به کفشهای خودم و ردشان که روی برفها میافتاد نگاه میکردم که به یکباره روی شانههایم سنگین شد و تن یخ زدهام گرمتر شد.
یکه خورده ایستادم و آرام سرم را روی شانه چرخاندم. گرمای دستش روی شانهام مُهر خورده بود. خودش که مقابلم ایستاد دلم فرو ریخت. قطره اشکی گرم روی صورتم غلتید. سر انگشتانش بلافاصله روی گونهام نشست.
نگاهم روی چشمانش نشست. گوشههای چشمان او هم نم داشت.
-انتظار بخشش ندارم پری؛ ولی...
حالا دستانش پائین تر آمده و روی دکمههای باز مانتوام نشسته بود. از سر صبر یکی یکیشان را میبست. میبست و نگاه میدزدید، میبست و تن من از این نزدیکی گر میگرفت.
-ولی میتونی به من یک فرصت دیگه بدی؟!... به خودمون یک فرصت دیگه بدیم؟! از آخر بریم به اول؟! گذشته رو فراموش کنیم و آینده رو از سر نو بسازیم؟!
حرف که میزد هوای دهنش بخار مانند در هوا پخش میشد و من حیران بودم که چطور بی عصا خودش را به من رسانده است!
-عصات کو؟!
خودش هم جا خورد. با ابروان جمع شده از تعجب به دستان و پاهایش نگاه انداخت و سپس با لبخندی یک طرفه با لحنی پر از حسِ گرمِ دوست داشتن گفت:
-تو نه آنی که همانی... من نه آنم که تو دانی.
https://t.me/joinchat/AAAAAE3kYw9uDWEMoGTX2g