انجمن راه توسعه


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


کانال رسمی اطلاع رسانی انجمن اندیشه پویا و همگامان راه توسعه

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


@rahetosee

نمایش جزر و‌ مد، کار دیگری از گروه هنری نشان که شب های ۲۵ تا ۲۹ آذرماه روی صحنه می رود. با تهیه بلیط و تماشای این نمایش از هنر تئاتر شهرستانمان حمایت کنیم تا به رشد و اعتلای آن کمک کرده باشیم.

زمان: دوشنبه تا جمعه (۲۵ام تا ۲۹ام آذرماه)

مکان: سالن کوثر اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی پارسیان

تهیه بلیط: چاپخانه فروغ

https://telegram.me/rahetosee


@rahetosee

موسسه تازه تاسیس فرهنگی- هنری طرقه در آیین افتتاحیه خود برنامه هایی را طی یک هفته به اجرا درآورد. این برنامه ها شامل: اجرای موسیقی محلی، موسیقی پاپ، موسیقی سنتی ایرانی، کارگاه های آموزشی در زمینه فیلم مستند، هنر جدید، آموزش مربیان مهد کودک، نمایشگاه عکس و نقاشی، نمایش عروسک خیمه شب بازی و سرانجام در عصر روز پنجشنبه اجرای برنامه شاد برای کودکان در محل پارک شهروند بود.

این برنامه ها با حضور هنرمندان سرشناس استان و همچنین حضور هنرمندانی از استان های دیگر به اجرا درآمد. قطعا این آمد و رفت های فرهنگی- هنری در ارتقاء دید هنری مخاطبان و هنرمندان شهرمان بسی تاثیرگذار خواهد بود. ضمن آنکه ساختن این فضاهای فرهنگی، هویتی دگرگونه به شهرستانمان می بخشد و موجب بالندگی و شادابی جامعه خواهد شد.

انجمن راه توسعه، این همت بلند مدیر عامل موسسه طرقه و همکارانشان را ارج می نهد و این فعالیت ها و ارائه خدمات فرهنگی- هنری را شایسته تحسین می داند. امید که موسسه طرقه در ادامه راه خود، همچنان پرتوان و موفق باشد.

https://telegram.me/rahetosee


@rahetosee

سومین جشنواره کتاب پارسیان، حامی طبیعت

باشگاه ترويج كتابخواني با همكاري داروخانه شبانه روزي دكتر رشيدي، ادارۀ كتابخانه هاي عمومي، ادارۀ آموزش و پرورش، ادارۀ ورزش و جوانان و نمايندگي استاندارد شهرستان پارسيان، سومين جشنوارۀ كتاب پارسيان را برگزار مي كند.

زمان: سه شنبه، چهارشنبه و پنجشنبه (۶،۵ و ۷ آذرماه)

مکان: سالن ورزشی تختی

ساعات بازديد ١٦:٣٠ تا ٢٢

https://telegram.me/rahetosee


@rahetosee

🔹همایش «مشق بدون اشک»🔹

۱- توان یادگیری مطالب آموزشی کودک‌ ۶ ساله به چه میزان می‌باشد؟

۲- نکات مهم و اصولی در آموزش درسی در منزل بایستی چگونه باشد؟

۳- اگر نوآموزم تکالیف درسی‌اش را انجام ‌نمی‌دهد، راهکارش چیست؟

پاسخ به این سوالات و بیشتر در همایش «مشق بدون اشک».
با ما همراه شوید.

یادآوری دو نکته به والدین محترم:
- همایش راس ساعت ۱۹:۲۸ شروع خواهد شد.
- از آوردن فرزندان خردسال لطفا خودداری نمایید.

برگزارکنندگان همایش:
- انجمن راه توسعه
- مرکز مشاوره و خدمات روانشناختی امید

سخنران: آقای خلیلی

زمان: امشب مورخ (۱۳۹۸.۸.۲۲)

ساعت: ۱۹:۲۸ الی ۲۱:۲۸

مکان: سالن شهید تندگویان

https://telegram.me/rahetosee


@rahetosee

🔹همایش «مشق بدون اشک»🔹


برگزارکنندگان همایش:
- انجمن راه توسعه
- مرکز مشاوره و خدمات روانشناختی امید

سخنران: آقای خلیلی

مطالبی که در این همایش ارائه می‌گردد:

۱- خانواده سالم و نقش آن در مسائل آموزشی و تربیتی

۲- ویژگیهای رشد و میزان یادگیری کودک ۷-۶ ساله

۳- تکنیکها و روش‌های صحیح یادگیری - یاددهی

۴- معرفی انواع اختلالات یادگیری

۵- پرسش و پاسخ

انتظارات شما از ما:
برگزاری یک همایش با کیفیت با ارائه محتوای آموزنده و کاربردی

انتظارات ما از شما:
- حضور در سالن راس ساعت مقرر (باتوجه به اینکه همایش راس ساعت ۱۹:۲۸ شروع خواهد شد)

- خودداری از آوردن فرزندان خردسال به سالن

زمان: چهارشنبه مورخ (۱۳۹۸.۸.۲۲)

ساعت: ۱۹:۲۸ الی ۲۱:۲۸

مکان: سالن شهید تندگویان

https://telegram.me/rahetosee


@rahetosee

🔹همایش «مشق بدون اشک»🔹

به‌اطلاع والدین محترم دانش آموزان پایه اول دبستان می‌رساند، انجمن «اندیشه پویا و همگامان راه توسعه» در نظر دارد با همکاری «مرکز مشاوره امید» همایشی با عنوان «مشق بدون اشک» براساس اصول و نظریه های یادگیری-یاددهی و با حضور مشاور این مرکز جناب آقای خلیلی، برگزار نماید. لذا از شما والدین محترم جهت شرکت در این همایش دعوت به‌عمل می‌آید.

زمان: چهارشنبه مورخ (۱۳۹۸.۸.۲۲)

ساعت: ۱۹:۲۸ الی ۲۱:۲۸

مکان: سالن شهید تندگویان

https://telegram.me/rahetosee






ست اینهاست اگه زرنگ باشند و نگهداری کنند. البته اکنون هم اینجا افراد آزاد هستند که از روی عکس ها عکس بگیرند و استفاده کنند. مثلا از اوقاف آمدند از روی عکس تمام چاه ها، مساجد، آب انبارها عکس گرفتند. چون که من عکس همه بناها را با اسمش دارم.

*ساعات خوب و خوشی را در حضور شما داشتیم. خیلی ممنونیم که وقت‌تان را در اختیار ما گذاشتید.

https://telegram.me/rahetosee


ن را یاد گرفته بودم. آوازها و ترانه هایشان را بلد بودم.

*شما در ادامه گویا بیشتر تمرکزتان را روی عکس گرفتن گذاشتید. اولین دوربین را کی خریدید؟

اولین دوربینی که خریدم کُداک بود. ارزان خریدم. 12 یا 13 ساله بودم. بعد دیگر کم کم چندین دوربین عوض کردم. اولین عکس از بچه هایی که با هم بازی می کردیم گرفتم. عکسش اینجا هست. در آلبوم ها عکس ها با تاریخ و تسلسل نوشته شده است. از اولین عکس ها که سیاه و سفید بودند شروع می شود تا می رسد به عکس های رنگی. عکس های سیاه و سفید هم خودم در خانه چاپ می کردم. دستگاه چاپ داشتم. فقط برای خودم چاپ می کردم. سال 1959 دستگاه چاپ را خریدم. من از انگلیسی ها یاد گرفتم. عکس که می گرفتند، پشتش تاریخش می نوشتند. گفتم این چیز خوبیست.

*شما بعد از 52 سال به زادگاه خود جناح برگشتید. به چه کاری مشغول شدید؟

وقتی برگشتم به اینجا، دیدم مدرسه ها تابلویی ندارد. رفتم پیش مسئولین گفتم این مدرسه مال کیست؟ اسمش گفتند. گفتم می خواهم تابلواش بنویسم. این بود که تابلو مدارس و مساجد را نوشتم تا شهر قشنگ شود. بعد تابلوهای راهنمایی رانندگی را درست کردم. من دو تا تقدیر نامه از راهنمایی رانندگی دارم. گفتند وقتی اینجا پلیس نبود شما پلیس بودید. تابلوهای ایست و دیگر علائم راهنمایی رانندگی درست کرده بودم و در معابر نصب کرده بودم. در بحرین یاد گرفته بودم. تابلوها با خرج خودم درست می کردم. کوچه های قدیمی که خراب کردند و خیابان کشیدند، دیدم که بعضی در هنگام عبور از خیابان رعایت قانون نمی کنند. عکس چیزهایی که مردم رعایت نمی کردند و همینطور عکس کسانی که خلاف می آمدند را می گرفتم. وقتی عکس‌هایشان را می دیدند، دیگر خلاف نمی رفتند. عکاسی را هم ادامه دادم تا زمانی که دستگاه های نو آمد. چندتا کارتون فیلم هنوز دارم. دوربین های دیجیتال که آمد هم من خسته شدم و هم چشمم ضعیف شد. هم به کار من نمی خورد. دوربین های قدیم باید بفهمی جایی که نور کم است چطور عکس بگیری در جایی که نور زیاد است چطور عکس بگیری. دوربین های جدید دیگر این چیزها ندارد. بهترین عکس هم می گیرد. گفتم حالا دیگر بس است هر کسی توی دستش یک دوربین است.

*شما به هنرهای مختلفی رو آوردید. آیا جایی آموزش هم دیدید؟

جایی آموزش ندیدم از کسانی روش کار را می پرسیدم. بعضی راست می گفتند بعضی راست نمی گفتند. خیلی خرج کردم تا چیزی درست یاد گرفتم.

*عکس های شما خیلی تنوع دارد. این همه عکس از چه حکایت می کنند؟

بیشتر عکس ها درباره زندگی است. عکس کارگران، پیرمردان، اتفاقات طبیعی، جشن ها، مراسم ها، ورزش، گیاهانی که بعد از باران از زمین درمی آیند که همه با اسم های محلی‌شان هست. کدام خوردنی اند.کدام غذای جانورانند. کدام دارویی اند. تعداد آلبومها بیشتر از 300 تاست. تعداد عکس ها نزدیک 50000 تا است.

*از روزگار بگذشته چقدر رضایت دارید؟

از روزگار گذشته احساس رضایت دارم. کارهایی که دلم خواسته انجام داده ام. ممکن است هم چیزهایی بوده که نتوانستم انجام بدهم. شاید پول زیادی می خواسته. ولی بیشتر چیزهایی که دلم می خواسته انجام داده ام. خیلی عکس ها را به دوستانم هدیه می دادم. کتاب هم زیاد داشتم، از جمله کتاب های تاریخی که اکثرا در بحرین جا گذاشتم. من کوچک بودم که نزد انگلیسی ها بودم مثل یک پدر من را نصیحت می کردند که چه خوب است چه خوب نیست. از آنها خیلی یاد گرفتم.

*شما دوستان زیادی از ملیت های مختلف داشتید. آیا بعد از بازگشت به ایران با آنان در ارتباط بودید؟

تا مدتی نامه می فرستادند یا من برایشان نامه می نوشتم. دوستان مختلفی از جمله دوستان فلیپینی و سریلانکایی. الان نمی دانم کجا هستند. این ساعت دیواری که اینجا زده مال یک خانواده سریلانکایی هست که وقتی آنجا خانه درست کردم، برایم هدیه آوردند.

*پس از این همه سال کار هنری و خدمت رسانی به دیگران چه خواسته و انتظاری دارید؟

تنها انتظارم این است که به من سر بزنند که ناراحت نشوم. وعده‌شان به کار من نمی خورد. مثلا کسی می آید که فردا ساعت 8 کسانی از فلان شهر می خواهند بیایند. من می نشینم بیرون نمی روم. فردا شد نمی آیند. اینها را می نویسم فلانی قول داد، نیامد. من را اینجا زندانی کردند.

*اکنون روزگار را چگونه می گذرانید؟

الان هم چیزی لازم داشته باشم به بازار می روم. به محله ها سری می زنم. پیش دوستان می روم. 10 دقیقه اینجا ده دقیقه آنجا. گاهی هم شب ها دوست و رفیق به اینجا می آیند. البته مهمان از همه جا می آید. از منطقه های دور و نزدیک. دانش آموزان را با مینی بوس برای بازدید می آورند. بچه هایی هم به اینجا می آیند که به آنها بطور رایگان آموزش زبان انگلیسی می دهم. گاهی هم می روم به مدرسه به بچه های دبستانی کاردستی یاد می دهم. در بحرین که بودم هم برای بچه ها نمایشنامه می نوشتم. برای بعد از خودم هم نامه ای نوشته ام در حضور دوستانی اززن و مرد که این مجموعه د


ار کنم. جایی مشغول کار شدم که شرکت انگلیسی بود و همه انگلیسی ها بودند.

*تا چند کلاس درس خواندید؟

زیاد درس نخواندم. مدتی هم در حین کار کردن شبانه درس می خواندم. معلم‌مان احمدالسِنی یکی از متنفذین و نقاشان معروف بحرین بود. در شرکت انگلیسی ها که کار می کردم، همه اش مثل مدرسه و حتی دانشگاه بود. خیلی چیزها را من آنجا یاد گرفتم.

*در شرکت انگلیسی چه کاری انجام می دادید؟

در همه سال هایی که در بحرین بودم کارم خطاطی و تابلو نویسی بود. من به علت علاقه ام به روزنامه تایمز لندن آرشیوی را از این روزنامه تهیه کرده بودم و از روی آن تمرین خطاطی می کردم.

*تا چه مدت نزد انگلیسی ها کار کردید؟

تقریبا 20 سال در شرکت انگلیسی ای ام دبلیو دی کار کردم. از سال 1950تا 1970. زمانی که تازه تلویزیون های رنگی آمده بود، اولین تلویزیون رنگی توشیبا را از شرکت انگلیسی هدیه گرفتم. آنجا هتل بزرگی بود گفتند برو از آنجا جایزه ات بگیر. گفتند برای ورود به هتل یا باید لباس عربی بپوشی یا کروات بزنی. گفتم من نه عادت دارم لباس عربی بپوشم و نه عادت دارم کروات ببندم. گفتند پس نمی گذارند وارد هتل شوی. گفتم نمی روم. بعد دیگر خودشان تلویزیون آوردند در محل شرکت به من دادند. البته من دوستانی داشتم که لباس عربی می پوشیدند یا کروات می بستند. من بدم نمی آمد اما عادت نداشتم. بعد از کار در شرکت انگلیسی به مدت 10 سال در شرکت آلمانی آلبا کار کردم. آنجا هم کارم خطاطی بود. بعد از 10 سال گفتم دیگر به علت سختی کار و بوی رنگ که برایم خوب نیست نمی توانم کار کنم. به من گفتند ما شما را می فرستیم لندن تا ببینیم چه دیپلمی می آوری آن وقت که برگشتی حقوقت بالاتر می بریم. پولت بیشتر می کنیم. شرکت را ول نکن. گفتم من خسته ام. دیگر آنها از خوبی خودشان گواهی برایم نوشتند: «چون کار خطاطی نداریم، مرخصش کردیم تا جای دیگر پول بیشتری به ایشان داده شود.» همچنین رئیس شرکت در معرفی نامه ام اشاره کرده بود که چند زبان بلد است. ترجمه می کند. آدم منظمی است. هیچوقت غیبت نداشته. بعد که کار در شرکت آلمانی را ول کردم، تابلوهای بازار را به زبان انگلیسی و عربی می نوشتم. همه عکس هایش اینجا هست.

*غیر از خطاطی و تابلونویسی که شغل شما بود، به چه ورزشی یا هنرهای دیگری می پرداختید؟

من فوتبالیست بودم. در یک تیم عربی دفاع آخر بازی می کردم. سال 1965وارد باشگاه تاج بحرین شدم. موسسین باشگاه تاج بندری بودند و بازیکنانش از مناطق مختلف جنوب ایران بودند. در آنجا چون بازیکن زیاد بود، نیاز به بازی کردن من نداشتند. من مدیر فنون شدم. من آنجا کارم اجرای نمایش، موسیقی و عکاسی بود. مسابقات که برگزار می شد من از بازیکنان تیم عکس می گرفتم. بچه ها که مغرب به خانه می رفتند، من می رفتم در تاریک خانه عکس ها را ظاهر می کردم و در گالری باشگاه می زدم. این هم حرکت و نقشه ای بود تا بازیکنانی که در بازی پیدا نیستند یا ضعیف بوده اند روحیه بگیرند. من هم به همین سبب عکسشان می گرفتم.

*آیا بابت این کارهایی که می کردید از طرف باشگاه حقوقی به شما پرداخت می شد؟

من در باشگاه نه تنها بابت این کارها چیزی نمی گرفتم بلکه چیزهایی را برای باشگاه با هزینه ی خودم می خریدم یا درست می کردم. کسانی بودند که در کاغذی می نوشتند احمد مدان ما زحمات شما را فراموش نمی کنیم و در بازار به دستم می دادند. من کارهای زیادی را بدون هیچ چشمداشتی انجام داده ام. کار من همین است مردم را به هم نزدیک کردن، دوستی ها را بیشتر کردن. عکس هایی که آنجا گرفتم به باشگاه دادم و یا به آنهایی که روزنامه می نوشتند. مجله های هفتگی هر هفته عکس های من را چاپ می کردند.

*شما گفتید که در باشگاه اجرای نمایش و موسیقی هم داشتید. در این مورد بیشتر برایمان بگویید.

از سال 1965 که وارد باشگاه تاج بحرین شدم، وارد کار تئاتر هم شدم. نمایشنامه می نوشتم و اجرا می کردم. بیشتر برای کودکان. 6 تا آلت موسیقی نواختنش بلد بودم. آکوردیون، ساکسیفون، بَنجو، آرمونیم و ... چند ساز جدید موسیقی را نیز خودم ساختم. مثل: مَدان تار، بانجو پارس و بلبل پارس. در سال 1960 نت موسیقی را یک هندی به نام دیوید که موسیقی ارتش و مارش نظامی را اجرا می کرد، به من آموخت. بیشتر علاقه من به موسیقی هندی بود. بعد موسیقی ایرانی و عربی. لغت هندی را بلد بودم. ترانه های هندی گوش می کردم و یاد گرفته بودم و چون دوستان من در گروه ارکست موسیقی؛ هندی، پاکستانی و بلوچ بودند، هر سال در جشن استقلال هند و پاکستان اجرا داشتیم. چندتا ترانه اجرا می کردیم. 15 آگوست هر سال جشن استقلال هند و 14 آگوست جشن استقلال پاکستان بود. 4 صفحه بلوچی هم درست کردم که آهنگ سازیش را خودم انجام دادم. گاهی هم به محلات می رفتیم برای عرب ها برنامه اجرا می کردیم. بیشتر معاشرت من با اهل موسیقی بود، به همین دلیل هم بیشتر دوستان من هندی بودند. زبان گفتاری و نوشتاریشا


@rahetosee

کار من اینست: انسان ها را به هم نزدیک کردن

گفتگو با احمد مدان جناحی، صاحبِ خانه عکس(چاپ شده در شماره ۲۴ دو هفته نامه ماراک)

سالم توکلی (انجمن راه توسعه)

درآمد: کوچه احمد مدان در شهر جناح ما را به خانه ی احمد مدان می رساند. نشانه ای از قدردانی مردم و مسئولین شهر جناح به یکی از مفاخر شهرشان. کوچه ای که خانه ی او در آن واقع است را به نام خودش نامگذاری کرده اند. اما احمد مدان کیست که جناحی ها به وجودش در میان خود مفتخرند. خانه ی او به نام خانه عکس معروف است. او اگر چه عکاس حرفه ای نبوده است اما گرفتن و نگه داشتن حدود 50000 عکس در بیش از 300 آلبوم نشان از عشق سرشار او به عکاسی و از همه بیشتر عشق به ثبت فرهنگ، آداب، رسوم، معماری و طبیعت منطقه اش دارد. او از همه چیز و همه کس عکس گرفته است و با حوصله ای فراوان آنها را موضوع بندی و طبقه بندی کرده است. دورنما، پیشه، شگفت آور، ورزش و ... نام هایی است که او برای عنوان مجموعه عکس هایش انتخاب کرده است. سفر او در کودکی به همراه مادر و سه خواهرش به بحرین با کشتی بادبانی تراژدی غم انگیزی را به همراه داشت. خواهر کوچک در کشتی فوت می کند و جسدش را به دریا می سپارند و مادر ضجه و ناله سر می دهد و این حادثه غم انگیز روح احمد مدان را بسیار می آزارد. شاید این تالم شدید روحی بود که او را همواره عاشق کار با کودکان ساخت، چه سال های اقامت در بحرین و چه اینک که دهه هشتاد زندگیش را در زادگاه خود شهر جناح می گذراند. او بعد از 53 سال اقامت در بحرین به زادگاه خود بازگشت. در سفری که در تیرماه 98 به شهر جناح داشتیم برای اینکه با این مرد بزرگ بیشتر آشنا شویم به دیدارش رفتیم. روز آدینه ای بود که از صبح تا پسین چهار بار درب خانه اش را کوبیدیم تا در گشوده شد و موفق به دیدنش شدیم. وقتی حکایت را باز گفتیم. گفت شما صبر نکرده اید. من باید فرصت کنم لباسم را بپوشم. این هم تقصیر موبایل است که همه را عجول کرده است. در ورودی خانه اش پله ای ساخته شده از میله های آهنی است که وسطش را ورقی گذاشته و به انگلیسی نوشته برای کفش های پاشنه بلند. نشان از نگاه دقیق، ظریف و روح شوخ طبعانه اش. راهرو کوچکی بین دو اتاق خانه اش قرار دارد.که دیوارهایش پر از عکس است. به عکس های برکه و رستنی های بعد از باران اشاره می کند و می گوید اینها را سوغات رحمت نام نهاده ام. وارد اتاق عکس می شویم. جملات نوشته شده به فارسی و انگلیسی که روی دیوار چسبانده، جلب توجه می کند: «کودکان زیر ده سال بدون همراه نیایند»، «کتاب ها را با خیس کردن انگشت ورق نزنید»، «با هر زبانی دلت می خواهد حرف بزن». اینها قانون های بازدید از خانه عکس است. دیدنی های خانه عکس فراوان است. گوشه ای نُتی از یکی از ترانه های فیروز خواننده معروف عرب گذاشته شده و به انگلیسی جمله ای از آنچه می خواند: «هر سال به دیدن من بیایید خوب نیست من را فراموش کنید». عکسش در میان مهمانان خارجی و حتی عکسی به همراه بزرگان فرهنگ و ادب ایران همچون دکتر ایرج افشار و دکتر منوچهر ستوده که به دیدنش آمده اند. احمد مدان مردی بی ادعا است که همه عمر را در تجرد زیسته است و با سادگی، صداقت و عشق تنها در فکر خدمت به همنوعانش بوده است.

در میان حجم عظیمی از آلبوم ها و عکس های در قاب نشسته و تقدیرنامه ها با او به گفتگو می نشینیم.

*ابتدا خودتان را برای خوانندگان ما بیشتر معرفی کنید.

احمد پذیرا هستم معروف به احمد مدان متولد 5 دی ماه 1315. شجرنامه ما اینجا زده شده که نشان می دهد اجداد ما چه کسانی بودند.

*شما چند سالتان بود که به بحرین رفتید؟

5 سالم بود. به همراه مادر و سه خواهرم از راه بندر چارک راه خور با لنج شراعی به بحرین رفتیم. 16روز در راه بودیم. پدرم قبلا رفته بود. پدرم باغبان بود، پیش یوسف حکان علیرضا که اصلشان بستکی لنگه ای بودند، کار می کرد. مردمان خیلی خوب و با نامی بودند. وقتی که ما آنجا رسیدیم در کشتی مال همه جا بودند. او نامه ای فرستاده بود برای اداره آنجا که اینها بچه های من‌اند، اجازه بدهید پایین بیایند. اسم های ما را خواندند. کنار اسکله ماشین آورده بود. سوار شدیم و رفتیم. آن زمان پاسپورت نبود ما فقط سجل داشتیم. زمانی که به بحرین رفتیم، بحرین هنوز استقلال نیافته بود و دست انگلیسی ها اداره می شد. ولی بحرین همیشه خوب بوده. مردم بحرین با مردم سایر کشورهای عربی خلیج فارس فرق داشتند.

*سال های کودکیتان چگونه گذشت؟

**اول آنجا به مکتبخانه رفتم. نزد ملا فاطمه قرآن را ختم کردم. شوهر ملا فاطمه فردی بود به نام ملا عبدالله که نابینا بود که او هم در این مکتبخانه درس می داد. کتاب فقه و کتاب مبدا را در مکتبخانه ملا اُمهانی و مادرش ملا خدیجه محمد رفیع آموختم. سپس با حمایت عمویم حسن احمد مدان نجار به مدرسه خصوصی محمد صالح التاجر فرستاده شدم و در آنجا کمی عربی و انگلیسی یاد گرفتم. دیگر نیاز داشتم ک




اخلش آویشن، سیاه دانه و نمک گذاشته و سرش را گره زده و سپس سر پارچه را همچون فتیله ای در روغن گاو می زند و با کبریت شعله ور می کند. بر شکم زن می گذارد و کوزه را بر آن برمی گرداند. شکم به سرعت به درون کوزه می رود. بعد از 5 دقیقه کوزه را با قدرت زیاد بالا می کشد این کار را تا سه مرحله تکرار می کند. دی محمد زنان بسیاری را از گاوبندی تا بیخه و نخل جمال بدین شیوه درمان کرده است. آوازه حکیمی دی محمد تا دور دست ها هم رفته است. شبی بارانی درِ خانه را می زنند. زنی همراه شوهرش از شهر قیر برای کاسکی کردن آمده اند. زن، خود دکتر متخصص زنان است. می گوید نتوانسته ام مشکل نازایی ام را برطرف کنم. شوهرم هم برای کاشتن راضی نمی شود. دی محمد برایش کاسکی را انجام می دهد. زن و شوهر شماره تلفنی می گیرند و می روند. زن بعد از دوماه زنگ می زند که حامله است و بعد از 4 ماه خبر می دهد که دوقلویی در شکم دارد. دی محمد روزی که برای مراجعه به دکتر به بندرعباس رفته بود روش کاسکی را برای دکتر توضیح می دهد و دکتر تایید می کند که این روش مشکل چسبندگی دهانه رحم را برطرف می کند. از کارهای دیگر این طبیب محلی برطرف کردن مشکل زنان حامله است که بچه‌شان پایین آمده و دوران حاملگی سختی را می گذرانند. زن را بر پشت می خواباند. ابتدا شکمش را می مالد سپس دو پایش را تا می توانند بلند می کند و تکان تکان می دهد تا بچه به جای اولش برگردد.این کار نیاز به قدرت فراوان دارد.
قصه های درمانگری و طبابت بی بی غفوری یکی دوتا نیست. او قوطی دارد که انواع میخ از کوچک تا بزرگ در آن نگهداری می کند. او در کار داغ کردن و درمان گری مُلِنَه هم بوده است. گری ملنه را با جابره (شاخه خوشه خشکیده نخل)، پنبه، برگ انار و آویشن انجام می دهد. برای داغ کردن هر نوع میخی را با توجه به ناحیه درد و محل داغ کردن استفاده می کرده است. برای درمان یرقان و دردهای پا و کمر روش داغ کردن را به کار برده است. برخی داغ ها را با نوک خم کرده میخ و برخی را با ته میخ انجام می دهد. او دی شهری را که پایش گرفتگی داشت و بدنش خارش می کرد با داغ کردن بالای پا تا مچ پایش درمان کرد. او همچنین دیسک کمر شدید دخترش را با داغ کردن درمان کرده است. کار دیگرش درمان باتِل یا فِطر است. یکی از اهالی چهواز که پیشتر یک فرزندش بر اثر بیماری جوانمرگ شده بود، فرزند دیگرش به شدت بیمار می شود، 20 روز در بیمارستان بستریش می کنند، خوب نمی شود. می گوید مرخصم کنید. نزد دی محمد می آیند می گوید چه کنم اولیم از دست رفت این هم خوب نمی شود. بی بی می گوید کی همراهت هست؟ احمد بدون همراه نمی گذارد. می گوید برادرم. منقل پر از آتش بود. بچه را در مطبخ می خواباند پایش را می گیرند. بچه از بس دردش زیاد بود هنگام داغ نه خَچ و پِچ می کند و نه دُم می تکاند. (نه فریادی می کند و نه تکان می خورد) حالا مادر آن دختر همیشه دی محمد را یاد می کند و می گوید خدا و پیغمبر ازت راضی باشد. اول و دوم خدا و سوم تو سبب شفای بچه ام شدی. دختری از اهالی بوچیر بیمار شده بود. دو ماه در تهران بستریش کردند خوب نشده بود. دوباره او را به شیراز بردند که باز چاره کار نشد. آخرین نقطه امید خانه دی محمد بود. دختر نحیف، لاغر و مردنی شده بود. نمی توانست درست راه برود و نه می توانست در آفتاب بماند. دی محمد مقعدش را نگاه می کند می بیند که کاملا سفید گشته و له کرده است. گویا که مدت زیادی از باتِلش گذشته بود. این بیماران اختیار خود را برای رفع حاجت از دست می دهند و بدنشان بسیار ضعیف می شود. دی محمد چند بار هشنوم را کاملا نرم کرده و با خویک (آب دهان) تر می کند و در مقعد می گذارد و سفارش می کند که بیمار تا یکساعت به دستشویی نرود. به مادر می گوید اگر این روش جواب نداد دیگر باید داغش کنی. اما بدین طریق بیمار کاملا بهبود می یابد. ازدواج می کند و صاحب فرزندانی می شود. روزی دیگر که احمد؛ شوهر بی بی دکان کوچک دم در خانه را به دست دی محمد سپرده بود و به جایی رفته بود، مردی افغانی همراه همسر و بچه کوچک یک و نیم ساله اش با موتورسیکلت از راه می رسند. مرد می گویند: «خانه بی بی فرخنده کجاست؟» بی بی می گوید منم بفرمایید. «بچه امان شیر نمی گیرد. یک هفته در بیمارستان بستری بوده خوب نشده اگر می توانی کاری برایش بکن. بوچیری ها گفته اند برو پیش بی بی فرخنده. ما از جاده که پایین آمدیم سراغ شما را گرفته ایم تا پیدایتان کرده ایم.» بی بی می گوید اگر یک هفته در بیمارستان بستری بوده، خوب نشده من چه می توانم بکنم. مرد و زن افغانی سوار موتور می شوند که بروند ناگهان دی محمد می گوید صبر کنید بیایید پایین. دکان را می بندد و مرد و زن و بچه می روند در سایه کُنار می نشینند. بی بی چوب خشک جابره ای را می آورد و در دهان بچه می کند و نُقلی را از پشت مُلِنَه (زبان کوچک) بیرون می آورد. همین که نقل بیرون می آید بچه به شیر مادرش می چسبد. پدر


گفتم بچه دار می شویم.

بی بی از زمانی که مادر چشمانش را از دست داد و دست و پایش کم توان شد کار قابلگیش را آغاز کرد. پس از مرگ مادر او دیگر قابله ای با تجربه و حرفه ای گشته بود با دلی رحیم و مهربان که هیچگاه دلش نمی آمد به کسی جواب رد دهد. نه برای اهل ده و نه برای غریبه ها و در راه ماندگان و مهاجران افغانی. اگر چه احمد شوهرش برای غریبه ها سختگیر بود. اما همیشه بی بی راهی می جست تا خود را بر سر زن زائو برساند که چنین منشی از مادر در او به یادگار مانده بود. مثل روزی که مرد غریبه ای زنش در پنجاه منی (نام دشتی در حوالی روستای بهده) دردش گرفته بود و مرد با موتورسیکلتش به دنبال بی بی می آید. بی بی بر سر دوراهی است. از سویی دل رحیمش نمی گذارد که مرد را بازفرستد و از سویی چگونه پشت سر مرد غریبه سوار شود. شوهرش این اجازه را نمی دهد. در این میانه یکی از زنان ده که همراه مرد آمده بود می پذیرد که پشت سر مرد بنشیند و دی محمد پشت سر او. گاهی کار زایمان سخت می گشت. بی بی همراه زنان زائوی افغانی تا اشکنان و گاوبندی می رود تا آنها را به بیمارستان برساند. روزی در راه اشکنان زن افغانی زایمان می کند و بی بی فریاد رسش می شود. بچه را به دنیا می آورد. زن از سر نادانی بسکویت نرم شده ای را در دهان نوزادش می گذارد. دی محمد محکم بر گُرده اش (پشتش) می زند: «ای اَمِرگه نه. اگه دکتری ها اَندِن نه سکط تَکُنِن (این می میرد نه. اگر دکترها آمدند نه تو را سقط می کنند)». در تجربه های قابلگیش هیچگاه برای نوزاد و مادر اتفاق ناگواری نیفتاده است. جز دو موردی که هنگام دنیا آمدن، مِر سر و صورت بچه را خورده بود. دی محمد مِر را موجودی خروس مانند در شکم مادر می داند که گاهی رویش به طرف بچه و گاهی پشتش به طرف بچه است. اگر رویش به طرف بچه باشد سر و صورت بچه را می خورد. اگر هنگام به دنیا آمدن بچه؛ این مِر مثل خروس قوقولی قوقو کند یا بچه یا مادر می میرد. باید کچاله ای (وسیله ای همچون دمپایی) پیشت باشد که بزنیش تا سقط شود.

25 سال پیش از سوی دولت حکم می کنند زنانی که به طور سنتی کار مامایی را انجام می دهند برای اینکه کارت مجوز فعالیت بگیرند باید دوره ای بگذرانند. دی محمد نیز در این دوره 20 روزه در لنگه شرکت می کند. دی محمد از آن روزهایی که در خوابگاه گذراندند خاطره هایی خوش دارد. می گوید صدا بَلَبو (نی لبک) و تمبک تا صبح بلند بوده است. از آموزش هایی که به آنها داده بودند به خنده و شوخی یاد می کند. به نوبت آنها را وارد اتاق زایمان می کنند تا شیوه زایمان کردن زن را مشاهده کنند. به آنها می گویند روی تخت بخوابید و بند و پارچه ای به کمرشان می بندند که شما بچه دار هستید و اکنون زور بزنید و فریاد کنید و دی محمد به خنده می گوید: «حالا زور الکی دگه بُدِه». پس از پایان دوره آموزشی به آنها ابزار مخصوص زایمان شامل دستگاه تَنکِیه شکم، تعدادی قیچی، حوله، پارچ آب و گیر ناف با نخ و وسیله ای ساز مانند برای گوش دادن به حرکات بچه در شکم مادر به همراه کیفی برای حمل وسایل و کارت مجوز فعالیت رسمی می دهند. برای با سوادها حقوقی را در نظر می گیرند اما برای کسانی همچون دی محمد که بی سوادند حقوقی در کار نیست. دی محمد با کیف و تجهیزاتش برمی گردد و آموزه های جدیدش را با آنچه به تجربه آموخته است می آمیزد و اینبار همچون طبیبی حاذق بر سر زنان زائو می رود، از درد زایمان فارغشان می کند، جلابشان را می پزد، و پس از بازگشت وسایلش را ضد عفونی و استریل می کند. تا 5 یا 6 روز بعد به آنها سر می زند. اگر بچه شکمش درد می کند، با آمیختن آویشن، سربرزه، مویز، پدرگ، و نبات برایش درمون خَش درمون (در گویش بهده ای به دوای محلی گفته می شود) درست می کند. وقت و بی وقت هم نمی شناسد. نیمه های شب هم که باشد با شوق برمی خیزد و دخترش را ندا می دهد که وسایلش را آماده کند. بی بی در مقابل خدماتی که ارائه می کند هیچگاه تقاضای حق الزحمه ای نمی کند. هر چند که به میمنت تولد نوزاد گاهی تولکی رطب یا جو و گندمی به عنوان هدیه برایش می آورند. خودش می گوید: برای آن دنیایم می خواهم. اگر این کارها نکنم، نیمه شب از خواب برنخیزم و به داد زن زائویی نرسم برای آن دنیا دیگر از کجا بیاورم. از اولین زنی که قابلگیش را کرد اکنون بیش از چهل سال می گذرد. حالا آنها صاحب نوه گشته اند. زن فداکار قصه ما جز اینها حکیمی نیز می کند. در مواردی مشکل زنان نازا را برطرف می سازد. با روشی که کاسکی اش می نامند. دی محمد زنان بسیاری را بدین شیوه از غم نازایی رهانده است. او کوزه ای دارد که از مادرش به ارث رسیده است. اگر چه در جابه جایی ها لبه اش شکسته اما او با چسب لبه اش را درست کرده تا همچنان به کار آید. کاسکی روشی غریب برای بچه دار شدن است. بی بی شکم زن را با روغن خَش ( روغن گاو) چرب می کند. پارچه سیاهی که معمولا از مَکنای (نوعی روسری نازک سیاه رنگ) خارجی بریده شده؛ د


و مادر از خوشحالی بال در می آورند. روزی دیگر مرد و زنی چهوازی بچه ی مریضشان را می آورند. می گویند که بچه‌شان سه روز بستری بوده، خوب نشده، شیر نمی تواند بخورد. همه قرص و دوایی هم بهش داده ایم. بی بی پیش خود می گوید توکل بر خدا کاری می کنم یا گری ملزیش است یا چیزی دیگر هر چه خدا بگوید. جابره را در دهانش می کند می بیند که عکس کوچکی به سقف دهانش چسبیده که با چوب جابره بیرون می آورد. تا عکس بیرون آمد بچه شیر مادر را می گیرد. حالا آن زن همیشه می گوید دکتر من بی بی فرخنده است بچه ام را زنده گرداند. بی بی در پاسخ می گوید خدا کرد نه من.

روزی در نوروز و بهار بود که در روستای بهده به دیدار بی بی رفتم. صدای جیک جیک گنجشکان و نوای خوش بلبلان لحظه ای قطع نمی شد. دیدم که هنوز تنورش، آسیاب دستی اش، بِرزَه اش (تاوه ای مخصوص پخت نوعی نان نازک) و کوزه ای سنگی با قدمتی دیرین گوشه حیاط است. وارد اتاقش که شدیم دی محمد ناخوش احوال بر تختخوابش خفته بود. دخترش آمنه همچون همیشه در کنارش بود. صدایش کرد: « دی؛ سالم شیسو چندتا سوال ازت بِگِرِه. تَشا با خَته‌ی جواب واتَی؟ (سالم می خواهد چند سوال از تو بگیرد. می توانی به حالت خوابیده جواب دهی)». دی محمد با صدایی ضعیف در حالی که بلند می شد گفت: « سوال چه بکن دی؟» وقتی از چگونه قابله شدنش پرسیدم. بر تختش نشست. روحیه گرفت. لبش به خنده باز شد. خاطره های شیرین گذشته برایش تداعی شد. مادر به یادش آمد. از خوبی های مادر و بزرگواری و درایتش قصه ها گفت: «دیم خیلی نَک هُد (خوب بود. نک برگرفته از واژه نیک یا نیکوست) .اینقدر نَک». پیدا بود که این نَک بودن به تمامی درون دی محمد هم ریزش کرده بود. ما را با خود به گذشته برد. لحن سخنانش نرم، نازک و مهربانانه بود. پیدا بود که با وجود دشواری های روزگار هیچگاه زمانه را بر خود سخت نگرفته است. ناله و شکوه نکرده است. چهره یک انسان رضایتمند داشت. گفت اکنون هم که مریضم به شوهرم احمد می گویم اگر کسی برای دوای دردش آمد از در خانه برنگردان. دخترش توضیح می داد که او هیچگاه در مقابل خدماتش تقاضای هیچ حق الزحمه ای نکرده است و همواره گفته است دعای خیرشان به ملک دنیا می ارزد. در میان حرف های دخترش صدایم زد:« سالم؛ آی سالم. گوش مو واگیر. بر او دنیام نه. دگه ثواب از کجا گیر آدم اَیا. ». جانش با خدمت به این و آن، آشنا، غریب یا در راه مانده عجین گشته است. دی محمد اکنون به روایت شناسنامه اش 82 ساله است. در همه سال های سپری شده عمرش بی دریغ، بی ادعا و بی هیچ چشمداشتی به درمان درد بیماران پرداخته است و نوزادان بسیاری زیر دستان توانمندش چشم به این جهان گشوده اند. در حضور دی محمدهای روزگار بودن و همنشین تجربه هایشان گشتن موجب انبساط خاطر است. از همنشینی‌شان می توان آموخت که دنیا نمی ارزد که بر ناهمواریش سوگمند گشت و ناله کرد. باید همواره بهانه ای جست برای مفید بودن و شاد زیستن.


«ممنونم از آمنه فرخنده دختر بی بی که در طول دیدار و گفتگویم با دی محمد، بی دریغ یاری و همراهی‌ام کرد و همسرم که امکان دیدار را فراهم آورد و همچنین سپاسگزارم از آقای محمد آواز که عکس و فیلم هایی از گفته های پیشتر بی بی را در اختیارم گذاشت.»

https://telegram.me/rahetosee


در قوری و کتری را به جوش آورد. صحن سفالی لبه دار که خانواده های عیالوار در آن غذاهایی همچون شُلِکو، هریسه یا گِویدَه کرده، بر گردش نشسته می خوردند. ظروف که خشک می شدند اکنون وقت رنگ و لعاب دادن به کوزه ها می رسید. برای این کار لِه (ذرات دانه ریز خاک که پس از ته نشین شدن آب باران به هم چسبیده و به صورت تکه های مجزا از هم در می آید) از توی بند نخل ها می آوردند، می خیساندند تا شُلی سفید رنگ حاصل آید. از سویی دیگر موی کهره را با نخی دور شاخه خشکیده خوشه نخل می بستند و بدین طریق قلم مویی می ساختند. بی بی قلم مو را در شل سفید رنگ می زد و بر کوزه های سرخ فام به ذوق و هنر خویش نقش و نگاری می آفرید. آنگاه بی بی همراه مامایش(مادر بزرگش) دی احمد به صحرا می رفتند و با جوال (خورجین) سرگین می آوردند. اکنون باید ظروف سفالی حرارت ببینند و پخته شوند. پس باید کوره ای فراهم ساخت. این کوره را چارو می گفتند. گِل شیرین را نیز با بُخ (نوعی خورجین که از برگ درخت خرما ساخته و برای حمل خاک استفاده می شده است) و الاغ می آوردند.کاه مخلوطش می کردند. با آن ده تا بیست پستک برای پس چارو می ساختند. لپوها که قالب های خشت مانندی است آماده می کردند تا زیر کوزه ها بگذارند. چارو که فراهم می آمد، ابتدا تُوَت (قسمت خشکیده ابتدای ساقه برگ نخل) و سپس مُهو (تنه خشکیده نخل) درونش می گذاشتند که هیزم کوره بود. آنگاه چارو را با دو تا چاکو (سبد بزرگ بافته شده از برگ نخل) سرگین گاو پر می کردند. اینبار ظروف را در آن صف می دادند. لپوها زیر کوزه ها می گذاشتند و پَستَک ها پشت و دور چارو قرار می دادند. دوباره چارو را از سرگین پر می کردند و بالای آن نرمه سرگین و پیشکو (پشکل) می ریختند. تا کوزه ها به رنگ سبز و زیبا درآید. برای اینکار سرگین نرم را از اِشکَت پَهدو (اشکت یا اشکفت شکافی بزرگ در کوه. پهدو:مشتق از پَه به معنای گوسفند+دو. اسم مکان است.محل نگهداری گوسفندان) می آوردند. سرگینی که در زیر پای بز و کهره لگدکوب و کاملا نرم گشته بود. کوزه ها تا شب در چارو می ماند. شب هنگام که می شد بی بی همراه مادر بزرگ نماز شام (نماز مغرب) را می خواندند و آنگاه آتش چارو را می افروختند. بچه ها تا جوار (هنگام) خوابشان نرسیده اطراف چارو بازی می کردند. پس نباید چارو را رها کرد. کنار چارو می خوابیدند تا مبادا بچه ها از سر شیطنت مُل (به چیزی مشغول گشتن) چارو بگیرند یا کوزه ای را بربایند. تا صبح کوزه ها کاملا حرارت دیده اند و پخته شده اند. ظروف پخته شده بیرون آورده در حیاط صف می دادند. آب درونشان می ریختند هر کدام که تریشی(ترکی) داشت با ساروج کوبیده و نرم شده خودش می پوشاندند تا آب نکند. کوزه ها جز آنها که در خانه به کار می آمدند آماده عرضه می گشتند. ماما که راهی بندر مقام بود تعدادی را در جوال می گذارد تا در آن دیار بفروشد. احمد شوی بی بی نیز خر و جوالش را آماده کرده، در هر سوی جوال ده تا کوزه می گذارد. در بین کوزه ها نیز علف خشکیده می گذاشت تا از ساییده شدن به هم نشکنند. بار خر که آماده می گشت، احمد راهی گاوبندی می شد تا آنها را به دانه ای 4 یا 5 قران بفروشد.

بی بی که زنی دل و جرات دار است مرده نیز می شوید و وقت و بی وقت به یاری زنان زائو می شتابد. در میان کار و بار و زندگی است که گاهی دیر وقت شب مَحدلی بوچیری از چُک (به صورت عمودی از در یا دیوار بالا رفتن) در بالا می رود و صدا می زند که زن زائو آورده ام. تا صبح زن زائیده است. محدلی که مردی دَخلَکی (همان دلقک است البته اینجا به معنی آدم اهل شوخی و مزاح) است می گوید: « یکمرتبه وقتی از چُک در بالا می آیم تفنگ در دلم نگذارید که دزد آمده». محدلی بر سر سفره صبحانه، شیر گرم گاو و تخم مرغ محلی را نوش می کند. زن زائو و بچه اش را برمی دارد و به بوچیر برمی گردد.

9 سال است که بی بی شوهر کرده اما بچه دار نشده است.او و مهتر زن کدخدا هم دردند. روزی بی بی در حال جارو کردن جلو خانه است. مهتر که شیله ای (چادری) به کمرش بسته و از چاه رئیس برگشته بود، او را می بیند، می گوید: «بی بی بچه دار نشدی؟» بی بی می گوید: «نه؛ تو چه؟» مهتر: « من هم نه». بی بی: «خودمان پیر شدیم و رفت مهتر. دیگر بچه دار نمی شویم». بعد از یکماهی دوباره مهتر بی بی را می بیند و به شوخی می گوید خودمان دیگر چه هستیم بهتر است برویم همراه سبال ها (میمون ها) بازی کنیم. بعد از مدتی روزی مهتر به شتاب نزد بی بی می آید: بیا بیا که خواب خوشی دیده ام. من و تو رفتیم زیر درخت کهوری تا دلت بخواهد گوهر ریخته بود. گوهرها را جمع کردیم. تو بیشتر از من جمع کردی. بی بی می گوید انتظار بنشین که گوهر جمع کرده ای، فردا بچه دار می شوی. چندی نمی گذرد که خواب مهتر به درستی تعبیر می شود و مهتر حامله می شود و اولین بچه اش را به دنیا می آورد. هفت ماه بعد بی بی هم بچه دار می شود. مهتر روزی دیگر بی بی را دید و گفت دیدی


عبدالله جُبُرو (بچه ای که تا حدودی بزرگ شده، سه تا چهار ساله) بود. در میان گل و لای بازی می کرد. کسی آمد فاطمه را صدا می زند: « دی مدو اَندُم تَدُم عاشو بُچ شَوِره. (دی محمد آمده ام دنبالت عایشه وقت زایمانش رسیده)» یکی دیگر از زنان روستا را درد زایمان رسیده بود. مادر که ناخوش احوال بود ابتدا گفت که مریضم. نمی توانم بیایم. اما همینکه قاصد پشتِ تی داد، (پشت تی دادن به معنای برگشتن یا رفتن) رحم دلش آمد. گفت این چه گِلی بر سر خودم کردم. عبدالله را کوله کرد و رفت. به پناه (بهانه) اینکه می خواهد عبدالله را گِری (نوعی درمان برای متورم شدن لوزه ها) کند. درب خانه کمالو را می زند: «ماما (مادر بزرگ) دختر خالویم اینجا نیست؟» «چه خبریست؟» «می خواهم گری بچه ام کنم.» عبدالله گریش نبود. می خواست به پناه این سروقت عایشه برود. وقتی می رود عایشه سخت خوابیده و از درد می پیچد. شکمش متورم شده و دی ادریس بالای سرش نشسته. «به خوابیدن که آدم بچه نمی آورد» بلندش می کند. سه تا چرخش می دهد. بچه می پرد بیرون. پیش خودش می گوید: خدا را شکر که آمدم اگر تا یک روز مانده به دنیا از یادم نمی رفت. فاطمه در سال های آخر عمر سوی چشمانش را از دست می دهد و نابینا می شود اما در همان حال هم دستش را می گیرند و برای قابلگی او را می برند. البته همزمان با او قابله های دیگر همچون: فاطمه ملا، فاطمه محسین و ساره حسینی در کار قابلگی بودند.

بی بی 14 ساله است که برایش شناسنامه می گیرند. زمستانی بود که مرد سجلی با خر از لار آمده بود. در ده می گشت و برای هر کس شناسنامه نداشت، سجلی صادر می کرد. در خانه پدری یک اتاق بیشتر نبود. یک سو اهل خانه می خوابیدند سوی دیگر چاله بود و آن سوتر مهمان می خوابید. یک شب سجلی مهمانشان بود. صبح برای بی بی شناسنامه ای را صادر کرد و رفت. تاریخ تولدش را 1316 قید کرد که معلوم نبود چندان دقیق باشد.

بی بی که بزرگتر می شود او را شوهر می دهند. کار و مسئولیت او صد چندان می شود. بی بی همراه زنان دیگر در فصل جوری (فصل درو کردن گندم) به گندم زار می روند و به دنبال مردان در پی توشه ای خوشه چینی می کنند. تا پایان جوری یک بُنَه (توری چهار گوشی که غله های درو شده را در آن جای می دهند) خوشه گرد آورده اند. تا هنگامه پسین چای پسینی می نوشند و خوشه هایشان را می گذارند و برمی گردند. دُسی هایشان(کوزه ای مخصوص آب) را برمی دارند و برای آوردن آب بر سر برکه می روند. صدای الله اکبر موذن می آید. هنگام نماز شام شده است که دُسی ها را پر از آب می کنند، روی سر می گذارند و به خانه برمی گردند. صبح زود همراه ملا بنگ (به هنگام اذان صبح) سر چاه، کنار خَست(باغ) حسن می روند، تار و دُسی ها را برای حمام کردن و آب دادن به گاوها پر از آب می کنند و در راه در زیر نخل ها با آب خنک چاه حمام می کنند و گرما و عرق را از تن می زدایند. سپس گاوها را برای چراندن به صحرا می برند. 3 تا 4 تا زن همراه همند. بی بی بَشکار و جوری (بشکار: اول فصل کشت که زمین را خیش می زنند و گندم یا جو را به صورت دیم می کارند) می کند. کَندَر (وسیله ای برای حمل آب) بر دوش آب می آورد. بُنه کاه را به پشت بام می کشد. برای چیدن سَرم و دیش به صحرا می رود. از صحرا که به خانه می آید، مهمانانی از راه رسیده اند و خرهایشان در فدا (حیاط) بسته است. از راه های دور و نزدیک. بوچیر، هشنیز یا بیخه (به منطقه پشت کوه گفته می شود). مهمان سرایی که مهمانان بی هیچ اجرت و مزدی با حشمت و احترام پذیرایی می شوند. بی بی باید بر چاله غذای اهل خانه و مهمانان را مهیا می کرد. لقمه ای به تنهایی خورده نمی شود.

در میان این همه بی بی کوزه گری که از پیشه های مادر بود را نیز به خوبی می آموزد. مادرش که نابینا شده بود به خانه‌شان می آمد و به ساختن کوزه مشغول می شد و بی بی کمکش می کرد، صاف و زیبایش می کرد. او رفته رفته خود در ساختن کوزه تبحر یافت. ساختن ظروف سفالی مراحلی داشت که نیازمند صبر و حوصله فراوان بود. دی محمد ابتدا خاک را می خیساند. سپس در آفتاب می گذارد تا خشک شود. آنگاه می کوبید و نرم می کرد. خاک نرم شده از آردبیز (الک) می گذراند. خاک از صافی گذشته را دوباره تا صبح نم می داد و با حُشکِنَه (تکه های سفال) مخلوط می کرد و سپس با آسیاب نرم می کرد. گل کوزه گری که فراهم می آمد دستان بی بی به آنها شکل و حالت می بخشید. کوزه ها و ظروف متعدد سفالی از پی هم ساخته می شد. خمره، دُسی، قلیان، سر قلیان، منقل، تار، هسی نونی (ظرفی برای خمیر کردن و نگهداری نان)، بخورسوزون، فُد، صحن (بشقاب) لبه دار بزرگ، گادوته (ظرفی دهانه گشاد برای دوشیدن شیر گاو)، لیوان و اسباب بازیهایی همچون شتر برای بازی بچه ها. هر کدام از ظروف به کاری می آمدند. دُسی و فُد برای حمل و نگه داری آب، منقل که در زمستان های سرد آن روزگار پر از ذغال های گداخته می کردند تا هم خانه را گرم نگه دارد و هم آب


عت فراخ، گشاده و در دسترس بهترین ماوی است تا نهایت حظ خود از بازی های کودکانه، سرخوشانه ببرد. بی بی با دختران هم سن وسال در سایه دیوار یا کهوری گرد می آیند و با چوب و پارچه بازی بوی(عروسک بازی) می کنند. عروسک چوبی می سازند. لباس بر تنش می کنند. چوب خشک جابره ای (خوشه خشکیده نخل) را نیز لُنگی بر سرش می گذارند که یعنی داماد است. عروس و داماد را کنار هم می نشانند و برایشان شعر می خوانند. ساعت ها اینگونه قصه می سازند و رویا بافی می کنند. ساعتی دیگر دست در دست یکدیگر می گذارند، می چرخند و می خوانند: «هیار هیاره/ هیارهیاره/ یار گلم / رفته زیارت/ ماهی بیاره...» روزهای عید در زیر کهور بزرگی جمع می شوند و هِیبِرَه(تاب به گویش بهده ای) بر پا می کنند. طناب بر تنه های درخت می بندند و به نوبت بر تاب می نشینند و همدیگر را هل می دهند. فریاد شادی سر می دهند. به آسمان می روند و به زمین برمی گردند.

روزگار قحطی که به سر می آید در زندگی و زمانه گشایشی حاصل می شود. آنقدرها که می توان بساط عیشی فراهم آورد. عروسی هایی که در ده سر می گیرد خاصه برای کودکانی همچون بی بی تجربه ای شیرین است. بی بی گاهی همراه مادر و گاهی بدون مادر به تماشای عروسی می رود. صالح محسین تار بزرگی (تار:ظرف سفالی بزرگ دیگ مانند که گویا در آن زمان همچون طبل نیز از آن استفاده می شده است) بر گردن آویخته با چوب بر دو سویش می زند صدای دنگ، دنگ، دنگش تا روستاهای کناردون و چهواز می رود. بهروز یا یوسف براهیم هم نی‌انبان می نوازند. مردان و زنان ده نیز دستمال به دست همچون قوس و قزحی رنگین دایره وار می رقصند. پیش از آنکه عروس به خانه داماد ببرند، داماد را به خانه عروس می آورند، داماد دو رکعت نماز می خواند. سپس سرهایشان را جفت هم می گذارند، پسر بچه ای را می آورند در کُرونشان(دامنشان) می خوابانند. پایش را طرف داماد و سرش طرف عروس می گذارند. با آرزوی اینکه اولین فرزندشان پسر باشد. شب هنگام وقت بردن عروس که می شود، چادری کلفت با طرحی چهارخانه به رنگ سبز، بنفش یا آبی بر روی عروس می اندازند تا چهره اش از چشم دیگران پنهان بماند. او را آهسته آهسته به خانه داماد می برند. ساعات طولانی از شب در راهند و زنان می خوانند: «نمی روی نمی روی دُت بَردستانی/ نمی روی نمی روی کدمت عباسن». اگر زمستان بود در راه خار و خاشاک آتش می زنند تا مردم سردشان نشود.


بی بی ضمن کودکی کردن هایش به کار و هنر مادر نیز با دقت می نگرد تا از او بیاموزد. وقتی زنی در ده، وقت زایمانش رسیده است به دنبال مادر می آیند. چون کسی در خانه نیست بی بی را هم همراه خود می برد. روزی نزدیک صبح به دنبالش آمده اند که شهری حاجی ملک، یکی از زنان ده وقت زایمانش رسیده است. فاطمه بی بی را از خواب برمی خیزاند و می روند. خانه حاجی ملک روبه دریا (جنوب) است و دکونچه ای (سکویی) جلویش است. مادر بی بی را زیر پوشن (پتو یا ملافه) کنار بچه های شهری می خواباند. اما بی بی بیدار می ماند و از لای پوشن چگونگی کار مادر را زیر نظر می گیرد. مادر ملک را صدا می زند: «ملکو ملکو بدا اینکی (بیا اینجا)». «چه بکنم دی مدو(مدو کوچک شده محمد)». قابله زِبَر دست ده، امر می کند که زن زائو را بیاورند و روی سنگ بنشانند. فاطمه؛ شهری را روی سنگ می نشاند و به او می گوید تا سه بار بنشیند و بلند شود. بار چهارم بچه به دنیا می آید. گویا که در آن زمان کسی به خوابیدن بچه به دنیا نمی آورده است. در همه ی این زمان ها بی بی از لای پوشن چشمش به کار است. شهری که از درد زایمان فارغ می شود و پسر بچه را سالم بر زمین می نهد، فاطمه نخی سفید و نخی سیاه بر دو دست نوزاد و مادرش و همچنین بر ناف بچه می بندد تا شیطان انس و جن به سراغش نیاید. این نخ ها تا چهل روز باید بر دستان مادر و فرزند بسته باشد. فاطمه لَک و پَک (لَک تکه پارچه، پک از توابع است) زائو را می شوید و جُلابش (معجونی که برای افزایش توان و شیردهی به زن زائو می دهند) را درست می کند و با دخترش برمی گردند. روزی دیگر فاطمه سید عبدالله را درد زایمان گرفته بود. آمنه، قابله‌ی دیگر ده را خبر کرده بودند. زایمان به درازا کشیده بود. ناچار کسی را دنبال دختر خالویشان (دختر دایی) فاطمه می فرستند. فاطمه وقتی می رود آمنه کناره ای می نشیند. زن زائو را بلند می کند می گوید: کسی به خوابیدن بچه نمی آورد. دستش را می گیرد سه تا چرخش می دهد. می برد و می آوردش، به خیز می برد و روی سنگ می نشاندش و بچه به دنیا می آید. آمنه قابله دیگر می گوید مگر انگشت تو درازتر بود. به قهر خانه را ترک می کند. فاطمه به دنبالش می رود. او را باز می گرداند. می گوید همینجا بنشین. تو مامایی. من و تو فرق نمی کند. انگشت من کاری نکرده. زور دلت نشود که من آمدم. دختر خالویم آمده دنبالم، خودم که نیامدم. بی بی در همراهی مادر هم از او هنرش را می آموزد و هم منش و رفتارش را. روزی دیگر نوه ی فاطمه،


@rahetosee

دعای خیرشان به ملک دنیا می ارزد

بازنمایی از تاریخ و فرهنگ عامه در مرور کوتاهی از داستان بی بی غفوری زنی از روستای بهده

سالم توکلی (انجمن راه توسعه)

عبدالله مد ابراهیم به همراه همسرش فاطمه مدحمد (زارع) ساکن روستای بهده، در کار بوریا بافی اند. هُنگ (گیاهی به شکل نی های باریک) از صحرا می آورند و با آن حصیر زیر پا می بافند. هنری آموخته اند در روزگار عسرت برای کسب معیشت. فاطمه صاحب هنرهای دیگری نیز هست. کوزه گری می کند. در کار طبابت دستی دارد و از همه مهمتر که در هنگام زایمان به کار زنان روزگارش می آید. بر سر زنان زائو می رود تا نوزادانشان را به سلامت بر زمین گذارند. عبدالله و فاطمه فن و هنرشان در طی گذر روزگار و با غور و تجربه آموخته اند. در میان کار، سختی و تلاش، فاطمه مدام حامله می شود و بچه می زاید. نُه بچه یک در میان دختر و پسر. آخرین بچه ای که زاده می شود دختری است که نامش را بی بی می گذارند. بی بی از کودکی صاحب هوش و ذکاوت و تیز بینی است. می کوشد هر فن و هنری که مادر دارد را بیاموزد. از کوزه گری تا قابلگی. روزگار قحط، خشکسالی و نداری است. عبدالله مد ابراهیم اندیشیده است که دیگر ماندن در ولایت و بوریا بافی کفاف گذران روزگار و نان دادن به بچه ها نمی کند. این است که دل به دریا می زند. زن و بچه ها را برمی دارد و راهی بندر شیو می شوند. می خواهند با لنج شراعی (بادبانی) به قطر بروند تا شاید آنجا گشایشی در زندگی و روزگارشان حاصل آید. قحطی و خشکسالی در کنار بیماری های شایع همچون گِلو (در گویش بهده ای که همان آبله است) جان از انسان ها می ستاند. دختر بیست ساله‌شان مریم در شیو به آبله مبتلا می گردد و سرانجامی جز مرگ ندارد. مادر ناله ها سر می دهد و خاک بر سر و رویش می ریزد. اولین تجربه مرگ برای کودکی به نام بی بی شکل می گیرد در هنگامه سفر و کوچ به دیار غربت. اما راهی نیست باید رفت. لنج بادبانی از راه می رسد. عبدالله بچه ها را یکی یکی سوار بر ورجی (قایقی که از چوب درخت نخل می سازند) می کند تا به کنار لنج برساند و سوارشان کند. بی بی را نیز کول می کند. هفت روز و هفت شب باد لنج را بر دریا می راند تا به ساحل قطر می رسند. ساحل تا آبادی فاصله است. مادر همه مسیر یکساعته ساحل تا آبادی، بی بی را بر دوش می نشاند. قطر هم اوضاع و احوال چندان مساعدی ندارد. هیولای قحطی و خشکسالی اینجا هم دست و پای خود را گسترانده است.کار و باری نیست. در میان این ناامیدی و ناچاری ها آوازه آبادان است که همه جا پیچیده است. آبادان کار است. پالایشگاه و شرکت ها آمده اند. تنها جایی که می تواند رفت، پول درآورد و خود و خانواده را از گرسنگی نجات داد. پس از هشت روز، عبدالله مد ابراهیم قصد آبادان می کند. به اهل و عیالش می گوید من همراه محمد به آبادان می رویم. تا معاشی به دست آوریم. می گویند خیلی کار است. شما همینجا بمانید تا برگردیم. پدر همراه فرزند بزرگتر با لنجی شراعی راهی آبادان می شوند و فاطمه همراه بچه های ریز و درشتش در قطر می مانند به امید بازگشت همسر و روزهای بهتری که از راه برسند. برای گذران روزگار ناچار به گدایی می شوند. با کاسه ای در دست در میان خانه های خشت و گلی می گردند. درب خانه ها را می زنند تا توشه روزانه‌شان فراهم آید. «الله مال الله، الله مال الله، بده در راه خدا».

دو ماهی می گذرد خبری از پدر و برادر نمی شود. تحمل اینهمه سختی با دست تهی در سرزمین غربت برای‌شان دشوار است. با لنجی دوباره راهی سرزمین مادری می شوند. فاطمه در غیاب همسر سفر کرده و بی خبر از اینکه بر او چه می گذرد. با امید در میان ناملایمات زندگی به کار و تلاش و بزرگ کردن بچه ها مشغول می شود. قحطی هم‌چنان بیداد می کند. یکی در خاک نکرده دیگری می میرد. پس از چندی خبری در ده می پیچد که دو سه نفری از اهالی بهده از آبادان برگشته اند. مادر با صد دل امید دست از کار می کشد به پیشواز بازآمدگان می رود. بی بی و برادرش عبدالکریم به دنبالش روانه می شوند. امید که در کنار بند گَچخو (gachkhow: نام نوعی نخل، بند: دیواری از خاک که برای آبیاری بهتر زمین در اطراف نخل ها می سازند تا آب بالا بیاید.) که مسافران رسیده اند خبری خوش بشنوند. از راه رسیدگان از درد بد عبدانی(عبدان یا عبادان نام قدیم شهر آبادان است) خبرهای ناگوار دارند. یکی یکی نام می برند. عبدالرحمن مدالی مرده. سید خلیل مرده. عبدالله مد براهیم و پسرش مردند. مادر شیون و ناله سر می دهد. در خاک ها غلت می خورد. با دست خالی و دل شکسته با دو کودکش از بند گچخو برمی گردند.

بی بی در این میانه اگرچه دو تجربه تلخ مرگ خواهر، برادر و پدر را گذرانده است اما کودکی است که در دل طبیعت آزاد و رها کودکیش را می کند و همچنان که بزرگ می شود کار و هنر مادر را به دقت می نگرد و از او می آموزد. خانه های بی حصار برای بی بی که کودکی است جستجوگر و کنجکاو به همراه طبی

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

212

obunachilar
Kanal statistikasi