#یادداشت_سوم
امروز از پنجره هیچ چیز ندیدم. جز یک کوه که هر روز همانجا بود و از جایش تکان نمیخورد. در دل کوه انگار چیزی تکان میخورد. دقیق شدم و دیدم که آن چیز کوچک یک انسان است با کلاهی آبی بر سر و پیراهن سبز و شلوار جین آبی. داشت به سمت بالای کوه حرکت میکرد.
حرکتش از اینجا کند به نظرم میرسید. یک لحظه به این فکر کردم که الان دارد به چه چیزی فکر میکند. آیا از تنهاییاش در دل کوه لذت میبرد یا این آرزو از دلش گذشته که کاش یاری داشتم تا دست در دست او این مسیر را میپیمودم. از اینجا نمیتوانستم چیزی را تشخیص دهم. هر چند که اگر نزدیکتر هم بود، نمیتوانستم از آنچه در دلش میگذشت آگاه شوم.
بله شاید هیچ چیز را امروز از پنجره ندیدم بجز چیزهایی که گفتم. آن چیزها هم کم نبودند. مثلاً من دیدم که نمیتوانم خیلی چیزها را با چشمم ببینم. من فقط با چشم میتوانستم حرکت آن آدم تنها را در کوه ببینم. رنگ لباسش را ببینم. سنگهای خاکستری و قهوهای کوه را ببینم. اما نمیدیدم بر آن انسان چه میگذرد. خیلی چیزهای دیگر را هم نمیدیدم.
از پنجره همه چیز را نمیتوان دید. فقط بعضی چیزها پیداست.
🖊 قاصدک
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
@panjerehnevesht
امروز از پنجره هیچ چیز ندیدم. جز یک کوه که هر روز همانجا بود و از جایش تکان نمیخورد. در دل کوه انگار چیزی تکان میخورد. دقیق شدم و دیدم که آن چیز کوچک یک انسان است با کلاهی آبی بر سر و پیراهن سبز و شلوار جین آبی. داشت به سمت بالای کوه حرکت میکرد.
حرکتش از اینجا کند به نظرم میرسید. یک لحظه به این فکر کردم که الان دارد به چه چیزی فکر میکند. آیا از تنهاییاش در دل کوه لذت میبرد یا این آرزو از دلش گذشته که کاش یاری داشتم تا دست در دست او این مسیر را میپیمودم. از اینجا نمیتوانستم چیزی را تشخیص دهم. هر چند که اگر نزدیکتر هم بود، نمیتوانستم از آنچه در دلش میگذشت آگاه شوم.
بله شاید هیچ چیز را امروز از پنجره ندیدم بجز چیزهایی که گفتم. آن چیزها هم کم نبودند. مثلاً من دیدم که نمیتوانم خیلی چیزها را با چشمم ببینم. من فقط با چشم میتوانستم حرکت آن آدم تنها را در کوه ببینم. رنگ لباسش را ببینم. سنگهای خاکستری و قهوهای کوه را ببینم. اما نمیدیدم بر آن انسان چه میگذرد. خیلی چیزهای دیگر را هم نمیدیدم.
از پنجره همه چیز را نمیتوان دید. فقط بعضی چیزها پیداست.
🖊 قاصدک
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
@panjerehnevesht