میدانی! بیشتر اوقات به این فکر میکنم که به تراپیست چشم جلگهایِ خیالیام قرار است چه بگویم. شاید با لبخند جلویش بنشینم و بگویم: «فقط میخواستم یک امتحانی کرده باشم، آخر مشکل خاصی ندارم، مثل همهی مردم نفسی از خوشی و غم میآید و میرود» بعد او سکوت کند و با لبخند آرامی به من نگاه کند، انقدر حرفی نزند که ناخودآگاه بغض کنم و در صندلی فرو بروم، بعد طبق عادت به دنبال پنجره بگردم، آه عزیزم پنجرهها نجات دهندهاند، همان دو قاب کوچک که گاهی وقتها درختهای بید را نشان میدهند و گاهی کوه و ساختمانها را و همیشهی اوقات آزادی را.
بعد زیرلب زمزمه کنم:
«I'd rather be a hammer than a nail»
شاید هم عصبانی شوم، مگر یک آدم، چقدر میتواند جهان آدم دیگری را درک کند که قادر شود آن را مداوا کند؟ مخصوصا جهان آدمهای معمولیای را که نه
دیوانهاند، نه شیدا! فقط خستهاند.
بعد زیرلب زمزمه کنم:
«I'd rather be a hammer than a nail»
شاید هم عصبانی شوم، مگر یک آدم، چقدر میتواند جهان آدم دیگری را درک کند که قادر شود آن را مداوا کند؟ مخصوصا جهان آدمهای معمولیای را که نه
دیوانهاند، نه شیدا! فقط خستهاند.