#رمان_سویل
#نویسنده_صبا_ت☘
#پارت_۳۲۴
صدای گریه اش می آید بر میگردم و او تکیه زده به تاج تخت زانو بغل گرفته و می گرید.
_ پـــس از مـــن خســــته شدی؟ ... مـــن میـــدونم برای تـــو کم گذاشتـــم آخـــه مـــن هیـــچی بـــلد نیـــستم... مـــن اندازه مـــردنـــم دوســـتـــدارم... مـــن بدبــختم چــــون هیــــچ چـــیــزی بـــرای تـــو نکردم... من فقط میـــتونـــم دوستـــداشـــته باشم عماد.
او را نوازش می کنم، موریانه های پوچی در حال جویدن افکارم هستند.
_ من هیچوقت کسی تو زندگیم اونقدر که تو رو خواستم و دوست داشتم نبوده سویل، ولی دارم فکر می کنم معنی دوست داشتن تو وجود هر دومون یکیه؟ شاید عادته شاید وابسته بودنه، شاید خودخواهی ... فقط میدونم حس من اینجوریه که وقتی کنارم نیستی قسمتی از من نیست، انگار نفسم تنگه، وقتی میخندی دنیام پر از نوره یه نور توی ظلمت، جوری شده زندگیم که همه چیز روی محور تو میچرخه ... و بعد تو میگی بدبختی و مرگ میخوای؟! ... بخاطر چی؟ چون فکر می کنی برای من هیچی نداری؟! ... لعنتی تو خودت همه چیزی چطور میتونی بگی هیچی برای من نداری سویل؟!
_ پـــس مـــن چی؟ مـــن حتی نمی دونم بدون تـــو دنیـــا چجورِ ... هـــر جا تـــو باشـــی اونجـــا میـــشه دنیـــا... مــن دیشب بــا اون همه آدم بازم از ترس و تنهایی داشتم میمردم... این دوست داشتن نیست؟... سمر مرده ... تو سویـــل و بدنیا بر گردوندی.
خودش را به آغوشم می کشد و من دلتنگ او هستم، اما حس بی حسی دارم و می ترسم نکند او را از دست بدهم، نمی دانم این وضعیت چقدر ادامه خواهد داشت اما نمی خواهم این مدت را حرام احساسات سر گردانم کنم. محکم تر او را به تن می کشم و دراز می کشیم.
_ من حال خوبی ندارم فرشته میتونی کمی صبر کنی بهتر بشم؟
اشکهایش را پاک می کند و زیر چانه ام را می بوسد و دستش روی پوست تنم می چرخد.
_ تـــو همیشه می گفتی روزای خوب میاد.
دخترکم آشفته است نگاهش، صورتش، تمام وجودش این را حس می کنم اما دیشب زنانه پای من ایستاد، می دانم او هم حس من را دارد، میدانم او تکیه گاه روزهای سختم است همه را میدانم اما باز هم چیزی اشتباه است.
_ عادل چرا اومد؟ الان کی اون بیرونه؟
کمی فاصله می گیرد و روی نقش های خالکوبی ام با سرانگشت ترسیم می کند.
_ دایی هســت، بقیــــه رفتن.
دست زیر چانه اش میبرم، جای ضربه در خواب رو به کبودی ست، آنرا می بوسم.
_ ببخش فرشته خواب دیدم نمی دونستم کنارمی.
کف دستم را می بوسد و روی صورتش می گذارد، چقدر این صورت برای دستان من کوچک است، دختران هم سن او در خیابانها و مدارس آن بیرون با دوستانشان وقت میگذرانند، بدنبال تفریح ... رابطه هایشان در حد دوستی های خیابانی ست یا رابطه هایی از سر هوس تن، اما دخترک کودک نبوده من اینجا در آغوش همسری که از او بزرگتر است و متفاوت نگران از دوست داشته شدن یا نشدن است و شاید من هم ظالمانه او را به بند کشیده ام.
_ کجا بـــاید می بودم؟
دخترک سر و زبان دار من، باز هم گونه اش را می بوسم حتما گرسنه است که صدای شکمش می آید.
_ البته که خوب میدونی جات همیشه کنار منه حتی اگر مثل دیشب قاطی کنم... بریم غذا بخوریم بعد بگو به من دیروز تمام مدت چکار کردی و چیا شد نبودم.
...
نان های تست را یکی یکی در مواد تست فرانسوی میگذارد و بعد در ماهیتابه، این اولین آشپزی مشترکمان است، او این صبحانه را انتخاب کرد که بیشتر به ساعت ناهار نزدیک است، از دایی خبری نیست و محبوبه خانم، سکوت خانه خوش آیند است.
_ روش خـــامه ام میریزی؟ دوست دارم.
فرشته شکمو حتی کمی گوشت نمی آورد و چیزی درونم نهیب می زند با این همه استرس مگر گوشتی هم به تنش می ماند.
_ این خودش خیلی چربه خامه رو از کجا درآوردی؟ باشیر بخور به یاد خامه.
تستها را سرخ می کنم، بوی عطر کره سرخ شده عالی ست.
_ پس کیـــک بخـــورم باهاش.
ریز میخندد، دخترک شیطان.
_ ببینم این کیک همون خاطره کیک که تو ذهن منحرف منه یا همون کیک که گفتی نمی خوریش.
مشتی به پهلویم می زند و رنگ صورتش مثل موهایش قرمز می شود.
_ تو بدجنـــسی عماد.
تستها را روی میز میگذارم و او هم مخلفات صبحانه را از یخچال می آورد اما چیزی توجه من را جلب می کند یک سبد خاص و تزئیین شده.
_ اون سبد چیه سویل؟
در یخچال را می بندد و نگاه از من می دزدد، بطری شیر و ظرف خامه را روی میز می گذارد.
_ چیـــز خاصـــی نیست عادل آورده.
عادل؟ من هنوز نمی دانم او با دعوت چه کسی به خانه من آمده حال سبد احتمالا خوراکی آورده است؟!
آن را در می آورم، یک سبد پر از شکلات و بیسکوییت های خارجی.
_ محبـــوبه خـــانـــم گذاشت تو یخچال مـــن ...
نگاهش مضطرب است، چند نفس عمیق می کشم اوقاتمان را خراب نمی کنم.
_ مهم نیست عروسک بیا اینا سرد میشه.
#نویسنده_صبا_ت☘
#پارت_۳۲۴
صدای گریه اش می آید بر میگردم و او تکیه زده به تاج تخت زانو بغل گرفته و می گرید.
_ پـــس از مـــن خســــته شدی؟ ... مـــن میـــدونم برای تـــو کم گذاشتـــم آخـــه مـــن هیـــچی بـــلد نیـــستم... مـــن اندازه مـــردنـــم دوســـتـــدارم... مـــن بدبــختم چــــون هیــــچ چـــیــزی بـــرای تـــو نکردم... من فقط میـــتونـــم دوستـــداشـــته باشم عماد.
او را نوازش می کنم، موریانه های پوچی در حال جویدن افکارم هستند.
_ من هیچوقت کسی تو زندگیم اونقدر که تو رو خواستم و دوست داشتم نبوده سویل، ولی دارم فکر می کنم معنی دوست داشتن تو وجود هر دومون یکیه؟ شاید عادته شاید وابسته بودنه، شاید خودخواهی ... فقط میدونم حس من اینجوریه که وقتی کنارم نیستی قسمتی از من نیست، انگار نفسم تنگه، وقتی میخندی دنیام پر از نوره یه نور توی ظلمت، جوری شده زندگیم که همه چیز روی محور تو میچرخه ... و بعد تو میگی بدبختی و مرگ میخوای؟! ... بخاطر چی؟ چون فکر می کنی برای من هیچی نداری؟! ... لعنتی تو خودت همه چیزی چطور میتونی بگی هیچی برای من نداری سویل؟!
_ پـــس مـــن چی؟ مـــن حتی نمی دونم بدون تـــو دنیـــا چجورِ ... هـــر جا تـــو باشـــی اونجـــا میـــشه دنیـــا... مــن دیشب بــا اون همه آدم بازم از ترس و تنهایی داشتم میمردم... این دوست داشتن نیست؟... سمر مرده ... تو سویـــل و بدنیا بر گردوندی.
خودش را به آغوشم می کشد و من دلتنگ او هستم، اما حس بی حسی دارم و می ترسم نکند او را از دست بدهم، نمی دانم این وضعیت چقدر ادامه خواهد داشت اما نمی خواهم این مدت را حرام احساسات سر گردانم کنم. محکم تر او را به تن می کشم و دراز می کشیم.
_ من حال خوبی ندارم فرشته میتونی کمی صبر کنی بهتر بشم؟
اشکهایش را پاک می کند و زیر چانه ام را می بوسد و دستش روی پوست تنم می چرخد.
_ تـــو همیشه می گفتی روزای خوب میاد.
دخترکم آشفته است نگاهش، صورتش، تمام وجودش این را حس می کنم اما دیشب زنانه پای من ایستاد، می دانم او هم حس من را دارد، میدانم او تکیه گاه روزهای سختم است همه را میدانم اما باز هم چیزی اشتباه است.
_ عادل چرا اومد؟ الان کی اون بیرونه؟
کمی فاصله می گیرد و روی نقش های خالکوبی ام با سرانگشت ترسیم می کند.
_ دایی هســت، بقیــــه رفتن.
دست زیر چانه اش میبرم، جای ضربه در خواب رو به کبودی ست، آنرا می بوسم.
_ ببخش فرشته خواب دیدم نمی دونستم کنارمی.
کف دستم را می بوسد و روی صورتش می گذارد، چقدر این صورت برای دستان من کوچک است، دختران هم سن او در خیابانها و مدارس آن بیرون با دوستانشان وقت میگذرانند، بدنبال تفریح ... رابطه هایشان در حد دوستی های خیابانی ست یا رابطه هایی از سر هوس تن، اما دخترک کودک نبوده من اینجا در آغوش همسری که از او بزرگتر است و متفاوت نگران از دوست داشته شدن یا نشدن است و شاید من هم ظالمانه او را به بند کشیده ام.
_ کجا بـــاید می بودم؟
دخترک سر و زبان دار من، باز هم گونه اش را می بوسم حتما گرسنه است که صدای شکمش می آید.
_ البته که خوب میدونی جات همیشه کنار منه حتی اگر مثل دیشب قاطی کنم... بریم غذا بخوریم بعد بگو به من دیروز تمام مدت چکار کردی و چیا شد نبودم.
...
نان های تست را یکی یکی در مواد تست فرانسوی میگذارد و بعد در ماهیتابه، این اولین آشپزی مشترکمان است، او این صبحانه را انتخاب کرد که بیشتر به ساعت ناهار نزدیک است، از دایی خبری نیست و محبوبه خانم، سکوت خانه خوش آیند است.
_ روش خـــامه ام میریزی؟ دوست دارم.
فرشته شکمو حتی کمی گوشت نمی آورد و چیزی درونم نهیب می زند با این همه استرس مگر گوشتی هم به تنش می ماند.
_ این خودش خیلی چربه خامه رو از کجا درآوردی؟ باشیر بخور به یاد خامه.
تستها را سرخ می کنم، بوی عطر کره سرخ شده عالی ست.
_ پس کیـــک بخـــورم باهاش.
ریز میخندد، دخترک شیطان.
_ ببینم این کیک همون خاطره کیک که تو ذهن منحرف منه یا همون کیک که گفتی نمی خوریش.
مشتی به پهلویم می زند و رنگ صورتش مثل موهایش قرمز می شود.
_ تو بدجنـــسی عماد.
تستها را روی میز میگذارم و او هم مخلفات صبحانه را از یخچال می آورد اما چیزی توجه من را جلب می کند یک سبد خاص و تزئیین شده.
_ اون سبد چیه سویل؟
در یخچال را می بندد و نگاه از من می دزدد، بطری شیر و ظرف خامه را روی میز می گذارد.
_ چیـــز خاصـــی نیست عادل آورده.
عادل؟ من هنوز نمی دانم او با دعوت چه کسی به خانه من آمده حال سبد احتمالا خوراکی آورده است؟!
آن را در می آورم، یک سبد پر از شکلات و بیسکوییت های خارجی.
_ محبـــوبه خـــانـــم گذاشت تو یخچال مـــن ...
نگاهش مضطرب است، چند نفس عمیق می کشم اوقاتمان را خراب نمی کنم.
_ مهم نیست عروسک بیا اینا سرد میشه.