غآيت وجود.


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


پرنده ي کوچک من، میان میادین جنگ تو برایم از رؤیاهای ناتمام و نجواهای نجیبانه
بخوان.
«نوشته‌‌های دو نویسنده با نام‌های
شالو بَرّانی و میچکا، قرار داده می‌شود»
@qhayat_bot

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


زیر نگاهت درخت گیلاس شکوفه می‌دهد و نسیم خرامان می‌رقصد.
در پرتوی چشمانت، درخت پرتقال عریان می‌شود و هور پلک هایت را می‌بوسد.
چگونه باید از تو نوشت؟!
چرا که مردمک چشم هایت، به تنهایی، کتابی‌ست که هرگز ترجمه نخواهد شد.


آدم بدون غم، نمیشه.
راه بی پیچ و خم، نمیشه.
آرزویِ کم، نداریم آرزو که کم.


تو که هستی؟
که مثل دشنه‌ای بر تَبار من
فرود می‌آیی؟
بر زخم‌های من می‌نشینی!
آن‌ها را مرهم می‌‌گذاری،
بعد می‌روی!
و من انگار که از جنگ برگشته‌ام.


حیفه من زندونی غم بمونم،
غم داره خونه خرابم می‌کنه.
@qhayatevojod


«در طریقت ما، کافریست رنجیدن.»


تو‌ قشنگی،
مثل نوزادی که زیرِ درختِ بادوم
به دنیا اومد.
-شالو


«ما،
دست و پا می‌زنیم در آب
بی‌غرق شدن،
رختِ سفر می‌پوشیم
بی سفر رفتن،
نامه می‌نویسیم
بی آن‌که پستشان کنیم.»
_شالو


یلداتون کلی مبارک.
امیدوارم زمستون براتون به خیر و خوشی بگذره.
-میچکا


بی-بند عزیزم، خوبه که هست و وجود داره.
_میم


«خرم آن روز کز این منزل ویران بروم»




رفتنِ تو، موهایم را سفید نکرد، اشک هایم تمام نشد، حتی نزار و بی رنگ و رو گوشه ای از خانه نیفتادم، اما رفتن تو، باعث شد دیگر آدم مناسبی برای عشق ورزیدن نباشم.
_میچکا


لب به چشمم گذار،
بوسه‌ای بگیر از این چشم زار.
-میم
@qhayatevojod


من،
دانه‌های خونین‌رنگ انارِ درون دست‌هایت،
سیگارِ جا مانده گوشه‌ی لب‌هایت،
گرمای نفس‌های آرامت روی پوست مَردی عاشق،
شراب ترشِ مهمانی‌های قدیمی،
صدای آهنگین چرخ چمدان‌ها در
فرودگاه امام،
دَرباز‌کن لیمونادهای شیشه‌ای زیر باران،
روباهِ بالای درخت سیبِ کتاب داستان روی طاقچه،
نوشته‌های پر شوقی که از نامحبوب بودن ازرده‌اند،
من،
زنی ساده و عامیانه،
همه‌ی این‌ها هستم.
_شالو


دوری بین من و تو، دوری ماهی و دریاست.


آتاوا‌یِ سابق. dan repost
تا حالا شده حس کنید، مردم کمتر از چیزی که شما باهاشون دوستید، باهاتون دوستن؟
خیلی حس ناجالبیه.
ادم احساس احمق و تهی بودن پیدا میکنه و تموم دیتیل ها و توجه ها و احساساتش برای لحظه ای براش بی معنی میشه.




جان را به تمنای لبش بردم و نگرفت.
گفتم: بستان، بوسه بده.
گفت: گران شد.


جنگل پرتقالِ من،
غروب که می‌شود چشم‌هایم نابسامان می‌شوند از نبودنت،
کلماتم،شعرهایم
بر می‌خیزند و سپیده‌دمِ دست‌های تو را می‌جویند، این من هستم که باید به آن‌ها بگویم «باز نمی‌گردی».
_شالو


پرنده‌ی کوچک من،
دانه‌های عرقِ روزهای نامعلوم را روی ستون فقرات زندگی‌ کوچکم می‌بینی؟
این همخوابگی‌های پژمردگی‌ و رُستنی بودن را احساس می‌کنی؟
جانِ من، من فکر می‌کردم می‌توانم
تک تک چیزها را با فکر کردن بیش از حد تجسم بکنم!
که اخر سر وامانده نباشم، که اخرِ سر با بغض‌هایم گلاویز نشوم.
فکر می‌کردم می‌توانم شبِ بی‌رحم و گلِ مریم و بیداریِ شبنم باشم!
نه خمیده و درهم و برهم.
نه! ای‌کاش می‌توانستم مانند فیلم‌های هالیوودی با یک «نه» گفتن، همه‌چیز را سامان بدهم، حیف.
کاش می‌توانستم نبضِ هوایِ ابری روبه رویم را بگیرم و بگویم:
«بیا دو فنجان چای و یک نخ سیگارِ دو نفری بکشیم، بلکم درست بشه این روزگار».
_از میم

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.