رمانی که به عنوان اثر اول نویسنده باعث حیرت و تحسین همه شده
[شاید با خودت بگی این فقط یه تبلیغه؛ اما این یه واقعیته که مخاطبهای رمان بارها تکرارش کردن]
قسمتی از هزاران کامنت خوانندههای «یک رؤیای کوتاه» ⬇️
سعیده:کانال شما رو خیلی خیلی اتفاقی دیدم و در حالی که سرم خیلی شلوغ بود و اصلا نمیتونستم یه رمان دیگه شروع کنم عضو شدم. دیگه نگم براتون از بعدش... چیکار کردید با من؟! نمیتونم حسمو بیان کنم🥹 به اندازه ی کافی با تک به تک جمله های رمان احساس نزدیکی میکردم 🥹😍 من یه رمان خوان حرفه ای هستم که از ۱۰ سالگی خورهی کتاب بودم فکر میکردم دیگه رمانی نتونه به اندازه ی اون رمانای اولی که خوندم مثل بامداد خمار و دالان بهشت و... منو مجذوب خودش کنه ولی وقتی این داستان شما رو شروع کردم فهمیدم همه چی قبل از این داستان سوء تفاهم بوده🥹 کجا بودید تا حالا؟؟؟؟ چه بگویم که هرچه بگویم ازش کمه😍🥹 خوش شانس ترین و خوشبخت ترین آدمم که دارم این داستانو میخونم.
💜
yas:به نظرم رمان یک رویای کوتاه طوری شیرینه که تو ذهن خواننده میمونه و می تونیم سالهای بعد بعنوان یک رمان خاطره انگیز چند باره بخونیم و کیف ببریم و هرکس گفت یک رمان خوب با قلم خوب جز ۱۰ رمان برتر تو ذهمنمون باشه.
💜
sara:خط به خط رمان مثل فیلم سینمایی هست. وقتی فاطی رو دیوار میاد من قشنگ میبینمش و این واقعا تحسین برانگیزه که یک نویسنده بتونه جوری بنویسه که مخاطب ارتباط عمیق با شخصیت های رمان بگیره که اونا رو واضح ببینه. دیالوگا و مونولوگا خیلی روون و جذابن. توصیفت از همه چی بهجاست، نه اونقد زیاده که خسته کننده بشه نه اونقد کمه که ناقص باشه...مثل جورچین همه چیز رو قشنگ کنار هم گذاشتی تا با یه خط نوشتن خودش بریزه و ردیف رو هم سوار بشن. موقع خوندن بدون اغراق واقعا لذت میبرم.
https://t.me/+_-VZ5m5dkdk5NTI8https://t.me/+_-VZ5m5dkdk5NTI8قسمتی از متن رمان:
«مشت دوم را که روی سینهاش فرود آوردم دستم را گرفت و کشاندم توی بغلش.
سرم که روی سینهاش قرار گرفت دستم را بالا بردم، با ناخنهایم روی گردنش چنگ انداختم و هِق زدم:
_من هر وقت برم میتونم برگردم به چی حقی میگی رفتی دیگه برنگرد؟
یک دستش کمرم را گرفت و تنم را بیشتر به خودش فشرد و دست دیگرش را بالا آورد و توی دستم قفل کرد.
_نمیذارم بری که بخوای برگردی.
سرش را عقب کشید و بین تنهایمان فاصلهی کمی افتاد.
خم شد روی صورتم و برای اولین بار گونهام را بوسید؛ آن هم دو بار پشت سر هم و در دو قسمت متفاوت.
قلبم از برخورد لبها و ریشش با پوست نازکِ صورتم، توی سینه داغ شد و بیاختیار دستم بالا رفت و تیشرتش را چنگ زدم.
دستهایش را دو طرف صورتم گذاشت و انگشتهای شستش را روی مژههای خیسم کشید و من دلم برای زِبری نوک انگشتهایش رفت. آخ که همه چیزش را دوست داشتم.
چشمهایش طولانی و عمیق نگاهم کردند و بعد صدای بمش توی گوشم نشست:
_چته تو؟ چرا اینقد اذیت میکنی؟
آرام لب زدم:
_تو نمیفهمی منو...
دست راستش رفت سمت موی بافته شدهام و مشغول بازی با آن شد.
_بگو بفهمم.
هنوز بدون فاصله رو به هم ایستاده بودیم.
_اگه من بهت میگفتم قبلا دوست پسر داشتم و با...
موهایم را رها کرد؛ انگشت اشارهاش را روی لبم فشار داد و با لحن پر از تهدیدی گفت:
_هیس! یه چیزی نگو بعدش پشیمون شی لیلی.
از سر بغض و حرص خندیدم.
_تو حتی طاقت نداری بشنویش اما من باید باهاش کنار بیام.
انگشتش را از روی لبهایم عقب کشید و من جان دادم تا لبهایم ثابت بمانند و آن را نبوسند.
نفسش را بیرون داد و گفت:
_نه ندارم... میگی چیکار کنم؟ برگردم عقب گذشتهمو عوض کنم؟
_چند نفر؟
_چی؟
_چند نفر تو زندگیت بودن؟
کمی نگاهم کرد و بعد گفت:
_الان نه، بذار وقتی برگشتم دربارهش حرف میزنیم.
_چرا الان نه؟
با پشت دستش موهای آزاد کنار گوشم را نوازش کرد.
_نُه روزه ندیدمت، فردا دارم میرم سفر یه هفته نیستم، برای امشب بسه.»
https://t.me/+_-VZ5m5dkdk5NTI8https://t.me/+_-VZ5m5dkdk5NTI8https://t.me/+_-VZ5m5dkdk5NTI8❌
عاشقانهای پنهانی و پرهیجان در دل کوچههای بنبست❌
[اگه فکر میکنی این تعریفها اغراقه کافیه فقط شروع کنی به خوندن پارت اول یهو به خودت میایی میبینی چنان غرقش شدی که صبح شده]