#یادداشت_هفتم
امروز از پنجره باد خنک ملایمی به داخل اتاق میوزید. این نسیم ملایم یک بوی خاص را با خودش میآورد که نمیتوانم اسمی روی آن بگذارم. بوی درخت؟ نه، بوی چمن هم نبود. بوی خاکی که شب قبل باران حسابی سیرابش کرده؟ اینهم نه. بوی آن گردیهای سر شاخهها که نمیدانم اسمشان چیست ولی هر سال اردیبهشت که میشود آن را سر شاخهها میبینم؟ خبر ندارم آنها بو دارند یا نه. تا حالا از نزدیک بویشان نکردهام.
راستی چقدر رمز و راز در این عالم هست. چه چیزهایی هست که من حتی بویشان نکردهام و نمیدانم بویی دارند یا نه. آخر از نظر من بوها فقط بو نیستند. یک عالم کد و رمز درونشان هست که وقتی به دماغ آدم میخورد، انگار مغز شروع میکند به تحلیل آن کدها و رمزها.
مثلاً ممکن است گفتگویی را در درونت شکل بدهد. مثل اینکه این بو تو را یاد آن تاببازی کودکیات میاندازد که به خاطرش به مادرت خیلی اصرار کرده بودی و بعد از تاب افتاده بودی و سرت شکسته بود. در یک ثانیه تمام آن خاطره برایت زنده میشود.
شاید هم به یادت بیاورد سرت در دامن کسی بوده که خیلی دوستش داشتی و او سعی میکرده وسط شلوغیهای شهر تو را ببوسد و آنجا همان بو به مشامت خورده. البته همانجا یادت افتاده که شروین میگفت برای ترسیدن به وقت بوسیدن و بعد...
میبینی یک بو میتواند تو را به کجا ببرد؟ به آهنگ شروین، به آن سوی دیوار زندان، به چارپایهای که از زیر پای بیگناهی کشیده شد، به دوردستها، به جایی که آدمها بدون ترس از کشته شدن زندگی میکنند. جایی که دستت به آنجا نمیرسد.
🖊 قاصدک
یکم خرداد ۱۴۰۲
@panjerehnevesht