پَروازِ دلها♡


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


هرگاه...
امتداد نِگاهَت
به حَرام نرسید
شهیدی...🥀
[ ڪانال وقفِ #حضرت‌رقیـہ ]
🔸فقط گفتیم پلی باشیم براتون برای رسیدن به اون بالایی🌈😇
انتقاد پیشنهادتون👈 @MMMMM_1380
#کپی با ذکر صلوات برا ظهور آقا...💖
@Parvaz_Delhaa

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


#تلنگرانہ🦋🌿

بالا ترین ارتفاع
برای سـقوط↓
افــتـادن از
چشـمِ مهدیِ‌ فاطمہ است...!

↬❥•@Parvaz_Delhaa


#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰

#نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور

#پارت168


–وای، هنوزم از زخمت داره خون میره، باید دکتر ببینتش.
اگر می‌خواستم حرفی هم بزنم دیگر توانی نداشتم. احساس ضعف پیدا کرده بودم. مرا داخل ماشین گذاشتند پری‌ناز کنارم نشست و گفت:
–چند دقیقه دیگه میریم یه خونه‌ایی که دکترم داره، اونجا دیگه مزاحمی نیست. بعد لبخندی زد و نفسش را محکم بیرون دا و گفت:
–سخت بود ولی بالاخره به دستت آوردم.
از حرفش حالت تهوع گرفتم و ضعفم بیشتر شد. همه جا را سیاه دیدم و دیگر نفهمیدم چه شد.

***

اشکهایم اجازه نمیدادند جلوی پاهایم را درست ببینم. دل کندن از راستین کار من نبود. انگار تمام وجودم را جا گذاشته‌ بودم و حالا تو‌خالی و تنها فقط می‌دویدم. هوا کاملا تاریک شده بود. فقط صدای پای من بود که سکوت خوف‌آور آنجا را می‌شکست.
آنقدر دویده بودم که دیگر نفسم بالا نمی‌آمد. شروع به آرام راه رفتن کردم تا نفس تازه کنم. خیابان اصلی خلوت بود. گاهی ماشینی رد میشد که هر چه دست تکان می‌دادم ترمز نمی‌کرد.
مدام برمی‌گشتم و پشت سرم را نگاه می‌کردم و در دلم خدا را شکر می‌کردم که کسی دنبالم نیست. وقتی راه می‌رفتم ترس بر من غلبه می‌کرد. برای همین دوباره دویدن را از سر گرفتم. انگار وقتی می‌دویدم ترس از من جا می‌ماند و دورتر و دورتر میشد.
آنقدر دویدم تا این که به چهار راهی رسیدم که کمی شلوغتر و روشن‌تر بود. هوای سرد پاییزی اشکهایم را خشک کرده بود و راهش را به ریه‌هایم تونل زده بود. سوزشی در گلویم احساس می‌کردم که باعث سرفه‌های گاه و بیگاهم میشد. روسری‌ام را جلوی دهانم گرفتم و چشمی به اطراف چرخاندم. دقیقا نمی‌دانستم کجا هستم. خیابانها برایم آشنا نبودند. انگار آنجا مکانی دور از شهر بود. شاید منطقه‌‌ی کوچکی در حاشیه‌ی شهر.
بالاخره یک ماشین درب و داغان به دست تکان دادن‌های من عکس‌العمل نشان داد و جلوی پایم ترمز کرد.
بدون این که مسیرم را بگویم با عجله سوار شدم و با همان نفس نیمه‌ام گفتم:
–آقا من رو به نزدیکترین کلانتری برسونید. راننده مرد میانسالی بود که بیشتر موهایش سفید شده بودند. ماشین راه افتاد.
راننده از آینه نگاه مشکوکی خرجم کرد و پرسید:
–خانم چیزی شده؟
از روی سادگی فوری گفتم:
–بله، باید زود به کلانتری برم و خبر بدم یه سری آدم کش دو تا خیابون پایین تر دارن...
نگذاشت حرفم تمام شود، آنچنان ترمزی کرد که سرم به پشتی صندلی جلویی خورد.
–خانم پیاده شو، واسه من دردسر درست نکن. من دنبال یه لقمه نون واسه زن و بچمم. پولهایی که از جیب راستین درآورده بودم را نشانش دادم.
–آقا من کاری به شما ندارم، پولتون رو...
صدایش را بالا برد.
–پولت رو بزار تو جیبت، نخواستم، برو پایین، آخر عمری من رو بدبخت نکن.
–آقا به خدا من کاری نکردم، من...
–نمیخوام چیزی بدونم خانم، برو پایین، از همین گیر دادنت معلومه چه کاره‌ایی.
گنگ و مبهوت از ماشین پیاده شدم. در آن تاریکی احساس تنهایی و بی‌کسی آنقدر سینه‌ام را سنگین کرد که برای خفه نشدن چاره‌ایی جز گریه برایم نماند. نمی‌خواستم در خیابان گریه کنم ولی از خودم اختیار نداشتم. اشکهایم را تند تند پاک می‌کردم تا توجه کسی جلب نشود. احساس درماندگی می‌کردم. گاهی به پیاده رو و گاهی به خیابان می‌رفتم. باید راهی پیدا می‌کردم. فکر راستین و وضعیتش اجازه نمی‌داد تمرکز بگیرم که باید چه کار کنم. مغزم کارایی‌اش را از دست داده بود. سرم را بالا آوردم و به آسمان چشم دوختم. ستاره‌ایی ندیدم. نگاهم را در آسمان چرخاندم، فقط یک ستاره آن‌هم با نور کم خودش را به من نشان داد. با صدای بوق ماشینی نگاهم را از آسمان گرفتم. ماشین جلوی پایم ترمز کرد. ماشین شیکی بود که راننده‌‌ی جوانی داشت که آدامسی را داخل دهانش می‌چرخاند. به طرف پنجره‌ی ماشین خم شد و با لحن خاصی گفت:
–بیا بالا تنها نرو. با خشم فقط نگاهش کردم.
–اونجوری نگاه نکن، بیا بالا همه چی با پول درست میشه. سرم را به طرف دیگری چرخاندم و چند قدم عقب‌تر رفتم. او هم دنده عقب گرفت و دوباره کنار من ترمز کرد. کاش به جای این چند اسکناسی که در دستم مچاله کرده بودم کمی مردانگی داشتم و مشت محکمی بر دهان این بدبخت می‌کوبیدم. از خیابان به پیاده رو رفتم و مسیر مخالف را در پیش گرفتم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم پایش را روی پدال گاز گذاشت و صدای جیغ چرخهای ماشینش را درآورد. آقای موجهی جلوی مغازه‌اش ایستاده بود و این صحنه را نگاه می‌کرد. جلو رفتم و پرسیدم:
–آقا نزدیکترین کلانتری به اینجا کجاست؟ اشاره به خیابان کرد و گفت:
–دیگه رفت، کلانتری میخوای چیکار؟
–نه واسه اون نمیخوام.
–پس واسه چی میخوای؟ نمی‌دانستم بگویم یا نه، برای همین گفتم:




#ادامه‌دارد...


#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰

#نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور


#پارت167
–پریناز، تو رو خدا مواظبش باش، یک چشمم به سیا بود و یک چشمم به اُسوه، سیا یک قدم دیگر جلو آمد. اسلحه را به طرف اُسوه گرفتم و فریاد زدم.
–برو دیگه دختر. بعد اسلحه را به طرفش گرفتم.
با چشم‌های گرد شده یک پایش را از در بیرون گذاشت. فوری در را فشار دادم و به زور بستم و هوار زدم:
–بدو، تا می‌تونی دور شو. صدای گریه‌اش می‌آمد ولی کم‌کم صدا ضعیف‌تر شد، فهمیدم از در دور شده. خدا را شکر کردم و نفس راحتی کشیدم.
با این که هوا تاریک بود چراغهای پر نور حیاط همه جا را روشن کرده بودند. فهمیدم مردهایی که از دور تحت نظرم داشتند اسلحه ندارند. برای همین دیگر تمام حواسم پیش سیا بود.
همانجا ایستادم تا اُسوه فرصت پیدا کند کاملا دور شود.
سیا با حرف زدن می‌خواست حواسم را پرت کند.
–توام می‌تونی بری، ما از اولشم باهات کاری نداشتیم. پری‌ناز وسط این همه کار فیلش یاد هندستون کرد. وگرنه ما کارهای واجب‌تری داریم.
–تو شاید با من کاری نداری، ولی واسه اون دختره نقشه کشیده بودی.
–چه نقشه‌ایی؟ خیالاتی شدی؟ توام میتونی فرار کنی.
گفتم:
–فرار کنم که بزنی سوراخ سوراخم کنی بعد به پری‌ناز بگی چون فرار کرد ترسیدم بره لومون بده زدمش؟
–نمی‌زنم، یه جنازه بزارم رو دست خودم که چی بشه؟ مگه دیوو‌نه‌ام.
–اگه می‌خواستی برم چرا تیر زدی؟ با این پا می‌تونم فرار کنم؟ من رو زدی که دستت به اون برسه و بفروشیش. ولی کور خوندی. الانم سعی نکن راهی باز کنی و بری دنبالش.
–من فقط می‌خواستم یه جا بفرستمش که تا آخر عمر خانمی کنه.
پوزخندی زدم.
–مثل پری‌ناز که داره خانمی می‌کنه؟ یا مثل خودت که داری آقایی می‌کنی؟
در دلم فقط برای اُسوه دعا می‌کردم. درد پایم امانم را بریده بود.
دیگر نمی‌توانستم پری‌ناز را نگه دارم. حتی دیگر نمی‌توانستم بایستم. همانجا پشت در نشستم و به در تکیه دادم.گفتم:
–پری‌ناز ولت می‌کنم ولی هر کس طرفم بیاد می‌کشمش فهمیدی؟ حتی تو.
سرش را تند تند تکان داد.
رهایش کردم چون دیگر نیرویی نداشتم. اسلحه را طرف سیا که تقریبا تا وسط حیاط آمده بود نشانه رفتم و گفتم:
–جلو نیا، وگرنه تلافی می‌کنم. پری‌ناز با عجله دستمال را از دهنش باز کرد و به طرف سیا رفت و چیزی در گوشش گفت:
–او هم اسلحه‌اش را پایین گرفت و به طرف زیر زمین رفت. یکی از آن دو نفر را هم صدا کرد و با خودش برد. آن دو نفر تیپ بسیار ساده و روستایی داشتند. و این برای من عجیب بود.
پری‌ناز آرام به طرفم قدم برداشت.
–من فقط می‌خوام زخمت رو ببندم که بیشتر از این خونریزی نکنه. قسمت پایین شلوارم از خون خیس شده بود و خط باریکی از خون روی زمین جاری بود.
پری‌ناز به نظر از رفتن اُسوه ناراحت نبود. خم شد و دستمال را روی زخمم بست. گره‌اش را آنقدر محکم زد که فریاد زدم.
–چیکار می‌کنی؟ عقده‌هات رو خالی می‌کنی؟ اشاره‌ایی به مردی که پشت درخت‌ مانده بود کرد و گفت:
–بیا کمک کن ببریمش تو ماشین.
اسلحه را به طرف مردی که سمت راستم بود گرفتم و رو به پری‌ناز گفتم:
–اگه جلو بیاد میزنم. من میخوام از اینجا برم.
–تو با این وضع تا سر خیابونم نمی‌تونی بری.
–اونش به تو مربوط نیست. همین که خواستم به خودم تکانی بدهم. با یک حرکت ضربه‌ایی به دستم زد و اسلحه به وسط حیاط پرت شد. بعد رفت اسلحه را برداشت و فریاد زد:
–سیا زیرزمین رو تخلیه کردی؟ باید زودتر از اینجا بریم. روبرویم چمباتمه زد.
–حالا که دیگه به خواستت رسیدی و اون دختره رفت، دیگه چی میخوای؟
پرسیدم:
–به نظرت تونسته سوار ماشینی چیزی بشه؟
–تو این شیر تو شیر اگه تونسته باشه هنر کرده، امیدوارم یه تیر بخوره تو سرش و سالم به خونه نرسه. با صدای بلندی گفتم:
–دهنت رو ببند، خدا نکنه. تیز نگاهم کرد و پوزخندی زد.
–واسه اون کاری کردم که نتونه سرش رو پیش دوست و آشنا بلند کنه واسه توام کاری می‌کنم که داغش به دلت بمونه.
–چی کار کردی؟
بی‌خیال گفت:
–صداش بعدا درمیاد. تا اون باشه دیگه پا تو کفش من نکنه.
–همش بولوفه.
تو می‌دونستی سیا می‌خواست اُسوه رو بفروشه؟
–فروش؟ مگه طلا جواهره که بفروشه؟
–پس می‌دونستی؟ پری‌ناز از این لجنزار بیا بیرون. نرو اونور، بمون همینجا مثل آدم زندگی کن. از کجا معلوم فردا خود تو رو نفروشن؟ اینا هیچی حالیشون نیست. بفهم.
نگاهی به زخمم انداخت.
–من دیگه راه برگشت ندارم. خیلی دیر یادت افتاده نصیحتم کنی. لجنزار اینجاییه که تو داری الان توش زندگی می‌کنی.
–دیر شد چون خودمم به نصیحت احتیاج داشتم. فقط الان خدا رو شکر می‌کنم که چشم‌هام رو به جهنمی که تو توش هستی باز کرد. شماها مثل خوک می‌مونید نمی‌فهمید کجا دارید زندگی می‌کنید.
عصبی نگاهم کرد.
–بسه دیگه ادامه نده. گوش من از این حرفها پره. بعد پاچه‌ی شلوارم را کمی بالا زد و گفت:

#ادامه‌دارد..


#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰

#نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور

#پارت166

–از جاتون تکون نخورید. جلوی در ورودی ساختمان سیا ایستاده بود و اسلحه را به طرفمان نشانه گرفته بود. چند پله حیاط را از ساختمان جدا می‌کرد. سیا روی اولین پله ایستاده بود و تهدید می‌کرد.
پری‌ناز را درست جلوی خودم گرفتم. به اُسوه هم گفتم:
–بیا پشت سر من وایسا. هر طرف رفتم از پشت سرم تکون نمیخوریا.
اُسوه پشت سرم ایستاد و سرش را نزدیک گوشم آورد.
–آقا راستین.
نیم نگاهی خرجش کردم و گفتم:
–تو این موقعیت چه وقت...
گریه‌اش گرفت.
–تو رو خدا به خاطر من جونتون رو به خطر نندازید. پری‌ناز رو ولش کنید، ما هم برگردیم به زیر زمین. اینا خیلی وحشی هستن.
سیا دگمه‌ی سوئچ را زد و دزد گیر ماشین خاموش شد و یک پله پایین آمد.
فریاد زدم:
–از جات تکون نخور وگرنه همکارت رو دیگه نمی‌بینی. همانجا ایستاد.
سرم را به عقب کج کردم ولی نگاهم به سیا بود. به اُسوه گفتم:
–به خاطر تو نیست، به خاطر خودمه، اگه بلایی سر تو بیاد، من تا ابد خودم رو نمی‌بخشم. الانم هر کاری میگم انجام بده و نگران هیچی نباش. ما خدا رو داریم کمکمون می‌کنه. سکوت سنگینی کرد، جوری که گریه‌اش بند آمد. فهمیدم از حرفم تعجب کرده. از نیم رخ نگاهش را می‌دیدم.
–اونجوری نگاه نکن. من قبلا تو مایه‌های رضای خودمون بودم بابا، فقط یه مدت اجازه‌ی ترمز کردن به عقلم ندادم و...
–چی میخوای؟
صدای سیا حرفم را برید.
–هیچی فقط می‌خوام برم.
–تو برو، ولی اون دختره می‌مونه، قولش رو به یکی دیگه دادم.
کم کم و با احتیاط به طرف در خروجی پا می‌کشیدم.
–تو غلط کردی، همین که این حرف را زدم دو نفر دیگر از خانه بیرون آمدند و هر کدام در گوشه‌ایی سنگر گرفتند. من هم سرعتم را برای رسیدن به در خروجی بیشتر کردم.
–اُسوه.
–بله.
–همونجا که وایسادی پیراهن من رو بگیر تا اگر سرعتم رو زیاد کردم جا نمونی.
کمی با مکث و تامل با نوک انگشتهایش پیراهنم را گرفت و گفت:
–یکیشون رفته سمت راستتون، اونم اسلحه داره؟
همانطور که پری‌ناز را با خودم می‌کشیدم نیم نگاهی به جایی که اُسوه گفت انداختم.
–نمی‌دونم. ولی باید مراقب باشیم. چیزی به در خروجی نمانده بود.
–اُسوه، ببین حالا در قفل نباشه.
پری‌ناز سرش را به بالا تکان داد یعنی قفل نیست.
–خوبه، پس تو هم همکاری می‌کنی؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–اُسوه.
–بله.
–قشنگ گوش کن ببین چی‌میگم. به یه قدمی در که رسیدیم در رو باز می‌کنی و فرار می‌کنی، پشت سرتم نگاه نمی‌کنی که ببینی من امدم یا نه. فهمیدی؟
با صدای لرزانی گفت:
–نه، من بدون شما نمیرم.
غریدم.
–من سر اینارو گرم می‌کنم بعدا میام، اینجوری شانسمون بیشتره، حداقل مطمئن میشم که تو رفتی، اگه بخواهیم باهم فرار کنیم احتمال موفق شدنمون خیلی کمه.
ببین وقتی بهت گفتم فقط بدو و خودت رو به سر خیابون برسون. اونجا یه دربست بگیر و برو به اولین کلانتری و همه چیز رو بگو. بدون این که برگردی نگاه کنی برو. راستی تو که کیفت رو برنداشتی. دست کن جیب سمت راستم و همه‌ی پول رو بردار. فقط سریع.
–نه، راستین، اگه من برم بلایی سر تو بیاد چی؟ مجبور بودم سرش داد بزنم. دیگر به یک قدمی در رسیده بودیم و سیا هم دو پله‌ی دیگر را پایین آمده بود.
–کاری رو که گفتم انجام بده، اونا میخوان تو رو بفروشن لعنتی، زود باش، بردار برو.
—چی بفروشن؟
–آره، حالا اگر زنده موندم توضیح میدم. الان پول رو بردار و برو.
–تعلل کرد. خجالت می‌کشید دستش را داخل جیبم ببرد.
با تشر گفتم:
–الان وقته خجالت نیست زود باش.
با گفتن ببخشیدی دست برد و از داخل جیبم چند اسکناس برداشت.
–نصفش رو برای امدن خودتون گذاشتم.
بعد شروع به گریه کردن کرد.
–فقط تو رو خدا بیایید.
–باشه، فقط فکر کن مسابقه‌ دو هستیا. مثل یه دونده حرفه‌ایی بدو.
با گریه سرش را به کمرم چسباند. احساس کردم لباسم را بوسید و گفت:
–به امید دیدار. دلم تکان خورد. برگشتم به طرفش، از چشم‌هایش مثل چشمه اشک می‌جوشید. دید من هم تار شد، گفتم:
–به هر دلیلی نیومدم منتظرم می‌مونی؟
سرش را تند تند تکان داد.
–تا آخر عمرم.
–صدای شلیک گلوله و بعد سوزشی که در پایم احساس کردم باعث شد فریاد بزنم:
– آخ، بعد اسلحه را به طرف سیا که جلو می‌آمد گرفتم.
تکون بخوری میزنمت. اُسوه فرار کن. زود باش.
او هم جیغ زد.
–تو تیر خوردی من ولت نمی‌کنم. به در تکیه زدم خون از پایم جاری شد. پری‌ناز هم به دست و پا افتاده بود.
–اُسوه اگه نری زحمتهام به باد میره، تو رو جون من برو، حرف آخر را زدم.
–اگه دوسم داری خودت رو نجات بده، به خاطر من برو. بعد آرامتر ادامه دادم:
–به خاطر مردم برو، مگه نگفتی هر طور شده باید از اینجا فرار کنیم؟ مگه نگفتی به خاطر جون بقیه باید به پلیس خبر بدیم.
–چرا گفتم ولی تو رو اینجوری...
–آره، همینجوری باید بری. من خوبم، برو دیگه.
رو به پری‌ناز گفت:
#ادامه‌دارد...


#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰

#نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور

#پارت165
نباید فرصت را از دست می‌دادم. تنها راهی که باقی مانده بود برای نجات اُسوه همین بود. حتی بلایی هم سرم می‌آمد برایم مهم نبود هر طور شده باید اُسوه از اینجا برود. چون من باعث همه‌ی این مشکلاتش بودم.

اشاره‌ایی به اُسوه کردم و با جهشی از پشت با یک دست گردن پری‌ناز را گرفتم و با دست دیگرم مچ دستی که اسلحه داشت را محکم فشار دادم.
فوری دست دیگرش را به مچم چسباند تا خودش را خلاص کند. ولی تلاشش فایده‌ایی نداشت. سعی می‌کرد دست دیگرش را از داخل دستم خارج کند. فریاد زدم.
–اسلحه رو بنداز. تقلا می‌کرد که خودش را نجات بدهد. گردنش را محکم گرفته بودم انگار نمی‌توانست حرف بزند. به طرف ستون وسط سالن کشاندمش و دستش را به ستون کوبیدم. فریادی زد و اسلحه را انداخت.
رو به اُسوه گفتم:
–اسلحه رو بده من. اُسوه همانجا ایستاده و خشکش زده بود. با صدای بلندی گفتم:
–اُسوه.
نگاهم کرد.
–نباید بترسی. می‌خواهیم بریم بیرون باید کمک کنی. باشه دختر خوب؟
انرژی گرفت. آرام آرام به طرف اسلحه رفت و از زمین برداشت و به طرفم گرفت و گفت:
–داری خفش می‌کنی. خم شدم و صورت پری‌ناز را نگاه کردم. رنگش تغییر کرده بود.
دستم را کمی شل کردم و اسلحه را از اُسوه گرفتم و به پشت پری‌ناز فشار دادم.
–صدات دربیاد میزنم فهمیدی؟ تو موقعیتی هم نیستم که دلم بسوزه نکشمت.
پری‌ناز با گریه گفت:
–واقعا تو می‌تونی من رو بکشی؟
صدایم را تغییر دادم.
–نه، اونقدر عاشق دل خستتم، دست و پام میلرزه نمی‌تونم.
به طرف در خروجی کشاندمش.
–اُسوه، بدو بیا کلید رو از جیبش دربیار.
اُسوه رنگش پریده بود و دستش واضح می‌لرزید. جلو آمد و خم شد تا کلید را دربیاورد.
پری‌ناز شروع کرد به داد زدن. چند بار سیا را صدا زد. دستم را جلوی دهانش گذاشتم.
اُسوه کلید را درآورد و منتظر ایستاد تا من بگویم چه کار کند. گفتم:
–برو از کمد دوتا از اون دستمال کوچیکها رو بیار. به دقیقه نکشید دستمال به دست کنارم ایستاد.
–دستمالها رو به هم گره بزن و لوله کن و بیند به دهنش، یه جوری ببند دستمال بیفته بین دندوناش، تا می‌تونی هم محکم ببند.
کلید را روی زمین گذاشت و روبروی پری‌ناز ایستاد و شروع به بستن کرد. موهای پری‌ناز به دستمال گیر می‌کرد و جیغ میزد. چون از وقتی که وارد این خانه شدیم پری‌ناز روسری‌ سرش نبود.
اُسوه به پری‌ناز گفت:
–خب چیکار کنم اون پشت رو که نمی‌بینم. حداقل سرت رو بیار پایین. پری‌ناز مقاومت می‌کرد. کار اُسوه که تمام شد پری ناز با زانو ضربه‌ایی به شکم اُسوه زد.
اُسوه آخی گفت و دلش را گرفت و دولا ماند. اسلحه را محکم‌تر روی کمر پری‌ناز فشار دادم.
–چیکار کردی احمق؟ اگه طوریش بشه همینجا خلاصت می‌کنم.
رو به اُسوه گفتم:
–چی شد؟ با این چیزا نباید کم بیاریا. پاشو حسابدار حرفه‌ایی خودم. صاف ایستاد. صورتش قرمز شده بود و چشم‌هایش جمع بودند. نزدیکش شدم.
–حالت بده؟ سعی کرد اخمش را باز کند.
–نه، خوبم.
–چند دقیقه دیگه که از اینجا رفتیم همه‌ی این دردها رو می‌تونی فریاد بزنی، ولی الان فقط باید بجنبی باشه حرفه‌ایی من؟ با آن همه درد لبخند به لبش آمد. من هم لبخند زدم و گفتم:
–آره، حرفه‌ای‌ترین کارت رو الان باید انجام بدی، تاریخ ساز میشه.
سرش را تکان داد و کلید را برداشت.
–در رو باز کنم؟
–آره، سریع.
در را باز کرد و سرکی به بیرون کشید و گفت:
–کسی نیست، می‌تونیم بریم.
دندانهایم را روی هم فشار دادم و با صدای خفه‌ایی گفتم:
–بیا اینجا، جلو نرو خطرناکه. من جلو میرم تو پشت سرم بیا.
همانطور که پری‌ناز را با خودم می‌کشیدم آرام از پله‌ها بالا رفتم.
ماشین شیشه دودی، هنوز جلوی در زیرزمین پارک بود.
از پری‌ناز پرسیدم:
–سویچش کجاست؟ با چشم به بالا اشاره کرد. نگاهی به داخل ماشین انداختم. اُسوه هم همین کار را کرد. با دیدن کیفش گفت:
–قلبم.
استفهامی نگاهش کردم.
–منظورم کیفمه. آخه بخواهیم بریم بیرون، برای کرایه ماشین پول لازم داریم.
گفتم:
–تو این موقعیت به چیا فکر می‌کنیا. الحق که حسابداری. ولش کن، من تو جیبم دارم، بیا بریم. خوشبختانه پری‌ناز وسایل شخصی‌ام را کش نرفته بود.
نگاهش از کیفش کنده نمیشد با اکراه دنبالم آمد. دلم نیامد ناراحت ببینمش گفتم:
–خب برو ببین اگه در ماشین بازه برش دار. می‌دانستم به خاطر آن جا کلیدی کیفش را می‌خواهد.
با خوشحالی به طرف ماشین رفت همین که در ماشین را باز کرد صدای آژیرش حیاط را برداشت. داد زدم:
–وای، الان میان بیرون، بدو بریم. با سرعت هر چه بیشتر به همراه پری‌ناز طرف در خروجی حرکت کردیم.
اُسوه آنقدر ترسیده بود که بدون این که کیفش را بردارد دنبالم آمد و گفت:
–وای همش تقصیر منه.
حیاط بزرگی بود، به قسمت جلوی‌ ساختمان رسیدیم. پری‌ناز بد قلقی می‌کرد و راه نمی‌آمد. با صدایی که شنیدیم همانجا خشکمان زد.


#ادامه‌دارد...




رفقا موافقین چندشب براتون صوت استاد پناهیان درباره چگونه یک نماز خوب بخوانیم رو بزارم؟🌱
So‘rovnoma
  •   آره،عالیه😍
  •   نه،وقت ندارم😒
8 ta ovoz


•﷽•
جوان‌ها به شما توصیه میکنم؛
اگر میخواهید هم دنیا داشته باشید
هم آخرت، نماز اول وقت بخوانید...!

#آیت_الله_مجتهدی(ره)🌱

❥•🦋 @Parvaz_Delhaa


#تلنگرانه•🕊•

چندتا قلب برای
امام‌زمانت شکارکردۍ؟!
چَندتامون‌ غصه‌خورِ‌ امام‌ زمانیم؟!

رفقا!
توجنگ‌چیزی که
بین شھدا جا افتاده‌بود
این‌بودکه‌میگفتن :
امام‌زمان!
دردوبلات‌‌ به‌ جون‌ من(:

#حواسمون‌باشه
#کجای‌کاریم ؟!

❥•🦋•ʝσiŋ↯↷
✿« @Parvaz_Delhaa


جُز حُسیـن ڪیست
ڪھ در سایھ ے مهرَش برویم؟
رحمتِ اوست
ڪھ ھَر لحظھ پناھِ من و توست...

•|♡ پَنــاهِ دِلــَم♡ |•

❥•🦋•ʝσiŋ↯↷
✿« @Parvaz_Delhaa


•••
‌_میشه؟
+چی‌بشه‌...؟
_ #اربعــین‌،
چـای‌عــراقی،
با‌پای‌پیــاده،
با‌مــداحی،
به‌سمت #‌حــــرم ‌حرکت‌کنیـم..!
+چرا‌نشــه...!🍃




ﺿﺮﻳﺢ ﺧﺎڪ ﻭ ...
ﺣــﺮﻡ ﺧﺎڪ ﻭ ...
ﭘﺮﭼﻤﺖ ﻫﻢ ﺧﺎڪ...
بہ ﻳﺎﺩ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﺎﺩﺭ
چہ خـاڪ آلودی...

#الحسن_سید_شباب_اهل_الجنة😍🌸
#دوشنبه_های_امام_حسنی💚

🅙🅞🅘🅝


بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨🌱


[ #تلنگرانه ]

🔺با دستایی که باهاش
▫️برا حسین(ع) سینه زدی،
▫️رو به روی خدا بلندش کردی و
▫️ذکر خالقتو گفتی،

گـنـاه نـکــــن🚫




#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰

#نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور

#پارت164

از حرفش قلبم به درد آمد. کاملا بلند شدم و روبرویش نشستم و به چشم‌هایش زل زدم.
–کاش میشد اینطور باشه. مگر از رو جنازه‌ی من رد بشه کسی بخواد تو رو اذیت کنه. از ظهر تا حالا هر دقیقه نقشه‌های بهتری برای فرار میاد تو ذهنم. امروز ذهنم خیلی باز شده. حنیف همیشه می‌گفت نماز خوندن مغز رو باز میکنه و حافظه رو تقویت می‌کنه. هیچ وقت حرفش رو جدی نگرفتم ولی حالا تجربش کردم.
سرش را پایین انداخت و این بار ملافه‌ایی که من از کمد بیرون انداخته بودم را برداشت و با انگشتانش به بازی گرفت.
–تو رو خدا از این حرفهای مرگ و جنازه نزنید. خدا نکنه اتفاقی برای شما بیفته.
من هم سر دیگر ملافه را گرفتم و کار او را تقلید کردم.
–می‌دونی آخه ممکنه، خدایی نکرده اتفاقی بیفته که ما رو از هم جدا کنن و تو رو...
به چشم‌هایم زل زد و ملافه را در مشتش چروک کرد و با استرس گفت:
–یعنی چی؟ من رو میخوان جایی ببرن؟ تنها؟
–قرار شد آروم باشی دیگه.
چشم‌هایش شفاف شد.
–نمی‌تونم.
نگاهی به دستهایش انداختم در تکاپو بودند برای از هم دریدن ملافه‌ی نگون بخت. ملافه را به لبهایم نزدیک کردم و چشم‌هایم را بستم و بوسیدمش. صورتش سرخ شد و ملافه را رها کرد.
–بگید چی شده من آرومم. ملافه را در آغوشم گرفتم و گفتم:
–راستش...
با شنیدن صدای چرخش کلید در قفل هر دویمان تکانی خوردیم.
–آقای چگینی یکی امد.
–دعا کن پری‌ناز باشه، یه فکری زده به سرم. اگه عملی بشه هر دومون با هم میریم بیرون.
–انشاالله که خودشه.
با باز شدن در، پری‌ناز جلوی در ظاهر شد. اُسوه از خوشحالی این که دعایش گرفته بلند شد آنچنان لبخند پهنی زد که پری‌ناز با دیدنش تعجب کرد.
در را بست و قفل کرد و کلید را داخل جیب شلوارش گذاشت. آرام آرام همانطور که جلو می‌آمد به اُسوه گفت:
–چیه؟ مثل این که خیلی خوش گذشته، فکر کردم الان یه گوشه افتادی و ...
با دیدن اوضاع در کمد و وسایل روی زمین شوکه شد و فوری آن ماسماسکش را بیرون آورد.
–شماها چیکار کردید؟ چرا در کمد رو شکستید؟
اُسوه با دیدن اسلحه لبخندش جمع شد و نگران به من نگاه کرد.
بلند شدم و بطری را از کمد درآوردم و به پری‌ناز نشان دادم.
–تو می‌دونی اینا چیه؟
پری‌ناز عصبانی گفت:
–به تو مربوطه؟ چرا کمد رو شکوندی؟
–هیچی بابا، می‌خواستیم بخوابیم پتو نبود. گفتم شاید این تو پتو پیدا بشه. توام که رفتی پشت سرتم نگاه نمی‌کردی که ببینی ما چیزی لازم داریم یانه.
پری‌ناز گفت:
–الان وقت خوابه؟ شب براتون میاودم دیگه.
–الان خوابم گرفته بود. به کمد اشاره کردم.
–البته الان با دیدن اینا کلا خواب از سرم پرید.
حرفهایم پری‌ناز را قانع نکرد. به اتاق رفت و به همه جا نگاهی انداخت، بعد رو به من گفت:
–راستش رو بگو ببینم چرا کمد رو اینجوری کردی؟ پوفی کردم و قیافه‌ی ناراحتی به خودم گرفتم:
–گفتم دیگه.
–تو گفتی و منم باور کردم؟ فکر کردی من هنوزم اون پری‌ناز هالوام؟
–نه بابا، اختیار دارید. شما الان یه پری‌ناز هفت خطی شدی که باعث افتخار ارازل اوباشهایی مثل سیا هستی. گرچه از اولشم ساده نبودی من رو ساده گیر آورده بودی.
–نه تو ساده نبودی عاشق بودی. بعد به اُسوه اشاره کرد.
–قابل توجه جنابعالی، راستین عاشق منه.
دستهایم را داخل جیبم گذاشتم.
–آره عاشقت بودم. الانم هستم. فقط از این کارت بدم میاد. این کارت رو بزاری کنار...
حرفم را برید و با خوشحالی گفت:
–همین چند روزه، میزاریم میریم دیگه همه چی تموم میشه راستین.
سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم.
–منظورت ترکوندن ایناست؟
کنار کمد ایستاد.
–آره، اینا رو درست می‌کنیم و میندازیم داخل چند تا بانک و مغازه و چهارتا دونه عکس می‌گیریم، تموم. به جایی برنمی‌خوره.
–آره بابا، من خودمم شاکی‌ام دلم از دست این دولت پره. نمیشه منم باهاتون همکاری کنم؟
با تعجب گفت:
–شدنش که میشه ولی الان نه، بعد فکری کرد و ادامه داد:
–حالا بهت خبر میدم. البته می‌تونی همینجا اینارو درست کنی.
اُسوه هینی کشید و دستش را جلوی دهانش گذاشت.
پری‌ناز چشمهایش را ریز کرد و به اُسوه موشکافانه نگاه کرد. برای این که حواسش را پرت کنم پرسیدم:
–تا حالا از اینا درست کردی؟
لبهایش را بیرون داد.
–بلدم، ولی تا حالا درست نکردم. باید به سیا بگم بیاد به توام یاد بده، البته اگه قبول کنه که تو هم درست کنی. همانطور که حرف میزد چشمش به طبقه‌ی دوم کمد خورد.
–پس این شیشه‌ها کجان؟
بلند شدم و نزدیکش رفتم و گفتم:
–این ملافه‌‌هه روشون بود، امدم برش دارم یهو همشون ریختن پایین. الان گیر کردن اون پایین پشت در کمد.
–سیا ببینه کمد رو شکوندی عصبانی میشه‌ها، به من نگاه نکن هیچی بهت نمی‌گم. خم شد که شیشه‌ها را ببیند و زمزمه‌کرد:
–خدا کنه نشکسته باشن. بهترین فرصت بود برای خف کردنش.
#ادامه‌دارد...


#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰

#نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور

#پارت163
دست به کمرش زد.
–منظورم این بود یه چیزی ما بین خراشیدن و قرمز شدنه. یعنی حالا اونجورم زخم نشده.
–چه زیر پوستی و عمیق! البته همین توضیحتم باز باید تفسیر بشه‌ها. بعد زمزمه کردم"زخم اونجوری"
پوفی کرد و بی‌خیال شد و پرسید:
–حالا اینا چی بود با این صدای وحشتناک ریخت؟
–شیشه. بیا این رو بگیر. دوباره در را تحویلش دادم.
–فقط محکم بگیرش. این دفعه اگر ولش کنی حتما ضربه مغزی میشم و کسی نیست از اینجا نجاتت بده‌ها.
–چشم، این دفعه بمبم منفجر بشه ولش نمیکنم.
خم شدم و شیشه‌های ریخته شده را از نظر گذراندم. جمع شده بودند جلوی قسمت پایین در کمد که هنوز جدا نشده بود. فقط چندتای آنها روی طبقه باقی مانده بود. با هر تکانی که اُسوه به در کمد می‌داد صدای شیشه‌ها در‌می‌آمد. با دیدن این همه شیشه‌ی خالی مخم صوت کشید. این شیشه‌ها از همان شیشه‌ ادکلنهای خالی بودند که در سرویس بهداشتی بود و ما به جای چکش از آنها استفاده کردیم. با سردرگمی طبقه‌ی پایین‌تر را هم نگاه کردم. پر بود از چوب پنبه و دستمالهای کوچک، در طبقه‌ی آخر هم چیزهایی بود که درست نمیدیدم. برای همین دستم را دراز کردم و شیشه‌ها را کنار زدم و به سختی یکی از آنها را بیرون کشیدم. بطری نوشابه بود.
اُسوه پرسید:
–نوشابه رو گذاشتن تو کمد؟ انگار خیلی ندید بدید هستنا.
–نوشابه کجا بود.
در بطری را باز کردم. یک مایع ژله‌ایی بود که بویش تلفیقی از بنزین و صابون بود.
ابروهایم بالا رفت و دستم را روی سرم گذاشتم.
–وای خدایا اینا میخوان بمب بسازن.
اُسوه در را رها کرد و با صدای بلندی گفت:
–بمب؟ قبل از این که در به من اصابت کند گرفتمش.
–عزیزم، اینجوری پیش بری آخرش من رو می‌کشیا. دستپاچه گفت:
–نه، حواسم بود که بهتون نخوره.
–مطمئنی؟ اگه نمی‌گرفتمش که الانم اینورمم با اونورم ست می‌شد که. نگاهش کردم و لبخند زدم:
–هر دو خراشیده مانند میشدن. واقعا تو همه چی حرفه‌ایی هستیا، حتی کتک زدن. اسم بمب رو شنیدی ولش کردی بمب منفجر میشد احتمالا باید می‌رفتم آی‌سی‌یو.
لبخند زد.
–آخه گفتید بمب، ترسیدم. این که دستتونه بمبه؟
–یه جورایی، اگه اینا منفجر بشن ما پودر میشیم.
–مواد منفجرس؟
سرم را تکان دادم.
– باهاشون کوکتل مولوتف درست می‌کنن.
هر دو دستش را به صورتش زد.
–یعنی فردا میخوان با اینا همه جا رو آتیش بزنن؟
–حتما دیگه، اون شیشه خالیها و چوب پنبه‌ها و پارچه‌ها رو واسه این کار می‌خوان. وقتی درستش می‌کنن مثل نارنجک عمل می‌کنه.
خیره ماند به بطری که دست من بود. بعد نفسش را بیرون داد.
–خدایا، اینا خیلی زیادن...
–آره، باهاشون میشه یه شهر رو به آتیش کشید.
–وای...اینا واقعا انسانن؟ میخوان مردم رو بکشن؟
–پس فکر می‌کنی چرا اسلحه دستشون می‌گیرن؟ باورم نمیشه اینا ایرانی هستن. کسی با مردم و کشور خودش اینجوری می‌کنه؟ با دستهایش صورتش را پوشاند.
–حالا چیکار کنیم؟ تیرمونم به سنگ خورد که. بعد دستهایش را برداشت و ادامه داد:
–هر طور شده باید از اینجا فرار کنیم، این بار نه به خاطر خودمون، به خاطر مردم. باید بریم به پلیس خبر بدیم. فکری کرد و دوباره گفت:
–میگم شما بلدید از این نارنجکها درست کنید؟
–چطور؟
–خب نمیشه یدونه درست کنید در رو بترکونیم و بعدم فرار کنیم.
نوچی کردم.
–فیلم پلیسی زیاد می‌بینی؟ اولا که ما کبریتی، فندکی چیزی نداریم. دوما کار خیلی خطرناکیه، ممکنه در باز نشه و همه جا آتیش بگیره و بعد خودمونم اینجا سوخاری بشیم. اگه این مواد یه جا منفجر بشن کل این محل ممکنه آتیش بگیره.
سرش را بالا برد.
–خدایا خودت ما رو از دست این آدم کشها نجات بده.
دندانهایم را روی هم فشار دادم.
–هم آدم کش هستن هم آدم دزد، هم آدم فروش، اینا قاچاق آدم هم میکنن.
–ای وای، فقط خدا باید بهمون رحم کنه.
خواستم برایش بگویم که چه نقشه‌هایی برایش کشیده‌اند اول دلم نمی‌آمد نگرانش کنم. وقتی کاری از دستش برنمی‌آید چه فایده‌ایی دارد. ولی بعد فکر کردم شاید بداند حواسش جمع‌تر باشد. در بطری را بستم و سرجایش گذاشتم. خیلی خسته بودم همانجا دراز کشیدم و دستم را زیر سرم گذاشتم.
–ببخشید گردنم گرفته باید دراز بکشم. –خواهش می‌کنم. می‌دونم خیلی اذیت شدید. با کمی مِن مِن کردن گفتم:
–اُسوه خانم.
با تعجب سرش را به طرفم چرخاند. با تقابل نگاهمان سرش را پایین انداخت و حاشیه‌ی‌ دامنش را به بازی گرفت.
–اینجا که نباید فامیلیت رو صدا بزنم؟ محیط کار نیست که.
سرش را کج کرد.
–می‌خوام یه چیزی بهت بگم و ازت می‌خوام که نگران نشی و فقط به فکر چاره باشی، چاره هم اینه که من یه نقشه‌ایی دارم باید تو هم بدون ترس و دستپاچگی کمکم کنی.
با نگرانی نگاهم کرد.
–چی شده آقای چگینی؟ تا وقتی شما کنارم باشید من از اینا نمی‌ترسم.
–نیم خیز شدم.
#ادامه‌دارد...


#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰

#نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور

#پارت162
تقریبا بیشتر از یک سوم غذایش را نخورد و عقب کشید و گفت:
–باز جای شکرش باقیه که غذا بهمون میدن.
در ظرف غذایم را بستم.
–من که اشتها نداشتم بیشتر از تو خوردم.
–آخه وقتی استرس دارم نمی‌تونم زیاد غذا بخورم. اینم خوردم که ضعف نکنم.
منم قبل غذا اینطور بودم ولی حالا خوبم. تقریبا با نیم متر فاصله از من نشسته بود. سرش پایین بود. به مبل تکیه دادم و سرم را کج کردم. آرنجم را روی زانویم گذاشتم و دستم را به لپم تکیه دادم و نگاهش کردم. عمیق و طولانی.
نمی‌دانم همیشه اکثرا ساکت بود و فکر می‌کرد یا از من خجالت می‌کشید و زیاد حرف نمیزد. هر چه بود من این اخلاقش را دوست داشتم. همین چند دقیقه‌ایی که با هم غذا خوردیم اصلا حرفی نزدیم ولی من آرام شدم. کنار او حالم خوب است. حتی اگر در قفس باشم.
بالاخره سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. همین که نگاهمان با هم تلاقی شد سرخ شد و سرش را زیر انداخت.
–آقای چگینی.
–جانم.
از جوابم جا خورد. مکثی کرد و آرام گفت:
–میگم بریم سر کارمون؟
بلند شدم.
–چشم، خانم حرفه‌ایی بریم.
لبخند زد.
–دیگه دوتا دونه مسواک رو آوردن و بردن که حرفه‌ایی بودن نیست.
شیشه‌ی عطر را برداشتم.
–تو توی همه‌ چی حرفه‌ایی هستی. یه حسابدار حرفه‌ایی، یه دختر متین حرفه‌ایی، یه هم سلولی حرفه‌ایی و یه راه فرار پیدا کن حرفه‌ایی.
سکوت کرد. معلوم بود حسابی خجالت کشیده. به طرف در رفت و به نگهبانی‌اش ادامه داد. من هم مشغول در کمد شدم.
کار کردن با این ابزارهای عجیب و غریب خیلی سخت بود ولی هر دفعه که خسته میشدم به حرفهای سیا فکر می‌کردم و ترس از آینده اُسوه وادار به کارم می‌کرد.
کارم تا غروب طول کشید. این بار بدون استراحت کار ‌کردم، وقت استراحت نبود. ممکن بود هر لحظه بیایند و نقشه لو برود. هر اتفاقی ممکن بود بیفتد. اُسوه دیگر حرفی نمیزد. سکوت بد جور بینمان موج سواری می‌کرد. دیگر نیامد بگوید جایمان را عوض کنیم، یا خسته شده‌ایی استراحتی بکن. گاهی خم میشدم و نگاهش می‌کردم. گوشش به در چسبیده بود ولی هوش و حواسش پشت در نبود. با خودم گفتم بهتر است سر حرف را باز کنم.
خم شدم که سوالی بپرسم. دیدم اینبار نشسته و به در تکیه داده و زانوهایش را بغل گرفته. خیره به جایی که من مشغول کار بودم نگاه می‌کرد. وقتی دید نگاهش می‌کنم سرش را به طرف پنجره‌ چرخاند و با استرس گفت:
–هوا... داره کم‌کم تاریک میشه. لبخند زدم و گفتم:
–معلومه حسابی خسته شدیا. نگاهش را به زمین دوخت و جوابی نداد.
–حالا پاشو بیا اینجا تا همه‌ی خستگیت یکجا در بره.
بلند شد و به طرفم آمد. با دیدن دو لولای آویزان و له شده کمد با خوشحال گفت:
–وای خیلی پیشرفت کردید.
شیشه‌ی عطر را دستش دادم. دومین لولا یک ضربه‌ی کاری نیاز داشت.
–من در رو می‌گیرم تو محکم بزن روش.
چند بار این کار را تکرار کرد تا بالاخره لولا بی‌خیال شد و در را رها کرد. گفت:
–فقط یه دونش مونده، فکر کنم تا آخر شب تمومش کنید و بتونیم در رو کامل در بیاریم.
در کمد را کج کردم و گفتم:
–همین الانم تموم شده، نیازی به لولای آخر نداریم. نگاهی به داخل کمد انداخت.
–اینجا همش انگار دستمال و ملافس.
–یعنی چی؟ به خاطر چند تا ملافه اینجا رو اینقدر سفت و سخت قفل کردن؟ حیف این همه زحمت. از روی ناراحتی
در را به طرف زمین فشار دادم و بعد رهایش کرد و با پایم نگهش داشتم. اُسوه گفت:
–من نگهش میدارم که راحت‌تر بتونید وسایل داخلش رو دربیارید.
در را نگه داشت. خم شدم و ملافه‌ها را چنگ زدم تا بیرون بکشم. همین کارم باعث شد صدای وحشتناکی از سقوط تعداد زیادی شیشه از طبقات کمد به گوش برسد. اُسوه از روی ترس هین بلندی کشید و در را رها کرد و عقب رفت. در، هم نامردی نکرد و محکم به شقیقه‌ی من اصابت کرد. با گفتن آخی ملافه را روی زمین انداختم و گفتم:
–دختر حرفه‌ایی چرا کار غیر حرفه‌ایی کردی؟
دستش را به صورتش زد.
–ای وای، خاک بر سرم، چی شد؟
–خدا نکنه، خاک تو سر او مردک هیولا، چیزی نشد، فقط حواسم نبود خودم رو کوبیدم به در.
–تو رو خدا ببخشید، یه لحظه نفهمیدم...
–نه بابا چیزی نشد، هنوز زنده‌ام. همانطور که سعی می‌کرد خنده‌اش را حبس کند گفت:
–حالا دستتون رو بردارید ببینم چیزی نشده باشه. دستم را کنار کشیدم. لبش را گاز گرفت:
–خدا مرگم بده خراشیده مانند شده.
من هم لبم را گاز گرفتم.
–ای‌بابا، واسه یه خراشیدگی؟ اگه اینجوریه که تو بیهوش شدی من باید الان یه وجب خاک روم باشه.
–خدا نکنه،
–تازه گفتی خراشیده مانند. یعنی عین خودش نشده، پس چیز مهمی نیست.
لبهایش کش آمد.
–آقای چگینی، گاهی یه جوری حرف می‌زنید من نمی‌فهمم.
سرم را ماساژ دادم.
–هر وقت نفهمیدی بی‌خیال شو، بهش فکر نکن. حالا مانندش اینقدر درد داره، خود خراشیده میشد چی ‌کار می‌کردم.

#ادامه‌دارد...


#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰

#نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور

#پارت161

برایم عجیب بود که شیشه عطرها همه یک شکل و یک برند بودند. شکلشان شبیهه بطری آب معدنی بود و اتفاقا برای گوشت‌کوب شدن جواب می‌دادند. یکی از شیشه‌های عطر را برداشتم و شروع به کار کردم.
یک ساعتی کار کردم یکی از لولاها لق شد. اُسوه آمد و سرکی کشید و به لولا نگاهی انداخت. با خوشحالی گفت:
–کارتون عالیه. بعد نگاهی به صورتم انداخت.
–شما خسته شدید، حسابی عرق کردید منم میخوام کمک کنم. بعد شیشه‌ی عطر را از دستم گرفت.
–شما بگین چطوری باید بزنم، بعد برید سر پُست من.
–کارش برای تو سخته...
–می‌خوام امتحان کنم. چند دقیقه که می‌تونم کار کنم تا شما یه کم استراحت کنید.
ساعتم را نگاه کردم ظهر بود. گفتم:
–به نظرت الان کسی تو شرکت نگران ما شده؟
–نگران من که نه، ولی احتمالا آقا رضا نگران شما شده باشه.
خانواده‌هامونم که الان فکر می‌کنن ما سر کاریم.
خندیدم.
–سرکار که هستیم.
اُسوه نگاهی به شیشه‌ها انداخت.
–میگم طرف چه علاقه‌ایی به نگه داشتن شیشه‌های عطرش داشته، بعد شیشه عطر را بویید.
–احتمالا خیلی خوش بوئه که همش رو از یه مارک خریده.
نگاهی به شیشه‌ها انداختم.
–شاید برای کاری نگه میداره.
–بوی خوبی هم نمیده.

نیم ساعتی اُسوه مشغول بود که صدایی از بیرون توجهم را جلب کرد. به اُسوه اشاره کردم که وسایل را جمع کند. بعد دوباره به طرف در رفتم و گوشم را به در چسباندم.

صدای سیا بود. انگار با تلفن حرف میزد. می‌گفت:
–آره بابا حله، به پری‌ناز گفتم امروز راه افتادم باهات امدم باید دختره رو بدی به من، اون پسره رو می‌خواست دیگه، البته دختره شانسی شدا، از خوش شانسی من بود که یهو اونجا سبز شد.
....
نمیشه، یه چند روزی اینجا کار داریم. سه چهار روز دیگه برات میارمش.
با شنیدن هر جمله‌اش حالم بدتر و بدتر میشد. او در مورد اُسوه حرف میزد؟ صدایش نزدیک‌تر و نزدیک‌تر میشد.
صدای پایش را می‌شنیدم که از پله‌ها پایین می‌آمد. همینطور آخرین جمله‌اش.
–ولی اول باید پولش رو به حسابم بریزیها. وگرنه معاملمون نمیشه.

اُسوه مدام اشاره می‌کرد و بال بال میزد که از پشت در کنار بروم و روی مبل بنشینم.
ولی من می‌خواستم از چیزهایی که شنیده‌ام مطمئن شوم. می‌خواستم بیشتر بشنوم.
ناگهان پشت پیراهنم کشیده شد. اُسوه بود.
–بیایید بشینید دیگه، الان میاد می‌بینه اینجایید شک می‌کنه.
از حرفهایی که شنیده بودم شوکه بودم.
خودم را روی مبل انداختم و سرم را در دستهایم گرفتم.
در باز شد و مردک با لبخند چندشی وارد شد. یک کیسه دستش بود که دو پرس غذا داخلش به چشم می‌خورد. تا چند دقیقه پیش خیلی گرسنه بودم ولی حالا با شنیدن آن حرفها اشتهایم کور شد.
مردک روبروی اُسوه ایستاد و نگاهش کرد. اُسوه حتی سرش را بالا نیاورد.
گفتم:
–چی‌میخوای؟ بیا برو کنار. پری‌ناز چرا نیومد؟
نیشخندی زد و گفت:
–اون از وقتی امده بالا تو هپروته، چی بهش گفتی؟ بهش گفتم فقط چند روز دیگه صبر کنی خود این آقا پسر سینه‌خیز میاد طرفت.
این را گفت و به طرف در رفت.
خیلی دلم می‌خواست یک روز به آخر عمرمم که مانده باشد به جای کیسه بوکس از این مردک استفاده کنم. فقط به درد همان می‌خورد.

بعد از رفتنش اُسوه برای نماز خواندن به اتاق رفت. من هم به همان کُنج سالن رفتم و با خدای خودم خلوت کردم. دوباره به اشتباهاتم فکر کردم و آنها را با خدا در میان گذاشتم. یاد بعضی از حماقتهای خودم می‌افتادم و از خودم و رفتارهایی که داشتم تعجب می‌کردم.
بعد از نماز به خدا التماس کردم که بلایی سر اُسوه نیاید.
–بیایید دیگه، غذاتون سرد میشه.
با شنیدن صدایش بلند شدم و گفتم:
–اشتها ندارم، تو بخور. من باید زودتر کارم رو تموم کنم.
با تعجب نگاهم کرد. نایلون غذاها را بست و بلند شد.
–باشه، کارمون رو انجام می‌دیم. غذا خوردن بمون برای وقتی که شما اشتهاتون باز شد.
–تو بیا بخور، همینجوری هم رنگت پریده.
–حالا عجله‌ایی نیست.
نوچی کردم و به طرف غذاها رفتم.
–باشه، بیا غذا بخوریم بعد. غذا زرشک پلو با مرغ بود. حین خوردن غذا به حرفهای سیا فکر می‌کردم. خدایا اگر بلایی سر این دختر بیاید من چه کنم؟ خودت نجاتش بده. او هم غرق فکر بود و مثل آدم آهنی فقط قاشقش را بالا و پایین می‌برد.

#ادامه‌دارد..

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

854

obunachilar
Kanal statistikasi