در قوری و کتری را به جوش آورد. صحن سفالی لبه دار که خانواده های عیالوار در آن غذاهایی همچون شُلِکو، هریسه یا گِویدَه کرده، بر گردش نشسته می خوردند. ظروف که خشک می شدند اکنون وقت رنگ و لعاب دادن به کوزه ها می رسید. برای این کار لِه (ذرات دانه ریز خاک که پس از ته نشین شدن آب باران به هم چسبیده و به صورت تکه های مجزا از هم در می آید) از توی بند نخل ها می آوردند، می خیساندند تا شُلی سفید رنگ حاصل آید. از سویی دیگر موی کهره را با نخی دور شاخه خشکیده خوشه نخل می بستند و بدین طریق قلم مویی می ساختند. بی بی قلم مو را در شل سفید رنگ می زد و بر کوزه های سرخ فام به ذوق و هنر خویش نقش و نگاری می آفرید. آنگاه بی بی همراه مامایش(مادر بزرگش) دی احمد به صحرا می رفتند و با جوال (خورجین) سرگین می آوردند. اکنون باید ظروف سفالی حرارت ببینند و پخته شوند. پس باید کوره ای فراهم ساخت. این کوره را چارو می گفتند. گِل شیرین را نیز با بُخ (نوعی خورجین که از برگ درخت خرما ساخته و برای حمل خاک استفاده می شده است) و الاغ می آوردند.کاه مخلوطش می کردند. با آن ده تا بیست پستک برای پس چارو می ساختند. لپوها که قالب های خشت مانندی است آماده می کردند تا زیر کوزه ها بگذارند. چارو که فراهم می آمد، ابتدا تُوَت (قسمت خشکیده ابتدای ساقه برگ نخل) و سپس مُهو (تنه خشکیده نخل) درونش می گذاشتند که هیزم کوره بود. آنگاه چارو را با دو تا چاکو (سبد بزرگ بافته شده از برگ نخل) سرگین گاو پر می کردند. اینبار ظروف را در آن صف می دادند. لپوها زیر کوزه ها می گذاشتند و پَستَک ها پشت و دور چارو قرار می دادند. دوباره چارو را از سرگین پر می کردند و بالای آن نرمه سرگین و پیشکو (پشکل) می ریختند. تا کوزه ها به رنگ سبز و زیبا درآید. برای اینکار سرگین نرم را از اِشکَت پَهدو (اشکت یا اشکفت شکافی بزرگ در کوه. پهدو:مشتق از پَه به معنای گوسفند+دو. اسم مکان است.محل نگهداری گوسفندان) می آوردند. سرگینی که در زیر پای بز و کهره لگدکوب و کاملا نرم گشته بود. کوزه ها تا شب در چارو می ماند. شب هنگام که می شد بی بی همراه مادر بزرگ نماز شام (نماز مغرب) را می خواندند و آنگاه آتش چارو را می افروختند. بچه ها تا جوار (هنگام) خوابشان نرسیده اطراف چارو بازی می کردند. پس نباید چارو را رها کرد. کنار چارو می خوابیدند تا مبادا بچه ها از سر شیطنت مُل (به چیزی مشغول گشتن) چارو بگیرند یا کوزه ای را بربایند. تا صبح کوزه ها کاملا حرارت دیده اند و پخته شده اند. ظروف پخته شده بیرون آورده در حیاط صف می دادند. آب درونشان می ریختند هر کدام که تریشی(ترکی) داشت با ساروج کوبیده و نرم شده خودش می پوشاندند تا آب نکند. کوزه ها جز آنها که در خانه به کار می آمدند آماده عرضه می گشتند. ماما که راهی بندر مقام بود تعدادی را در جوال می گذارد تا در آن دیار بفروشد. احمد شوی بی بی نیز خر و جوالش را آماده کرده، در هر سوی جوال ده تا کوزه می گذارد. در بین کوزه ها نیز علف خشکیده می گذاشت تا از ساییده شدن به هم نشکنند. بار خر که آماده می گشت، احمد راهی گاوبندی می شد تا آنها را به دانه ای 4 یا 5 قران بفروشد.
بی بی که زنی دل و جرات دار است مرده نیز می شوید و وقت و بی وقت به یاری زنان زائو می شتابد. در میان کار و بار و زندگی است که گاهی دیر وقت شب مَحدلی بوچیری از چُک (به صورت عمودی از در یا دیوار بالا رفتن) در بالا می رود و صدا می زند که زن زائو آورده ام. تا صبح زن زائیده است. محدلی که مردی دَخلَکی (همان دلقک است البته اینجا به معنی آدم اهل شوخی و مزاح) است می گوید: « یکمرتبه وقتی از چُک در بالا می آیم تفنگ در دلم نگذارید که دزد آمده». محدلی بر سر سفره صبحانه، شیر گرم گاو و تخم مرغ محلی را نوش می کند. زن زائو و بچه اش را برمی دارد و به بوچیر برمی گردد.
9 سال است که بی بی شوهر کرده اما بچه دار نشده است.او و مهتر زن کدخدا هم دردند. روزی بی بی در حال جارو کردن جلو خانه است. مهتر که شیله ای (چادری) به کمرش بسته و از چاه رئیس برگشته بود، او را می بیند، می گوید: «بی بی بچه دار نشدی؟» بی بی می گوید: «نه؛ تو چه؟» مهتر: « من هم نه». بی بی: «خودمان پیر شدیم و رفت مهتر. دیگر بچه دار نمی شویم». بعد از یکماهی دوباره مهتر بی بی را می بیند و به شوخی می گوید خودمان دیگر چه هستیم بهتر است برویم همراه سبال ها (میمون ها) بازی کنیم. بعد از مدتی روزی مهتر به شتاب نزد بی بی می آید: بیا بیا که خواب خوشی دیده ام. من و تو رفتیم زیر درخت کهوری تا دلت بخواهد گوهر ریخته بود. گوهرها را جمع کردیم. تو بیشتر از من جمع کردی. بی بی می گوید انتظار بنشین که گوهر جمع کرده ای، فردا بچه دار می شوی. چندی نمی گذرد که خواب مهتر به درستی تعبیر می شود و مهتر حامله می شود و اولین بچه اش را به دنیا می آورد. هفت ماه بعد بی بی هم بچه دار می شود. مهتر روزی دیگر بی بی را دید و گفت دیدی
بی بی که زنی دل و جرات دار است مرده نیز می شوید و وقت و بی وقت به یاری زنان زائو می شتابد. در میان کار و بار و زندگی است که گاهی دیر وقت شب مَحدلی بوچیری از چُک (به صورت عمودی از در یا دیوار بالا رفتن) در بالا می رود و صدا می زند که زن زائو آورده ام. تا صبح زن زائیده است. محدلی که مردی دَخلَکی (همان دلقک است البته اینجا به معنی آدم اهل شوخی و مزاح) است می گوید: « یکمرتبه وقتی از چُک در بالا می آیم تفنگ در دلم نگذارید که دزد آمده». محدلی بر سر سفره صبحانه، شیر گرم گاو و تخم مرغ محلی را نوش می کند. زن زائو و بچه اش را برمی دارد و به بوچیر برمی گردد.
9 سال است که بی بی شوهر کرده اما بچه دار نشده است.او و مهتر زن کدخدا هم دردند. روزی بی بی در حال جارو کردن جلو خانه است. مهتر که شیله ای (چادری) به کمرش بسته و از چاه رئیس برگشته بود، او را می بیند، می گوید: «بی بی بچه دار نشدی؟» بی بی می گوید: «نه؛ تو چه؟» مهتر: « من هم نه». بی بی: «خودمان پیر شدیم و رفت مهتر. دیگر بچه دار نمی شویم». بعد از یکماهی دوباره مهتر بی بی را می بیند و به شوخی می گوید خودمان دیگر چه هستیم بهتر است برویم همراه سبال ها (میمون ها) بازی کنیم. بعد از مدتی روزی مهتر به شتاب نزد بی بی می آید: بیا بیا که خواب خوشی دیده ام. من و تو رفتیم زیر درخت کهوری تا دلت بخواهد گوهر ریخته بود. گوهرها را جمع کردیم. تو بیشتر از من جمع کردی. بی بی می گوید انتظار بنشین که گوهر جمع کرده ای، فردا بچه دار می شوی. چندی نمی گذرد که خواب مهتر به درستی تعبیر می شود و مهتر حامله می شود و اولین بچه اش را به دنیا می آورد. هفت ماه بعد بی بی هم بچه دار می شود. مهتر روزی دیگر بی بی را دید و گفت دیدی