#part_47
(روزا)
شاید کاملا حق با من نبود.
بیشتر که به حرف های هلیا فکر کردم،دیدم فکر بدی نیست.
خب میتوانستم شانسم را امتحان کنم.
به قول هلیا شاید فرحان هم حسش به من تغییر میکرد .
آری...
باید شانسم را امتحان میکردم.
گوشی ام را برداشتم و شماره ی هلیا را گرفتم.
بعد از چند بوق صدایش در گوشم پیچید اما برخلاف همیشه هیچ ذوقی در صدایش نبود.
_الو..
_الو...
هلیا خودتی؟؟خوبی؟؟چیزی شده؟؟
_خوبم روزاا..
چیزی نشده،خودت خوبی؟؟
_خوبم مرسی..
ولی صدات یه جوریه ها مطمعنی خوبی.
_امروز برگشتم خونه ی خودمون ،چند روز بود خونه ی داداشم می موندم،به خاطر همین یکم حالم گرفته س .
_اشکال نداره ،ناراحت نباش عزیزم.
بازم میری پیش داداشت.
_ناراحت نیستم..
کاری داشتی زنگ زدی؟
_عه چیزه من...
من به حرف هات فکر کردم هلیا.شاید حق با تو باشه ،حتی اگه تو این راه فرحان رو هم به دست نیارم ،بازم حاضرم بهش کمک کنم که از دست نغمه خلاص شه.
_جدی میگی روزااا...
مطمعن باش کار درستی میکنی.
_خب از این به بعد باید چیکار کنم،چجوری با هم آشنا شیم.
_ببین روزا..
داداشم اینا قرارداد یه پروژه ی جدید رو بستن،منم اتفاقی میان حرف های داداشم شنیدم که می خوان یه جشن افتتاحیه برا پروژه شون برگزار کنن.
_خب..
_خب اکثراً تو این جور جشنا مردا یه همراه با خودشون میبرن ،احتمالا بابام به داداشم گیر بده که باید نغمه رو به عنوان همراه خودت ببری ،اما من میخوام به داداشم بگم که تو رو به عنوان همراهش ببره.
_خب به نظرت فرحان قبول میکنه که من رو به عنوان همراهش ببره.
_آره خب چرا قبول نکنه..
با خنده ادامه داد.
_منم از خوبیای تو براش میگم،یه بارم ببینتت کارش تمومه مطمعنم دلشو میبری..
با خنده دستم را به پیشانی ام زدم.
_از دست تو...
_روزاا..
من دیگه باید برم مامانم صدام میزنه ،فردا تو کلاس بیشتر برات توضیح میدم.
_باشه عزیزم برو به سلامت.
_خداحافظ.
〰♡ @roman_neviss♡〰
(روزا)
شاید کاملا حق با من نبود.
بیشتر که به حرف های هلیا فکر کردم،دیدم فکر بدی نیست.
خب میتوانستم شانسم را امتحان کنم.
به قول هلیا شاید فرحان هم حسش به من تغییر میکرد .
آری...
باید شانسم را امتحان میکردم.
گوشی ام را برداشتم و شماره ی هلیا را گرفتم.
بعد از چند بوق صدایش در گوشم پیچید اما برخلاف همیشه هیچ ذوقی در صدایش نبود.
_الو..
_الو...
هلیا خودتی؟؟خوبی؟؟چیزی شده؟؟
_خوبم روزاا..
چیزی نشده،خودت خوبی؟؟
_خوبم مرسی..
ولی صدات یه جوریه ها مطمعنی خوبی.
_امروز برگشتم خونه ی خودمون ،چند روز بود خونه ی داداشم می موندم،به خاطر همین یکم حالم گرفته س .
_اشکال نداره ،ناراحت نباش عزیزم.
بازم میری پیش داداشت.
_ناراحت نیستم..
کاری داشتی زنگ زدی؟
_عه چیزه من...
من به حرف هات فکر کردم هلیا.شاید حق با تو باشه ،حتی اگه تو این راه فرحان رو هم به دست نیارم ،بازم حاضرم بهش کمک کنم که از دست نغمه خلاص شه.
_جدی میگی روزااا...
مطمعن باش کار درستی میکنی.
_خب از این به بعد باید چیکار کنم،چجوری با هم آشنا شیم.
_ببین روزا..
داداشم اینا قرارداد یه پروژه ی جدید رو بستن،منم اتفاقی میان حرف های داداشم شنیدم که می خوان یه جشن افتتاحیه برا پروژه شون برگزار کنن.
_خب..
_خب اکثراً تو این جور جشنا مردا یه همراه با خودشون میبرن ،احتمالا بابام به داداشم گیر بده که باید نغمه رو به عنوان همراه خودت ببری ،اما من میخوام به داداشم بگم که تو رو به عنوان همراهش ببره.
_خب به نظرت فرحان قبول میکنه که من رو به عنوان همراهش ببره.
_آره خب چرا قبول نکنه..
با خنده ادامه داد.
_منم از خوبیای تو براش میگم،یه بارم ببینتت کارش تمومه مطمعنم دلشو میبری..
با خنده دستم را به پیشانی ام زدم.
_از دست تو...
_روزاا..
من دیگه باید برم مامانم صدام میزنه ،فردا تو کلاس بیشتر برات توضیح میدم.
_باشه عزیزم برو به سلامت.
_خداحافظ.
〰♡ @roman_neviss♡〰