پرندهی کوچک من،
دانههای عرقِ روزهای نامعلوم را روی ستون فقرات زندگی کوچکم میبینی؟
این همخوابگیهای پژمردگی و رُستنی بودن را احساس میکنی؟
جانِ من، من فکر میکردم میتوانم
تک تک چیزها را با فکر کردن بیش از حد تجسم بکنم!
که اخر سر وامانده نباشم، که اخرِ سر با بغضهایم گلاویز نشوم.
فکر میکردم میتوانم شبِ بیرحم و گلِ مریم و بیداریِ شبنم باشم!
نه خمیده و درهم و برهم.
نه! ایکاش میتوانستم مانند فیلمهای هالیوودی با یک «نه» گفتن، همهچیز را سامان بدهم، حیف.
کاش میتوانستم نبضِ هوایِ ابری روبه رویم را بگیرم و بگویم:
«بیا دو فنجان چای و یک نخ سیگارِ دو نفری بکشیم، بلکم درست بشه این روزگار».
_از میم
دانههای عرقِ روزهای نامعلوم را روی ستون فقرات زندگی کوچکم میبینی؟
این همخوابگیهای پژمردگی و رُستنی بودن را احساس میکنی؟
جانِ من، من فکر میکردم میتوانم
تک تک چیزها را با فکر کردن بیش از حد تجسم بکنم!
که اخر سر وامانده نباشم، که اخرِ سر با بغضهایم گلاویز نشوم.
فکر میکردم میتوانم شبِ بیرحم و گلِ مریم و بیداریِ شبنم باشم!
نه خمیده و درهم و برهم.
نه! ایکاش میتوانستم مانند فیلمهای هالیوودی با یک «نه» گفتن، همهچیز را سامان بدهم، حیف.
کاش میتوانستم نبضِ هوایِ ابری روبه رویم را بگیرم و بگویم:
«بیا دو فنجان چای و یک نخ سیگارِ دو نفری بکشیم، بلکم درست بشه این روزگار».
_از میم