#part_45
(فرحان)
برای هزارمین بار در را بر روی نغمه بستم و داخل شدم.هلیا ترسیده گوشه ی پذیرایی ایستاده و نظاره گر ماجرا بود.
باید یک فکری به حال این اوضاع می کردم.این گونه نمی شد،نغمه کلا روال زندگی ام را به هم ریخته بود.
میدانستم همه چیز زیر سر آراد و پدرش است .وارد اتاقم شدم و در را پشت سرم بستم.دو دل بودم نمی دانستم زنگ زدن به او دراین موقعیت کار درستی است یا نه.
شماره اش را گرفتم.
یادم نمی آمد آخرین بار کی به او زنگ زدم.بعداز چند بوق صدایش در گوشم پیچید.
_به به..
چه عجب یادی هم از ما کردی..
آفتاب از کدوم طرف در اومده پسر..
برای لحظه ای احساس دلتنگی به سراغم آمد،اما قبل از این که کار دستم بدهد سریع احساسم را پس زدم و با تمسخر گفتم:
اوه..
ممنون از احوال پرسی گرمتون جناب آریا مهر....
_برو سر اصل مطلب..
من که میدونم تو همین جوری به بابات زنگ نمیزنی،مشکلی پیش اومده؟!
پوزخندی به حرف های مسخره اش زدم.
هیچ وقت نتوانست برایم همانند یک پدر باشد.
_ببینید به قول زیر دستاتون ،بهبد خان..
من نمی دونم برگشتن نغمه زیر سر شماست یا آراد، اما به نفعتونه که این بازی رو تموم کنید و با اعصاب من بازی نکنید.
به نغمه هم بگید از همون راهی که اومده برگرده ،چون متاسفانه در این مورد نقشتون کار ساز نیست..
_داری در مورد چی حرف میزنی پسر..
نغمه کی برگشته که من نفهمیدم..
قهقه ای سر دادم و میان خنده گفتم.
_استغفرلله بهبدخان مگه میشه سنگ از آسمان بیوفته و شما خبر نداشته باشید.
خنده ام را قطع کردم و ادامه دادم.
_ولی همون طور که گفتم به نفعتونه که این بازی رو تمومش کنید وگرنه منم بلدم به روش خودم نیستش کنم.
_تو که حرفامو باور نمی کنی پسر ...
هر چقدرم بگم کار من نیست ،بی فایدس.
ولی میتونم این مانعی رو که میگی و از سر راهت بردارم...
اما....
_اما...
_اما یه شرط داره..
_چه شرطی؟؟؟
_اون قرارداد رو فسخ می کنی...
به شرکای دیگه هم میگی که تو پشیمون شدی..
خسارتشم هر چقدر باشه خودم میدم ،فقط قرار داد باید از طرف تو فسخ بشه..
.خواستم جوابش را بدهم که میان حرفم پرید.
_فکر کن پسر، زود تصمیم نگیر..
من میدونم تو تصمیم درستو میگیری..
بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد.
_یکم دیگه هم صادق رو میفرستم دنبال هلیا،بگو برگرده خونه...
〰♡
@roman_neviss♡〰