پنجره‌ نوشت|یادداشت‌های قاصدک


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


اینجا یادداشت‌های یک نویسنده با تخلص قاصدک را بخوانید. مشاهداتی که هر روز از پنجره‌ی خانه‌اش دارد.

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


✨🌟
#یادداشت هفدهم

دیشب از پنجره، ستاره‌ای را در آسمان دیدم که به من چشمک میزند. این ستاره چندین رنگ میشد و در هر چشمک رنگی از خودش نشانم میداد. رنگ‌هایی فوق‌العاده عجیب و تازه که پیش از این ندیده بودم. برای مدت طولانی به آن خیره شده و از دیدنش مشعوف و هیجان‌زده بودم. به این فکر کردم که کسی چه می‌داند آخرین شبی که به آسمان نگاه می‌کند و چشمک ستاره را می‌بیند، کدام شب است؟ و آیا حواسمان هست که این صحنه‌ای که الان از آسمان می‌بینیم همین یک صحنه واحد است و دیگر تکرار نخواهد شد؟

این متن را صبح پس از آن ملاقات شعف انگیز از آن ستاره زیبا نوشتم و ساعتی پیش به طور اتفاقی به خبری برخوردم که نوشته بود:

مهمان گیسوافشانی به دیدار خورشید آمده است. دنباله‌داری به نام سوچینشان اطلس که پس از سفری ۸۰ هزار ساله به دیدار منظومه شمسی ما آمده...
گویا آن مهمان گیسوافشان چشمانم را نوازش کرده بود

🖊 قاصدک
پنجم مهرماه ۱۴۰۳

برای پیوستن به کانال من روی لینک زیر بزنید:
@mhavaeedotcom
سایت من:
Mhavaee.com


#یادداشت_شانزدهم

مدتی پیش از پنجره بوی عجیبی به مشامم خورد. رد بو را دنبال کردم و رنگ سبزی را دیدم که در هوا پخش بود. رفتم جلوی پنجره ایستادم و مدرسه دخترانه از دور جلوی چشمم ظاهر شد.

بچه‌ها هر کدام از سمتی به سمت دیگر می‌دویدند. اول به نظر می‌آمد که در حال بازی یا ورزش هستند. اما کمی که دقت کردم متوجه شدم دویدن‌هایشان همراه با سراسیمگی و اضطراب است.

کمی که گذشت آمبولانس از راه رسید و چند نفری را با خودش برد. کم‌کم پدر و مادرها از راه رسیدند و همگی مضطرب و نگران بودند. تا ظهر همین اتفاق‌ها و رفت‌وآمدهای مکرر آدمها را از پنجره می‌دیدم و با خودم می‌گفتم چطور ممکن است کسی بخواهد دخترها روی زمین نباشند، درحالی‌که عشق به جهان هستی و مادرانگی از همین دختران کوچک آغاز می‌شود؟ زنده به‌گورکردن آنها یعنی کشتن عشق و شور زندگی که پس از آن هیچ در زمین باقی نمی‌ماند جز زمینی سوخته و سیاه‌شده. چرا که سبزی درختان و آواز پرندگان و زندگی آرام و سلامتی بدن هم حاصل عشق مادرزمین به جهان هستی است.

📇🖊 قاصدک
ششم خردادماه ۱۴۰۳

@panjerehnevesht


#یادداشت پانزدهم

یکی از مزایای تماشای بیرون از پنجره این است که شاید منظره‌هایی را بتوانی تماشا کنی که کم‌نظیرند و زیاد اتفاق نمی‌افتند.

مثلا وقتی باران تمام شده و ابرها سفید و تکه‌تکه شده‌اند و خورشید در آسمان آبی دارد از لابه‌لای آنها سعی می‌کند خودش را به هر آنچه روی زمین هست برساند. دراین‌صورت موقع حرکت تکه‌های ابر بر فراز کوه‌ها می‌بینی که سایه‌ای پهن و بزرگ با ملایمت روی دامنه‌ی کوه می‌افتد و در حیرت و شگفتی آرام آرام به سمت بالای کوه حرکت می‌کند. بعد دوباره کوه به رنگ روشن کرمی خودش برمی‌گردد و آن سایه به پشت کوه می‌رود . جایی که الان سایه شده و از این‌طرف که من هستم دیده نمی‌شود. این حرکت آرام سایه روی کوه و تغغیر رنگ آن از صحنه‌های شاید کمیابی است که امروز موفق به تماشای آن شدم.

یا شاید منظره‌ای از دو گنجشک را ببینی که روی آخرین شاخه‌های خشک و لخت درخت با بی‌خیالی و راحتی می‌نشینند و سرشان با سرعت به این‌سو و آن‌سو حرکت می‌کند. نمی‌دانم آن گنجشک چطور دنیا را مشاهده می‌کند. اما می‌دانم که حداقل ما این شانس را پیدا کرده‌ایم که زیبایی باشکوه درخت و شگفتی حرکت سایه‌ای ابرها روی کوه و شکفتن گل‌های صورتی روی درخت‌های خشک را ببینیم.

ابرهای سفید بالای کوه به پرواز درآمده‌اند و به‌زودی دوباره سایه‌ای بر کوه خواهند انداخت. شاید یک نفر دیگر هم از پنجره‌ای دیگر مشغول تماشای این صحنه بی‌نظیر باشد.

پی‌نوشت: من دوست دارم چیزهایی را که می‌بینم، به‌جای عکس گرفتن با کلمه‌ها توصیف کنم و حقیقتا پنجره‌نوشت جایی برای تمرین این لذت برای من است. سپاسگزار همراهی‌تان هستم.

📇🖊 قاصدک
بیست و ششم اسفندماه ۱۴۰۲

@panjerehnevesht


#یادداشت_چهاردهم

امروز باران را از پنجره تماشا می‌کنم. دخترکی که به‌نظر ۱۶-۱۷ ساله می‌رسد، با یک کاپشن آبی و موهای سیاهی که با یک کش کوچک پشت سرش بسته، روی تاب مشغول تاب بازی است. به‌نظر می‌آید حسابی مشغول تماشای اطرافش شده. مدتی می‌گذرد. دختر از روی تاب بلند می‌شود و پتویی را که زیر پایش انداخته با خودش می‌برد.

قطرهای باران روی موهایش نشسته، نسیم ملایم وزنده، موهای جلوی صورتش را تکان می‌دهد. با کفش‌های کتانی سفید به‌سمت دختری می‌دود که کوچک‌تر از خودش است. آن دختر کوچک‌تر یک کاپشن سیاه به تن دارد و کلاهش را سرش گذاشته و با طمانینه و به آرامی دارد زیر باران قدم می‌زند. هر دو به هم می‌رسند و با هم راه را ادامه می‌دهند.

آه از آن بازیگوشی‌ها گوشی‌های ساده کوچک و آن موهای زیبا زیر باران و نسیم. بیش باد.

📇🖊 قاصدک
بیست و چهارم اسفندماه ۱۴۰۲

@panjerehnevesht


#یادداشت_سیزدهم

دور زمانی بود که تنها ایستادن کنار پنجره و تنها نگاه کردن به بیرون، ردی از درد روی قلبم بجا می‌گذاشت. انگار این تنها ایستادن و شاهد وقایع بودن مفهومی رنج‌آور با خودش حمل می‌کرد که معنای آن را نمی‌دانستم. به کسانی فکر کردم که تنها در زندانی بدون پنجره مدتی طولانی را سر می‌کنند. چه بر سرشان می‌آید؟

اینجا پشت این پنجره، من از دیدن کوه خاکستری و درختان سبز پایینش سیر نمی‌شوم. انگار که دارم یکی از نقاشی‌های دوران کودکی‌ام را تماشا می‌کنم. هر وقت دست به قلم می‌شدم تا نقاشی تازه‌ای را شروع کنم، اولین چیزی که به ذهنم می‌رسید همین صحنه بود. با آب و تاب رنگش می‌کردم. معمولا سر کوه‌ها برف سفیدی داشت و بقیه‌اش را مخلوطی از قهوه‌ای و خاکستری می‌زدم.
اما درخت‌ها را هر قدر می‌توانستم سبز می‌کشیدم. انتخابم هم کاج بود که در اوج سرما هم بتوانم سبز نقاشی‌اش کنم. این تصویر مورد علاقه من بود.

روزی در زمانی جایی چیزها برایمان معنایی پیدا کرده‌اند و با ما مانده‌اند. شاید وقتش رسیده باشد که این معناها را دوباره ورق بزنیم و از نو بخوانیم. شاید بخواهیم بعضی معناها را تغییر بدهیم و بعضی را نگه داریم. بستگی به پنجره‌ای دارد که از میانش در حال تماشا هستیم.

پ.ن: لطفاً اگر مایل بودید، هر کدام از یادداشت‌هایم را که دوست داشتید، برای دوستانتان یا در گروه‌ها و کانالتان بفرستید و دیگران را به عضویت در کانال پنجره نوشت دعوت کنید.
سپاسگزارم.


🖊 قاصدک
بیست و سوم تیرماه ۱۴۰۲
@panjerehnevesht


#یادداشت_دوازدهم

پنجره را باز کردم. کلاغ روی شاخه درخت نشسته بود. آهی را که در سینه پنهان کرده بودم بیرون دادم. آهم با هوای تازه بیرون آمیخته شد و رفت و رفت تا به شاخه درخت رسید. همان‌جا که کلاغ نشسته بود.

همان لحظه کلاغ پر و بالش را باز کرد و به سوی شاخه دیگری رفت و کنار کلاغ دیگری نشست. آه خودم را از میان قارقارش شنیدم. سوزناک بود، اما کسی جز من آن را نمی‌شنید. نوکش باز و بسته می‌شد اما مثل این بود که هیچ چیز نمی‌گوید. کلاغ دوم نگاهی کرد و بال زد و رفت. رفت به دوردست‌ها. آنقدر دور که فقط یک نقطه از آن پیدا بود.

🖊 قاصدک
پانزدهم تیر ۱۴۰۲
@panjerehnevesht


#یادداشت_یازدهم

امروز یک فاخته آمده بود پشت پنجره. داشت سعی می‌کرد جایی را برای لانه ساختن پیدا کند. کمی اینطرف آنطرف بال زد و بالاخره روی سقف پایه چوبی را انتخاب کرد. رفتم پشت پنجره و در را باز کردم. دیدم پایه، سقف شیبداری دارد. نمی‌دانم چطور فاخته حتی متوجه این شیب نمی‌شود.

تا خودم را برسانم پشت پنجره، چند تا چوب هم جمع کرده و لانه سازی را شروع کرده بود. به روش های مختلف سعی کردم مانعش شوم. باز پر زد و رفت و وقتی به داخل برگشتم، دوباره آمد. کمی بعد جفتش هم با چوبی در منقارش از راه رسید. مثل اینکه مصمم بودند لانه را همینجا روی همین شیب بسازند.

نمی‌دانم ما آدمها کجا و چه زمانی شبیه فاخته‌ها عمل می‌کنیم. چه می‌شود که به جایی که می‌خواهیم لانه بسازیم، نگاه نمی‌کنیم تا بفهمم آیا شیب دارد یا نه. آیا اصلا اینجا می‌شود لانه ساخت؟

فاخته‌ها هر جایی به دستشان برسد لانه می‌سازند. برای همین هم خیلی وقت‌ها لانه هایشان زود خراب می‌شود. چون در جای مناسبی ساخته نشده. جوجه‌ها تلف می‌شوند و خلاصه اینکه آن لانه مدت زیادی دوام نمی‌آورد.

برای داشتن دوام اول باید به زمین لانه نگاه کرد و دید آن را کجا داریم بنا می‌گذاریم.

🖊 قاصدک
نهم تیر ۱۴۰۲
@panjerehnevesht


#یادداشت_دهم

نمی‌دانم چرا خیلی وقت است پای پنجره نرفته ام. شاید چون تا الان هوای تازه هنوز در خانه‌ام جریان داشته. امروز اما احساس خفگی می‌کنم. پنجره را باز می‌کنم تا هوای تازه به داخل بخزد و حس خفگی‌ام را کمتر کند.

کنار لبه‌ی پنجره چشمم می‌افتد به یک پیله. به تازگی اینجا پیدایش شده است. به دقت نگاه می‌کنم و می‌بینم که هنوز دارد تار می‌تند. آخرین رج‌های تار را با مشقت و سختی به هم می‌بافد. کرم ابریشم خودش می‌داند که آن تو چقدر تاریک و ترسناک است. هوای تازه نیست. احساس خفگی بهش دست می‌دهد. چرا چنین رنج خودخواسته‌ای را تحمل می‌کند؟

همه‌مان خوب می‌دانیم. چون حاصلش پروانه شدن است.

به پروانه‌ای فکر می‌کنم که بعد از گذر زمان این پیله را پاره می‌کند و از پیله بیرون خواهد آمد. بدون تحمل این رنج، پرواز میسر نمی‌شود.

🖊 قاصدک
چهارم تیر ۱۴۰۲

@panjerehnevesht


#یادداشت_نهم

صدای مینی‌بوس از پنجره می‌آید. نزدیک می‌شود، بعد دور می‌زند و دوباره دور می‌شود. یک نفر از آن پیاده می‌شود. پیراهن سفید ساده با شلوار مشکی پارچه‌ای به تن دارد. یک کیف چرمی قهوه‌ای رنگ دستش است. تیپ همه کارمندهایی که در تمام زندگی‌ام دیده‌ام. همیشه برایم سوال بوده که چرا همه کارمندها تیپ‌های مشابهی دارند؟ چرا اینقدر شبیه همند؟

آنطرف‌تر جلوی ایستگاه اتوبوس چند تای دیگر با همین تیپ از اتوبوس پیاده می‌شوند. حتی راه رفتنشان هم شبیه هم است. یاد انیمیشنی می‌افتم که چند سال پیش دیدم. اسمش خاطرم نیست. همه آدمها شکل هم، همه تیپ‌های شبیه هم، همه کارهایی شبیه هم می‌کنند. حتی یک نفر وظیفه‌اش این است که هر روز برود جلوی در به عنوان پادری دراز بکشد تا بقیه از رویش رد شوند. حتماً که دردش می‌گیرد و خوشش نمی‌آید اما وظیفه است دیگر ...

انگار نیرویی عظیم هست که همه را شبیه هم می‌خواهد. بعد به همه می‌گوید رزق و روزی و جان و مالتان در چنگ من است. پس باید تحت فرمان من باشید. من می‌گویم چه بپوشید و چه نپوشید. من می‌گویم چقدر حقوق بگیرید و چقدرش را مالیات بدهید. من تعیین می‌کنم بن کمک هزینه شما از کدام شرکت و مغازه باشد و از کجا بیشتر خرید کنید. حتی من می‌گویم چه چیزهایی را بخرید و چه چیزهایی نخرید.

همه‌مان شبیه هم می‌شویم و همان کارهایی را می‌کنیم که آن سیستم را زنده نگه می‌دارد. آرزوهای ما قربانی می‌شود و آن قدرت برتر زنده می‌ماند. وقتی از پنجره نگاه می‌کنم، آدمهای شبیه به هم را می‌بینم که هر روز سر ساعت مشخصی از اتوبوس پیاده می‌شوند. انگار خلاقیت در زندگی‌شان مرده. انگار فقط یک سبک زندگی در این دیار وجود دارد. اینجا آزادی مرده است.

🖊 قاصدک
دوم خرداد ۱۴۰۲

@panjerehnevesht


#یادداشت_هشتم

امروز صبح وقتی آفتاب تازه داشت پرتوهای گرمابخش خودش را به زمین می‌تاباند، گل رز تازه‌ای را از پنجره دیدم که میان شاخ و برگهای سبز بوته‌ها روییده بود. یک گل رز قرمز تنها که زیبایی خیره‌کننده‌ای داشت و هر چه بیشتر در معرض خورشید قرار می‌گرفت، زیبایی هایش بیشتر دیده میشد.

به آن گل رز زیبا نگاه کردم و فکر کردم. دیدم تنهاست، اما همچنان زیبا. همچنان عطر خودش را می‌پراکند و به این اهمیت نمی‌دهد که آیا کسی او را می‌بیند یا نه. برایش مهم نیست که کسی او را می‌بوید یا نه. آن گل زیبایی خودش را در جهان زندگی می‌کند، بی آنکه تلاشی برای دیده شدن بکند. انگار دلش قرص است که آن کسانی که باید او را ببینند، می‌بینند.

برای همین است که تنهایی برای گل رز سخت نیست. دیده شدن یا دیده نشدن دغدغه اش نیست. اگر آن گل پشت پنجره ام نبود، شاید من هم نمی‌دیدمش. اما این باعث نمیشد که او زیبایی اش را به رخ جهان نکشد و عطرش را در اطرافش نپراکند. ما انسان‌ها چگونه‌ایم ؟


🖊 قاصدک
دوم خرداد ۱۴۰۲

@panjerehnevesht


#یادداشت_هفتم

امروز از پنجره باد خنک ملایمی به داخل اتاق می‌وزید. این نسیم ملایم یک بوی خاص را با خودش می‌آورد که نمی‌توانم اسمی روی آن بگذارم. بوی درخت؟ نه، بوی چمن هم نبود. بوی خاکی که شب قبل باران حسابی سیرابش کرده؟ اینهم نه. بوی آن گردی‌های سر شاخه‌ها که نمی‌دانم اسمشان چیست ولی هر سال اردیبهشت که می‌شود آن را سر شاخه‌ها می‌بینم؟ خبر ندارم آن‌ها بو دارند یا نه. تا حالا از نزدیک بویشان نکرده‌ام.

راستی چقدر رمز و راز در این عالم هست. چه چیزهایی هست که من حتی بویشان نکرده‌ام و نمی‌دانم بویی دارند یا نه. آخر از نظر من بوها فقط بو نیستند. یک عالم کد و رمز درونشان هست که وقتی به دماغ آدم می‌خورد، انگار مغز شروع می‌کند به تحلیل آن کدها و رمزها.
مثلاً ممکن است گفتگویی را در درونت شکل بدهد. مثل اینکه این بو تو را یاد آن تاب‌بازی کودکی‌ات می‌اندازد که به خاطرش به مادرت خیلی اصرار کرده بودی و بعد از تاب افتاده بودی و سرت شکسته بود. در یک ثانیه تمام آن خاطره برایت زنده می‌شود.
شاید هم به یادت بیاورد سرت در دامن کسی بوده که خیلی دوستش داشتی و او سعی می‌کرده وسط شلوغی‌های شهر تو را ببوسد و آنجا همان بو به مشامت خورده. البته همان‌جا یادت افتاده که شروین می‌گفت برای ترسیدن به وقت بوسیدن و بعد...

می‌بینی یک بو می‌تواند تو را به کجا ببرد؟ به آهنگ شروین، به آن سوی دیوار زندان، به چارپایه‌ای که از زیر پای بی‌گناهی کشیده شد، به دوردست‌ها، به جایی که آدمها بدون ترس از کشته شدن زندگی می‌کنند. جایی که دستت به آنجا نمی‌رسد.

🖊 قاصدک
یکم خرداد ۱۴۰۲

@panjerehnevesht


#یادداشت_ششم

امشب از پنجره یک عالم چراغ روشن را از دوردست‌ها دیدم که چشمک می‌زدند. هر کدام از این چراغ‌ها روشنایی خانه‌ای بود و هر خانه‌ای پناهگاهی برای اهلش. کمی اینطرف‌تر کوه را دیدم با گیاهان روییده بر دامنه‌اش. دیدم که در دل سیاهی شب، هنوز اندک نوری توانسته دامنه‌ی کوه را هم روشن کند. طوری که من می‌توانستم آن گیاه‌ها را ببینم.

انگار که هیچ کجای این عالم، تاریکی مطلقی وجود ندارد. هر چقدر هم تاریک بالاخره از جایی به طریقی نوری می‌آید و دل آن تاریکی را می‌شکافد. فکر کردم امید هم باید چنین چیزی باشد. همان بارقه‌ای از نور که باعث می‌شود تاریکی مطلق نداشته باشیم.

شب‌هایمان هر قدر سیاه و خالی از روشنایی باشد، باز هم بارقه‌هایی از نور هست که بتابد به این تاریکی شبانه و سایه‌ای هرچند مبهم از وقایع خوشایند را نشانمان بدهد.

وظیفه‌ی آدمی در این دنیا اگر فقط یک چیز باشد، حفاظت از خاموش نشدن همین رگه‌های نور امید است. که اگر این نور خاموش شد، دنیا در تاریکی مطلق فرو خواهد رفت و هیچ از زندگی باقی نخواهد ماند.


🖊 قاصدک
۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲

@panjerehnevesht


#یادداشت_پنجم

چند روزی چیزی ننوشتم. چون پای پنجره نرفتم که تماشا کنم. نوشتن هم از تماشا کردن می‌آید. از خوب دیدن و دقت کردن به جزییات. خیلی‌ها فکر می‌کنند نویسنده‌ها خیال‌پرداز هستند و فقط در ذهن‌شان سیر می‌کنند. اما اصلا اینطور نیست. پایه‌های هنر نوشتن درون زندگی واقعی و در جریان استوار است. اگر زندگی و زنده‌ها نبودند، از چه چیز باید می‌نوشتیم و چه چیزهایی را حتی تخیل می‌کردیم؟

امروز از پنجره فقط صدای گنجشک‌ها شنیده می‌شود. گنجشک‌هایی که از سروصدا کردن هرگز خسته نمی‌شوند و انگار اولین زندگانی هستند که صبح را شروع می‌کنند. برای همین برای اکثر ما صدای گنجشک‌ها با کله سحر گره خورده. هنوز نمی‌دانیم آیا این گنجشک‌های سحرخیز، کامروا هم شده‌اند یا خیر.
کاش می‌توانستم بفهمم این گنجشک‌ها به همدیگر چه می‌گویند یا هدفشان از این صداها چیست؟ در اینصورت شاید رمز و رازهای تازه‌ای از جهان هستی برایم آشکار می‌شد. آن وقت دیگر تلاش نمی‌کردم با ذهن محدود انسانی خودم هر چیزی را که در دنیا اتفاق میفتد، تجزیه و تحلیل کنم و سر در بیاورم. اصلا کار دنیا از آن جنس کارهای سردرآوردنی نیست. اما ذهن گوش نمی‌کند.


🖊 قاصدک
۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲

@panjerehnevesht


#یادداشت_چهارم

شب بود و جزییاتش از پنجره مشخص نبود؛ اما چراغ‌ها نورافشانی می‌کردند. با این حال نورشان برای روشن کردن پیاده‌روی سنگفرش و بوته سبزی که در کنار پیاده‌رو داشت تکان می‌خورد، کافی نبود. حتی رنگ آن بوته را به درستی نمی‌شد تشخیص داد.
چیزی نگذشت که گربه‌ای از وسط بوته بیرون پرید و همینطور بی‌هوا رفت وسط خیابان. همان لحظه صدای ترمز شدید ماشین و بعد صدای برخورد محکم چیزی به ماشین را شنیدم. یک لحظه چشمم به جنازه گربه افتاد و سریع سرم را برگرداندم. برای خودم مرور کردم که اگر جای آن راننده بودم چه می‌کردم.
راننده ماشین پیاده شد و به سمت جنازه گربه رفت. بالای سرش ایستاد و کمی نگاهش کرد. بعد رفت کنار خیابان نشست روی جدول‌های کناری. جوی آب داشت از پشت جدول‌ها رد میشد.
ماشین با در باز، مانده بود وسط خیابان. چراغ‌هایش هم روشن بود و خیابان و جسد گربه را با هم روشن می‌کرد. حالا همه چیز واضح‌تر و با جزییات دیده میشد.


🖊 قاصدک
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲

@panjerehnevesht


#یادداشت_سوم

امروز از پنجره هیچ چیز ندیدم. جز یک کوه که هر روز همانجا بود و از جایش تکان نمی‌خورد. در دل کوه انگار چیزی تکان می‌خورد. دقیق شدم و دیدم که آن چیز کوچک یک انسان است با کلاهی آبی بر سر و پیراهن سبز و شلوار جین آبی. داشت به سمت بالای کوه حرکت می‌کرد.
حرکتش از اینجا کند به نظرم می‌رسید. یک لحظه به این فکر کردم که الان دارد به چه چیزی فکر می‌کند. آیا از تنهایی‌اش در دل کوه لذت می‌برد یا این آرزو از دلش گذشته که کاش یاری داشتم تا دست در دست او این مسیر را می‌پیمودم. از اینجا نمی‌توانستم چیزی را تشخیص دهم. هر چند که اگر نزدیک‌تر هم بود، نمی‌توانستم از آنچه در دلش می‌گذشت آگاه شوم.

بله شاید هیچ چیز را امروز از پنجره ندیدم بجز چیزهایی که گفتم. آن چیزها هم کم نبودند. مثلاً من دیدم که نمی‌توانم خیلی چیزها را با چشمم ببینم. من فقط با چشم می‌توانستم حرکت آن آدم تنها را در کوه ببینم. رنگ لباسش را ببینم. سنگ‌های خاکستری و قهوه‌ای کوه را ببینم. اما نمی‌دیدم بر آن انسان چه می‌گذرد. خیلی چیزهای دیگر را هم نمی‌دیدم.

از پنجره همه چیز را نمی‌توان دید. فقط بعضی چیزها پیداست.

🖊 قاصدک
۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۲

@panjerehnevesht


#یادداشت_دوم

امروز اولین چیزی که نگاهم رویش ماند، بوته‌های یاسی بود که گل‌های سپید رویش خودنمایی می‌کرد. البته بوی این یاس‌ها از پنجره وارد خانه می‌شد و به من حالتی از خلسه دست می‌داد.
از طرف دیگر بوته‌ی آبشار طلایی که در کنار یاس روییده بود، کم‌کم داشت گل‌هایش را از دست می‌داد؛ اما هنوز وقار خودش را حفظ کرده بود و با چنان آغوش عاشقانه‌ای بوته یاس را بغل کرده بود که نمی‌توانستم جدایی‌شان را تصور کنم.
یقین می‌دانم که تا سال بعد که دوباره گل‌های زرد آبشار طلایی بر تنش بنشیند، یاس به انتظارش خواهد نشست و این هم‌آغوشی را ترک نخواهد کرد. برای دیدن آن گل‌های زرد پررنگ حتی اگر تنها یک ماه از سال شاداب و زنده باشند، یکسال صبر کردن ارزشش را دارد و گمان می‌کنم یاس با تمام عطر و بو و خوبی‌هایش قدر آبشار طلایی خودش را خواهد دانست.
تمام این چیزهاست که مرا همچنان به عشق و بودنی عاشقانه در جهان برای هر موجود زنده، دلگرم و امیدوار نگاه می‌دارد.


#یادداشت_اول

امروز از پنجره که بیرون را نگاه کردم، یک بلوز قرمز لابه‌لای سبزی درختان توجهم را جلب کرد. آن تیشرت قرمز تن یک پسر کوچک بود که به نظر می‌رسید بیشتر از ۱۰ سال ندارد. از پشت برگ‌های سبز درخت می‌توانستم تلاش مداومش برای عبور دادن توپ سفید کوچک از روی تور را ببینم. راکت قرمز رنگی که دستش بود، همه‌‌ی ابزارش برای این کار بود. تمام مدتی که این رنگ‌های مکمل چشمم را نوازش می‌داد، آن پسر دست از تلاش برنداشت. بارها توپ به زمین افتاد و بارها خم شد و توپ را برداشت، بدون اینکه ناامید یا غمگین شود. چهره‌اش را از اینجا می‌توانستم ببینم که نشاطی در آن موج می‌زد. آن شادمانی و نشاط در چهره‌اش به دلیل موفقیت نبود. بلکه حاصل تلاش برای هدفش بود.

17 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.