#۳۰
بند دلم پاره شد اما... خونسردیام را به ظاهر حفظ کردم.
_نه... رغبتی هم برای داشتنش ندارم.
متعجب ابروهایش را بالا انداخت. این لعنتی زیادی جذاب بود و هر تغییر جزئی در میمک صورتش این جذابیت را دو چندان میکرد.
_پس کاوه چی؟ من فکر میکردم که نامزدته!
_اشتباه فکر کردین، کاوه تمام نسبتهای خونی و غیر خونی رو با من داره ولی نامزد نه. اون برادرمه، رفیقمه، همدرد و پشت و پناهم هست.
با انگشت شستش چند بار روی پره بینی اش کشید... عادتش بود، میدانستم.
شده تابحال برای عادتهای پیش پا افتادهی یک غریبه جان بدهید؟ من جان میدادم هر نفس.
_که اینطور... خب از زندگیت بگو. من چیز زیادی ازت نمیدونم، البته کیان میگه در مورد مسائل خصوصیت خیلی محتاطی، ولی خب منم خیلی پر رو و فضولم چه میشه کرد!
دستهی کیفم را روی پاهایم که محکم به هم چسبیده رها کردم و لبخند زدم. برای اولین بار در طول عمرم، طعم لبخندم به بیخ دندانم رفت و در ذهنم حک شد.
_حق با کیانه، من دوست ندارم کسی زیاد در موردم بدونه. چون فهمیدم سکوت بیشتر از حرف زدن به کار آدم میآد.
_با این که منم طالب سکوتم و نهایت استفاده رو ازش میبرم ولی به نظرم بهتر آدم حرف بزنه، چون حرفهای زده نشده و دردهای تلنبار شده کم کم چین و چروک روی پوست میشن و خراشهای عمیق روی روح.
دلم به طرز عجیبی لذت میبرد از این مصاحبت و عقلم میخواست بداند کسانی که دچار این مرد شدهاند، بحثشان تا کجا پیش میرود. به آبادی میرسد یا نا کجا آباد!
به نیم رخش چشم دوختم و گفتم:
_ولی سکوت هم خوبه چون حرفای گفته شده رو نمیشه پس گرفت و دلی رو که با حرفهات شکستی رو نمیشه بند زد اما حرف نگفته رو بالاخره میشه گفت. امروز نشد فردا، فردا نشد چند روز دیگه.
باز هم تکرار مکررات کرد... انگشت شستش را به پره بینیاش کشید و ابروهایش را بالا انداخت.
@sara_raygan
بند دلم پاره شد اما... خونسردیام را به ظاهر حفظ کردم.
_نه... رغبتی هم برای داشتنش ندارم.
متعجب ابروهایش را بالا انداخت. این لعنتی زیادی جذاب بود و هر تغییر جزئی در میمک صورتش این جذابیت را دو چندان میکرد.
_پس کاوه چی؟ من فکر میکردم که نامزدته!
_اشتباه فکر کردین، کاوه تمام نسبتهای خونی و غیر خونی رو با من داره ولی نامزد نه. اون برادرمه، رفیقمه، همدرد و پشت و پناهم هست.
با انگشت شستش چند بار روی پره بینی اش کشید... عادتش بود، میدانستم.
شده تابحال برای عادتهای پیش پا افتادهی یک غریبه جان بدهید؟ من جان میدادم هر نفس.
_که اینطور... خب از زندگیت بگو. من چیز زیادی ازت نمیدونم، البته کیان میگه در مورد مسائل خصوصیت خیلی محتاطی، ولی خب منم خیلی پر رو و فضولم چه میشه کرد!
دستهی کیفم را روی پاهایم که محکم به هم چسبیده رها کردم و لبخند زدم. برای اولین بار در طول عمرم، طعم لبخندم به بیخ دندانم رفت و در ذهنم حک شد.
_حق با کیانه، من دوست ندارم کسی زیاد در موردم بدونه. چون فهمیدم سکوت بیشتر از حرف زدن به کار آدم میآد.
_با این که منم طالب سکوتم و نهایت استفاده رو ازش میبرم ولی به نظرم بهتر آدم حرف بزنه، چون حرفهای زده نشده و دردهای تلنبار شده کم کم چین و چروک روی پوست میشن و خراشهای عمیق روی روح.
دلم به طرز عجیبی لذت میبرد از این مصاحبت و عقلم میخواست بداند کسانی که دچار این مرد شدهاند، بحثشان تا کجا پیش میرود. به آبادی میرسد یا نا کجا آباد!
به نیم رخش چشم دوختم و گفتم:
_ولی سکوت هم خوبه چون حرفای گفته شده رو نمیشه پس گرفت و دلی رو که با حرفهات شکستی رو نمیشه بند زد اما حرف نگفته رو بالاخره میشه گفت. امروز نشد فردا، فردا نشد چند روز دیگه.
باز هم تکرار مکررات کرد... انگشت شستش را به پره بینیاش کشید و ابروهایش را بالا انداخت.
@sara_raygan