم که خواهی رفت.