#رمان_سویل
#نویسنده_صبا_ت☘
#پارت319
سویل به من خیره می شود و با نگاه گویا اجازه می خواهد، دروغ چرا این وابستگی او را دوست دارم برایم لذت بخش است و دایی خیره به ما و نمیدانم چه چیز در نگاهش است که کمی حس ناخوشایندی دارد ولی اهمیتی نمیدهم.
او را کنار خودم می نشانم و کیک را به او می دهم و دایی برای او فنجانی جای میریزد.
_ چـــای نمـــی خورم ممنون.
به من نگاه می کند من چای را در کمترین حد به او میدهم بجایش شیر و آب میوه در برنامه ی غذایی اوست.
_ چای که خوبه دخترم، انگلیسیها چای و شیر رو هیچوقت حذف نمی کنن منم که عاشق چای نباشه کلا اذیتم.
_ عمـــاد میـــگه خوب نیست.
نگاه خیره دایی پر از حرف است و من محو با لذت خوردن کیک توسط سویل هستم، از خوش اشتهایی اش خوشم می آید.
_ چطـــور محــبوبه خانم اینـــو به من نــداد آخـــه؟
با زبان لبهایش را پاک می کند، حر کتی که به تنهایی برای گرم شدن تن من کافی ست، برق نگاهش حین خوردن کیک و فراموش کردن اضطراب.
_ تو رو باید برد اروپا رو بگردی و اونقدر کیک و شیرینی بخوری فقط بخاطر این لذتی که میبری.
دایی می خندد اما نگاهش آزارم می دهد، سویل لبخند میزند و چشمش به کیک من می افتد.
_ عمـــاد کیکت میگه بدیش من.
وقت ناهار است نمیخواهم با کیک سیر شود هرچند بعید است، بوی خوش مرغ و خورشت قورمه می آید و دستپخت محبوبه خانم عالی ست.
_ از طرف من بهش بگو حرف زدن تو باعث میشه عماد فکر کنه یه چیزی داخلت هست که توهم ایجاد میکنه... وقت ناهارِ تا غذا حاضر بشه برو یه دوش بگیر عروسک سرحال بشی کیکام باهات حرف نزنن.
بازویش را نوازش می کنم یک نگاه به من یک نگاه به کیک و بعد دایی دارد.
_ پـــس اینم ببرم بذارم یخچال بعدا بخـــورم.
قبل از آنکه فرصت کنم حرفی بزنم با ظرف کیک از گلخانه خارج می شود و پی آن خنده ی بی امان دایی.
_پسر اصلا چیزی نبود که تو ذهن داشتم.
_ سویل با کیک شوخی نداره گاهی فکر می کنم بین من و کیک اون رو انتخاب می کنه.
_ بعید میدونم حس خطر کنی و تمام کیک ها رو از بین نبری با این وسواسی که من دیدم... چیزی هم هست درباره اون که برنامه براش نداشته باشی؟
لبخند می زند اما عمق نگاهش نمی خندد، او زیرگانه سلطه گری من را گوشزد می کند و من رنگ عوض می کنم، دایی مرد تیز بین و بسیار زیرکی ست خیلی بیشتر از انچه که بنظر می رسد، از جیبش بسته توتون را در می آورد و پیپش را پر می کند و یک بسته کبریت برای روشن کردن.
_ برزخی نشو پسرم فقط خواستم بدونی همه چیز طبق برنامه نمی تونه باشه.
نمی دانم چرا ته دلم می لرزد، دایی مرد هنرمند و فلسفی ست از دسته افرادی که می توانند سر بزنگاه با یک جمله تو را درگیر پیچیده گی های زندگی کنند، همیشه فکر می کردم او خلق شده برای ساختن ویرانی ها، او خاص ترین انسانی ست که دیده ام، شاید من تنها فردی در اطراف او هستم که هیچ روزنه ای برای سازش نداشته ام.
_ دمق نشو پسر، سویل خوشایند ترین دختریِ که میتونه تو زندگی تو باشه، اون برای تو عالی تر از اینِ که خوب باشه.
سینی را بر میدارم قهوه سرد شد و چای.
_ تا ناهار حاضر میشه دوستدارین یکم با خونه آشنا بشین؟
میدانم پیشنهاد مزخرفی ست اما حرفی دیگر برای تغییر موضوع ندارم.
صدای آب از حمام می آید و استرس همیشگی من که نکند اتفاقی بیوفتد، چند ضربه به در میزنم و وارد میشوم عموما منتظر اجازه اش نمیشوم او به این حضورها عادت کرده.
داخل وان دراز کشیده و آن را پر از شامپوی مخصوص کرده و اب به رنگ شیری ست و ترکیب زیبایی از او با موهای قرمز و پوست سفید و کک و مکی اش را رقم زده.
_ خوش میگذره؟
چشم باز نمی کند، فقط یک لبخند دندان نما و زیبا.
_ نه ... اگــــه کیک من و بیــــاری خــــوش میگذره.
پدرسوخته ای حواله اش می کنم و لبه وان می نشینم و مطمئنا شلوارم خیس می شود اما اهمیتی ندارد، موهای نمدارش رو به رنگ قهوه ای ست.
_ دیگه کیک تو این خونه ممنوعه عروسک...
جمله ام تمام نشده از جا میپرد و حالا نه فقط شلوار که پیراهنم نیز خیس شده و او برهنه با آن سینه های نو جوانه زده روبریم می نشیند.
_ نه ... بخــــاطرش فرار می کنم بست میـــــشینم دم قنــــادی.
با اخمی مصنوعی نگاهش می کنم او هم جدی نیست.
_ نه دیگه فرشته نشد... اون دیگه یه کیک معمولی نیست رقیب عشقی من شده حتی داییم فهمید وقت انتخاب تو اونو انتخاب می کنی.
نگاهش سرگردان می شود و لبهایش را جمع می کند او حرفم را جدی گرفته اما نمیدانم کدام را ممنوعیت کیک یا رقیب بودن... حس اذیت کردنش با کلمات من را قلقلک می دهد.
_ اونجور نگاه نکن فایده نداره کیک ممنوعه میدونی هم حسودم هم زورگو.
سکوت می کند و نگاه می گیرد. برای یک کیک؟ حالا واقعا حسودیم می شود بلند میشوم که بروم فقط می خواستم شوخی کنیم اما گویا واقعا یک خوراکی بی ارزش مهمتر از من است.
_ مــن دیگه هیـــــچ کیکی نمـــی خورم... اگه نــاراحت می شــــی ...
#نویسنده_صبا_ت☘
#پارت319
سویل به من خیره می شود و با نگاه گویا اجازه می خواهد، دروغ چرا این وابستگی او را دوست دارم برایم لذت بخش است و دایی خیره به ما و نمیدانم چه چیز در نگاهش است که کمی حس ناخوشایندی دارد ولی اهمیتی نمیدهم.
او را کنار خودم می نشانم و کیک را به او می دهم و دایی برای او فنجانی جای میریزد.
_ چـــای نمـــی خورم ممنون.
به من نگاه می کند من چای را در کمترین حد به او میدهم بجایش شیر و آب میوه در برنامه ی غذایی اوست.
_ چای که خوبه دخترم، انگلیسیها چای و شیر رو هیچوقت حذف نمی کنن منم که عاشق چای نباشه کلا اذیتم.
_ عمـــاد میـــگه خوب نیست.
نگاه خیره دایی پر از حرف است و من محو با لذت خوردن کیک توسط سویل هستم، از خوش اشتهایی اش خوشم می آید.
_ چطـــور محــبوبه خانم اینـــو به من نــداد آخـــه؟
با زبان لبهایش را پاک می کند، حر کتی که به تنهایی برای گرم شدن تن من کافی ست، برق نگاهش حین خوردن کیک و فراموش کردن اضطراب.
_ تو رو باید برد اروپا رو بگردی و اونقدر کیک و شیرینی بخوری فقط بخاطر این لذتی که میبری.
دایی می خندد اما نگاهش آزارم می دهد، سویل لبخند میزند و چشمش به کیک من می افتد.
_ عمـــاد کیکت میگه بدیش من.
وقت ناهار است نمیخواهم با کیک سیر شود هرچند بعید است، بوی خوش مرغ و خورشت قورمه می آید و دستپخت محبوبه خانم عالی ست.
_ از طرف من بهش بگو حرف زدن تو باعث میشه عماد فکر کنه یه چیزی داخلت هست که توهم ایجاد میکنه... وقت ناهارِ تا غذا حاضر بشه برو یه دوش بگیر عروسک سرحال بشی کیکام باهات حرف نزنن.
بازویش را نوازش می کنم یک نگاه به من یک نگاه به کیک و بعد دایی دارد.
_ پـــس اینم ببرم بذارم یخچال بعدا بخـــورم.
قبل از آنکه فرصت کنم حرفی بزنم با ظرف کیک از گلخانه خارج می شود و پی آن خنده ی بی امان دایی.
_پسر اصلا چیزی نبود که تو ذهن داشتم.
_ سویل با کیک شوخی نداره گاهی فکر می کنم بین من و کیک اون رو انتخاب می کنه.
_ بعید میدونم حس خطر کنی و تمام کیک ها رو از بین نبری با این وسواسی که من دیدم... چیزی هم هست درباره اون که برنامه براش نداشته باشی؟
لبخند می زند اما عمق نگاهش نمی خندد، او زیرگانه سلطه گری من را گوشزد می کند و من رنگ عوض می کنم، دایی مرد تیز بین و بسیار زیرکی ست خیلی بیشتر از انچه که بنظر می رسد، از جیبش بسته توتون را در می آورد و پیپش را پر می کند و یک بسته کبریت برای روشن کردن.
_ برزخی نشو پسرم فقط خواستم بدونی همه چیز طبق برنامه نمی تونه باشه.
نمی دانم چرا ته دلم می لرزد، دایی مرد هنرمند و فلسفی ست از دسته افرادی که می توانند سر بزنگاه با یک جمله تو را درگیر پیچیده گی های زندگی کنند، همیشه فکر می کردم او خلق شده برای ساختن ویرانی ها، او خاص ترین انسانی ست که دیده ام، شاید من تنها فردی در اطراف او هستم که هیچ روزنه ای برای سازش نداشته ام.
_ دمق نشو پسر، سویل خوشایند ترین دختریِ که میتونه تو زندگی تو باشه، اون برای تو عالی تر از اینِ که خوب باشه.
سینی را بر میدارم قهوه سرد شد و چای.
_ تا ناهار حاضر میشه دوستدارین یکم با خونه آشنا بشین؟
میدانم پیشنهاد مزخرفی ست اما حرفی دیگر برای تغییر موضوع ندارم.
صدای آب از حمام می آید و استرس همیشگی من که نکند اتفاقی بیوفتد، چند ضربه به در میزنم و وارد میشوم عموما منتظر اجازه اش نمیشوم او به این حضورها عادت کرده.
داخل وان دراز کشیده و آن را پر از شامپوی مخصوص کرده و اب به رنگ شیری ست و ترکیب زیبایی از او با موهای قرمز و پوست سفید و کک و مکی اش را رقم زده.
_ خوش میگذره؟
چشم باز نمی کند، فقط یک لبخند دندان نما و زیبا.
_ نه ... اگــــه کیک من و بیــــاری خــــوش میگذره.
پدرسوخته ای حواله اش می کنم و لبه وان می نشینم و مطمئنا شلوارم خیس می شود اما اهمیتی ندارد، موهای نمدارش رو به رنگ قهوه ای ست.
_ دیگه کیک تو این خونه ممنوعه عروسک...
جمله ام تمام نشده از جا میپرد و حالا نه فقط شلوار که پیراهنم نیز خیس شده و او برهنه با آن سینه های نو جوانه زده روبریم می نشیند.
_ نه ... بخــــاطرش فرار می کنم بست میـــــشینم دم قنــــادی.
با اخمی مصنوعی نگاهش می کنم او هم جدی نیست.
_ نه دیگه فرشته نشد... اون دیگه یه کیک معمولی نیست رقیب عشقی من شده حتی داییم فهمید وقت انتخاب تو اونو انتخاب می کنی.
نگاهش سرگردان می شود و لبهایش را جمع می کند او حرفم را جدی گرفته اما نمیدانم کدام را ممنوعیت کیک یا رقیب بودن... حس اذیت کردنش با کلمات من را قلقلک می دهد.
_ اونجور نگاه نکن فایده نداره کیک ممنوعه میدونی هم حسودم هم زورگو.
سکوت می کند و نگاه می گیرد. برای یک کیک؟ حالا واقعا حسودیم می شود بلند میشوم که بروم فقط می خواستم شوخی کنیم اما گویا واقعا یک خوراکی بی ارزش مهمتر از من است.
_ مــن دیگه هیـــــچ کیکی نمـــی خورم... اگه نــاراحت می شــــی ...