#رمان_سویل
#نویسنده_صبا_ت☘
#پارت323
_ سویل مامان جان آروم باش باباتِ.
محبوبه خانم او را میگیرد و دخترک او را پس می زند.
_ ســـمر مرد... اون بابای سمر بود نه من... برین همتـــون ... عمـــاد.
نگاه پدرش را می بینم که شکسته می شود و شانه هایش خم، چشمهایش پر از اشک.
_ سمر بابا؟ من فقط تو یه دختر و دارم پاره تنمی یه عمر خون به جگر شدم... میفهمی چی میگی بابا جان؟! ... من نگرانتم نمیخوام اینجور عذاب بکشی دخترم...
_ نه ... نه... سمر مرد... سمر وقتی ۷سالش بـــود مرد... وقتی بهش دست درازی می شد مرد... وقتـــی با سگای اربابش رابطه داشت مرد... وقتی غذای سگ وعده غذاش بود مـــرد... تــــو بابای اون دختـــری ... مـــن سویلم.
او را به آغوش می کشم با اینکه پسم می زند، نفس کم می آورد میان فریادهایش و تمام افکار این ساعتهایم پوچ بنظر می رسد. بی توجه به این جمع او را به اتاقمان می برم و در را قفل می کنم.
_ کافیه فرشته زیاده روی داری می کنی.
مشت ظریفش به شکم و سینه ام می خورد و سعی می کند من را هول دهد و بزند، درد ناک نیست بیشتر از این زور آزمایی خنده ام می گیرد وقتی خسته می شود او را بغل می کنم.
_ خب زدی؟ حالا بیا بغلم ببینم... چرا اینهمه آدم اینجا اومدن فرشته؟
من را عقب هول میدهد.
_ چـــون نگــــران بودن... چــــون من دیــــوونـــه شدم... چــــون تو تـــرســــویی فــــرار مـــی کنــــی.
حرفهای جدید... تلخ... از او. رهایش می کنم، زندگی من هیچوقت این همه پیچیده نبود.
_ تو راست میگی من ترسوام، پدرتم راست میگه و همه اونایی که اون بیرونن ... تو که احساس بدبختی میکنی و آرزوی مرگ داری اونم بعد از رابطه ای که برای من مثل ... بیخیال سویل .
میخواهم بگویم برود با پدرش اما... نمی توانم... طاقت دوری اش را ندارم ... و درد نتوانستن کمتر از این حقارتی ست که حس می کنم، بلاتکلیفی، و او هنوز مات و غمگین وسط اتاق ایستاده، روی تخت با همان لباس و کفش دراز می کشم و به او پشت می کنم، مغزم از اینهمه افکار خسته است، از حرفهای سویل، از حرف لادن و وضعیتش، از رفتار پدر سویل و بقیه، عادل را کجای فکرم بگذارم که آن سوی در کنار دیگران است، عماد پیر شده، پـــــوچی تمام حسی ست که دارم، تهی شدن، سلطه گری که دیگر هیچ سلطه ای بر روی زندگی اش ندارد، اربابی که برده زمین و زمان شده، برده دل و احساسش.
_ تـــو دیــــگه من و نمیــــخوای؟
_ هیچوقت این فکر و نکن سویل من فقط خسته ام ... بهم فرصت بده.
_ اینــــا فقط بــــرای اون حرفـــــام بود؟
صدای فین فین و بغض حرفهایش می گوید او گریه می کند و من حتی حس گریه هم ندارم.
_ حرف چندتا کلمه ست که از دهن آدم بیرون میاد ولی میتونه براحتی خیلی از چیزها رو از بین ببره سویل... اون آدمای بیرون و بفرست برن نمی خوام بیدار شدم کسی جز خودمون باشه.
دستها و صدای قهقهه و انتظار یک سیلی یک ضربه و من هنوز هم همان کودک لاغر و استخوانی هستم برهنه و در کنج یک باکس بزرگ سگ، با تنی کبود شده از ضربات کمربند، انگشتان روی در کشیده می شود ناخنها اما... آن انگشتان یک اسکلت است و ... او صورتی لاغر و استخوانی و چشمانی بدون روح او مرده است... نه... دستانش یخ زده عفریته مرده است.
_ عمـــــاد... آخ
سراسیمه از خواب میپرم، سویل؟... دست روی گونه اش گذاشته و ترسیده به من نگاه می کند. باز هم خواب دیده ام و باز هم او فاصله ایمن را رعایت نکرده.
_ چی شد فرشته؟ من زدم؟ بیا ببینم.
هنوز گیج و منگ هستم کمتر اینقدر عمیق میخوابم.
_ خــــواب دیدی.
دستش را بر میدارم گونه اش درست زیر چشم مصنوعیش تغییر رنگ داده و نشان از کبودی آتی دارد.
_ تو که میدونی وقتی اینجوری میشم نزدیکم نشی... ببین چی شد...بذار برم یخ بیارم تا کبود نشده.
_ نه خـــوبم.
نگاهش غمگین است و بنظر اصلا نخوابیده، کم کم اتفاقات روز گذشته را به خاطر می آورم، اما دیگر آن حجم غم، اندوه و عصبانیت را دارم، فقط سکوتی ترسناک در مغزم حس میکنم.
_ هنـــــوز خســــته ای؟
روی تخت نشسته و من هم تقریبا پشت به او.
_ من دیشب نمیخواستم بزنمت اینو میدونی؟
_ولــــی دستت رفت بـــالا.
_ خودتو بذار جای من سویل... تمام تلاشمو کردم ... تمام عشق و محبتی رو که خودم ندیدم هزینه کردم که تو خوشحال باشی، سعی کردم بیشتر از یک شوهر باشم برات... من کل زندگیم با تو عوض شد سویل ... ولی الان تو این لحظه فکر میکنم هر کاری کردم حکم وظیفه شوهری بوده نه عشق نه هیچ چیز دیگه... میفهمی؟ ... قبل از تو اوضاع خوبی نداشتم روح و روانم داغون بود... وقتی اومدی گفتم تو رو دارم... ولی حالا ... هنوزم احساس بدبختی می کنی، تو روی من می گی مرگ میخوای... حالا حس می کنم حتی تو رو هم ندارم.
#نویسنده_صبا_ت☘
#پارت323
_ سویل مامان جان آروم باش باباتِ.
محبوبه خانم او را میگیرد و دخترک او را پس می زند.
_ ســـمر مرد... اون بابای سمر بود نه من... برین همتـــون ... عمـــاد.
نگاه پدرش را می بینم که شکسته می شود و شانه هایش خم، چشمهایش پر از اشک.
_ سمر بابا؟ من فقط تو یه دختر و دارم پاره تنمی یه عمر خون به جگر شدم... میفهمی چی میگی بابا جان؟! ... من نگرانتم نمیخوام اینجور عذاب بکشی دخترم...
_ نه ... نه... سمر مرد... سمر وقتی ۷سالش بـــود مرد... وقتی بهش دست درازی می شد مرد... وقتـــی با سگای اربابش رابطه داشت مرد... وقتی غذای سگ وعده غذاش بود مـــرد... تــــو بابای اون دختـــری ... مـــن سویلم.
او را به آغوش می کشم با اینکه پسم می زند، نفس کم می آورد میان فریادهایش و تمام افکار این ساعتهایم پوچ بنظر می رسد. بی توجه به این جمع او را به اتاقمان می برم و در را قفل می کنم.
_ کافیه فرشته زیاده روی داری می کنی.
مشت ظریفش به شکم و سینه ام می خورد و سعی می کند من را هول دهد و بزند، درد ناک نیست بیشتر از این زور آزمایی خنده ام می گیرد وقتی خسته می شود او را بغل می کنم.
_ خب زدی؟ حالا بیا بغلم ببینم... چرا اینهمه آدم اینجا اومدن فرشته؟
من را عقب هول میدهد.
_ چـــون نگــــران بودن... چــــون من دیــــوونـــه شدم... چــــون تو تـــرســــویی فــــرار مـــی کنــــی.
حرفهای جدید... تلخ... از او. رهایش می کنم، زندگی من هیچوقت این همه پیچیده نبود.
_ تو راست میگی من ترسوام، پدرتم راست میگه و همه اونایی که اون بیرونن ... تو که احساس بدبختی میکنی و آرزوی مرگ داری اونم بعد از رابطه ای که برای من مثل ... بیخیال سویل .
میخواهم بگویم برود با پدرش اما... نمی توانم... طاقت دوری اش را ندارم ... و درد نتوانستن کمتر از این حقارتی ست که حس می کنم، بلاتکلیفی، و او هنوز مات و غمگین وسط اتاق ایستاده، روی تخت با همان لباس و کفش دراز می کشم و به او پشت می کنم، مغزم از اینهمه افکار خسته است، از حرفهای سویل، از حرف لادن و وضعیتش، از رفتار پدر سویل و بقیه، عادل را کجای فکرم بگذارم که آن سوی در کنار دیگران است، عماد پیر شده، پـــــوچی تمام حسی ست که دارم، تهی شدن، سلطه گری که دیگر هیچ سلطه ای بر روی زندگی اش ندارد، اربابی که برده زمین و زمان شده، برده دل و احساسش.
_ تـــو دیــــگه من و نمیــــخوای؟
_ هیچوقت این فکر و نکن سویل من فقط خسته ام ... بهم فرصت بده.
_ اینــــا فقط بــــرای اون حرفـــــام بود؟
صدای فین فین و بغض حرفهایش می گوید او گریه می کند و من حتی حس گریه هم ندارم.
_ حرف چندتا کلمه ست که از دهن آدم بیرون میاد ولی میتونه براحتی خیلی از چیزها رو از بین ببره سویل... اون آدمای بیرون و بفرست برن نمی خوام بیدار شدم کسی جز خودمون باشه.
دستها و صدای قهقهه و انتظار یک سیلی یک ضربه و من هنوز هم همان کودک لاغر و استخوانی هستم برهنه و در کنج یک باکس بزرگ سگ، با تنی کبود شده از ضربات کمربند، انگشتان روی در کشیده می شود ناخنها اما... آن انگشتان یک اسکلت است و ... او صورتی لاغر و استخوانی و چشمانی بدون روح او مرده است... نه... دستانش یخ زده عفریته مرده است.
_ عمـــــاد... آخ
سراسیمه از خواب میپرم، سویل؟... دست روی گونه اش گذاشته و ترسیده به من نگاه می کند. باز هم خواب دیده ام و باز هم او فاصله ایمن را رعایت نکرده.
_ چی شد فرشته؟ من زدم؟ بیا ببینم.
هنوز گیج و منگ هستم کمتر اینقدر عمیق میخوابم.
_ خــــواب دیدی.
دستش را بر میدارم گونه اش درست زیر چشم مصنوعیش تغییر رنگ داده و نشان از کبودی آتی دارد.
_ تو که میدونی وقتی اینجوری میشم نزدیکم نشی... ببین چی شد...بذار برم یخ بیارم تا کبود نشده.
_ نه خـــوبم.
نگاهش غمگین است و بنظر اصلا نخوابیده، کم کم اتفاقات روز گذشته را به خاطر می آورم، اما دیگر آن حجم غم، اندوه و عصبانیت را دارم، فقط سکوتی ترسناک در مغزم حس میکنم.
_ هنـــــوز خســــته ای؟
روی تخت نشسته و من هم تقریبا پشت به او.
_ من دیشب نمیخواستم بزنمت اینو میدونی؟
_ولــــی دستت رفت بـــالا.
_ خودتو بذار جای من سویل... تمام تلاشمو کردم ... تمام عشق و محبتی رو که خودم ندیدم هزینه کردم که تو خوشحال باشی، سعی کردم بیشتر از یک شوهر باشم برات... من کل زندگیم با تو عوض شد سویل ... ولی الان تو این لحظه فکر میکنم هر کاری کردم حکم وظیفه شوهری بوده نه عشق نه هیچ چیز دیگه... میفهمی؟ ... قبل از تو اوضاع خوبی نداشتم روح و روانم داغون بود... وقتی اومدی گفتم تو رو دارم... ولی حالا ... هنوزم احساس بدبختی می کنی، تو روی من می گی مرگ میخوای... حالا حس می کنم حتی تو رو هم ندارم.