پایم را بلند کردم تا از روی پل بگذرم اما کف کفشم روی جدول سُر خورد و بی هوا سکندری خوردم. میان زمین و هوا دستهایی پهلوهایم را گرفت و دور کمرم پیچید و مانع افتادنم شد. قلبم بر خلاف پایم سُر خورد و از بلندترین قسمت روحم به پائین سقوط کرد. بلافاصله صدایش کنار گوشم زمزمه شد:
-دستتو از من رها نکن پری... اونوقت مجبور میشم با هر تلنگری که میخوری سفت تو بغلم بگیرمت! انتخاب با خودته... اینو بیشتر دوست داری انگار!
#آن_روز_که_بیایی
#مهدیه_بخشی
#با_ما_باشید_با_200_پارت_آماده
https://t.me/joinchat/AAAAAE3kYw9uDWEMoGTX2g
-دستتو از من رها نکن پری... اونوقت مجبور میشم با هر تلنگری که میخوری سفت تو بغلم بگیرمت! انتخاب با خودته... اینو بیشتر دوست داری انگار!
#آن_روز_که_بیایی
#مهدیه_بخشی
#با_ما_باشید_با_200_پارت_آماده
https://t.me/joinchat/AAAAAE3kYw9uDWEMoGTX2g