#۳۱
پس تو یه دختر درون گرایی که واسه تنهاییت زیاد ارزش قائل میشی و قبل از هر بحث کردنی خوب فکر میکنی، دوست داری بیشتر شنونده باشی تا گوینده، از اینکه به زبون بیاری و"نه" بشنوی میترسی... درسته؟
میشناختم، بهتر از خودم... من به او احساس داشتم یا او به من؟ تیزی نگاهش و زیادی هوش و ذکاوتش دلهره به جانم انداخت. این همه آدم روی این کره خاکی، دل بیصاحب من باید پی صاحب دنبال این مرد میرفت؟!
_شما زن دارید؟
یکه خورد... من بیشتر... سوالی که مدام در ذهنم از خودم میپرسیدم بیهوا خودش را توی دهانم انداخت و آنچه که نباید را به زبان آوردم.
ماشین از حرکت ایستاد و زل زد به چشمانم، میتوانستم موج داغی را که در صورتم میدود احساس کنم.
_جوابش رو نمیدونستی؟ کیان نگفته برات؟
انگشتان یک دستم را تا کردم و با دست دیگر چنان محکم فشردمشان که رنگشان به سمت سفیدی گرایید.
زبانم تُپُق زد.
_گفت... یعنی چیزه... چه جوری بگم... به ظاهرتون نمیخوره که... که متاهل باشید.
پقی زد زیر خنده… ماشین باز روشن شد و به حرکت افتاد.
صدای خندهاش شبیه صدای گنجشکهایی که اول بهار روی شاخههای ترمیم شده مینشینند و آواز میخوانند گوش نواز و خوشایند بود. حداقل که برای من اینگونه بود، بقیه را نمیدانم!
_مگه ظاهر مردهای متاهل چه جوری؟ ابروهاشون رو برمیدارن و صورتشون رو بند میندازن؟ آها موهاشون رو زرد عقدی میکنن درسته؟
از حرص دندانهایم را روی هم فشار دادم... حالم حکایت لاک پشتی بود که از اوج آسمان به قعر زمین افتاد و مدام زیر لب میگفت:
"لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود"
به تکاپو افتادم برای جبران سوتی که داده بودم.
_منظورم این نبود. میخواستم بگم که حلقه توی دستتون نیست و از صبح که آژانس بودین، هیچ خانومی باهاتون تماس نگرفت.
لحنش جدی شد و صدایش بم.
_من ازدواج کردم و زنم دانشجوی ارشد رشته زبان انگلیسی هست، اگه امروز بهم زنگ نزد و پیگیر احوالم نشد به خاطر اینه که تا غروب کلاس داره و دلیل خالی بودن انگشتم از انگشتری که نشونهی تعهده، این هست که احساس خفگی میکنم. شاید باورت نشه ولی احساس میکنم اون حلقه به جای انگشتم دور گردنم پیچیده و راه نفسم رو تنگ کرده. هر کاری هم که میکنم، نمیتونم با این موضوع ترس از استفادهش کنار بیام. البته واسه زنم مهم نیست ولی مثل اینکه تو برات خیلی مهمه.
به سرفه افتادم... درون مشت دستم محکم و با قدرت سرفه زدم تا گره سینهام شل شد و مسیر رفت و آمد اکسیژن باز.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
_خودتون پرسیدید و من جواب دادم چه اهمیتی میخواد داشته باشه؟
شانه بالا انداخت، لاقیدانه.
_شوخی کردم، ولی ظاهراً به درد این کار نمیخورم اصلاً، چون به جای خندونت تا مرز خفگی کشوندمت.
@sara_raygan
پس تو یه دختر درون گرایی که واسه تنهاییت زیاد ارزش قائل میشی و قبل از هر بحث کردنی خوب فکر میکنی، دوست داری بیشتر شنونده باشی تا گوینده، از اینکه به زبون بیاری و"نه" بشنوی میترسی... درسته؟
میشناختم، بهتر از خودم... من به او احساس داشتم یا او به من؟ تیزی نگاهش و زیادی هوش و ذکاوتش دلهره به جانم انداخت. این همه آدم روی این کره خاکی، دل بیصاحب من باید پی صاحب دنبال این مرد میرفت؟!
_شما زن دارید؟
یکه خورد... من بیشتر... سوالی که مدام در ذهنم از خودم میپرسیدم بیهوا خودش را توی دهانم انداخت و آنچه که نباید را به زبان آوردم.
ماشین از حرکت ایستاد و زل زد به چشمانم، میتوانستم موج داغی را که در صورتم میدود احساس کنم.
_جوابش رو نمیدونستی؟ کیان نگفته برات؟
انگشتان یک دستم را تا کردم و با دست دیگر چنان محکم فشردمشان که رنگشان به سمت سفیدی گرایید.
زبانم تُپُق زد.
_گفت... یعنی چیزه... چه جوری بگم... به ظاهرتون نمیخوره که... که متاهل باشید.
پقی زد زیر خنده… ماشین باز روشن شد و به حرکت افتاد.
صدای خندهاش شبیه صدای گنجشکهایی که اول بهار روی شاخههای ترمیم شده مینشینند و آواز میخوانند گوش نواز و خوشایند بود. حداقل که برای من اینگونه بود، بقیه را نمیدانم!
_مگه ظاهر مردهای متاهل چه جوری؟ ابروهاشون رو برمیدارن و صورتشون رو بند میندازن؟ آها موهاشون رو زرد عقدی میکنن درسته؟
از حرص دندانهایم را روی هم فشار دادم... حالم حکایت لاک پشتی بود که از اوج آسمان به قعر زمین افتاد و مدام زیر لب میگفت:
"لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود"
به تکاپو افتادم برای جبران سوتی که داده بودم.
_منظورم این نبود. میخواستم بگم که حلقه توی دستتون نیست و از صبح که آژانس بودین، هیچ خانومی باهاتون تماس نگرفت.
لحنش جدی شد و صدایش بم.
_من ازدواج کردم و زنم دانشجوی ارشد رشته زبان انگلیسی هست، اگه امروز بهم زنگ نزد و پیگیر احوالم نشد به خاطر اینه که تا غروب کلاس داره و دلیل خالی بودن انگشتم از انگشتری که نشونهی تعهده، این هست که احساس خفگی میکنم. شاید باورت نشه ولی احساس میکنم اون حلقه به جای انگشتم دور گردنم پیچیده و راه نفسم رو تنگ کرده. هر کاری هم که میکنم، نمیتونم با این موضوع ترس از استفادهش کنار بیام. البته واسه زنم مهم نیست ولی مثل اینکه تو برات خیلی مهمه.
به سرفه افتادم... درون مشت دستم محکم و با قدرت سرفه زدم تا گره سینهام شل شد و مسیر رفت و آمد اکسیژن باز.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
_خودتون پرسیدید و من جواب دادم چه اهمیتی میخواد داشته باشه؟
شانه بالا انداخت، لاقیدانه.
_شوخی کردم، ولی ظاهراً به درد این کار نمیخورم اصلاً، چون به جای خندونت تا مرز خفگی کشوندمت.
@sara_raygan