اینکه منطق رو جایگزین احساس کنی به معنی بی احساس بودن و بی رحم بودن نیست . وقتی پدرم مرد تونستم مراسم چهلمش خودم رو برسونم وقتی داشتن خاکش می کردن پارچه رو از روی صورتش زدم کنار و نگاهش کردم با تمام وجودم می دونستم این آخرین باریه که می بینمش . آخرین بار نه به این معنی که توی این دنیا آخرین بار باشه .. نه... یعنی دیگه هیچ ارتباطی نمی تونم باهاش داشته باشم نه قراره دیدار دوباره در دنیایی دیگه ای داشته باشیم و نه اعتقادی به این داشتم که قراره روحش اطراف من بچرخه و من به این دل خوش کنم که حداقل اون داره من رو می بینه و هیچکدوم از اونهایی رو که انگشت می زاشتن روی قبر و زیر لبی پچ پچ می کردن و تصورشون این بود که دارن با روح مرده ارتباط برقرار می کنن درک نمی کردم یه الدنگ مفت خور اونجا فریاد می زد : برای شادی روح مرحوم صلوات بفرستین . مادرم ازم قول گرفته بود لام تا کام راجب این مسائل حرف نزنم .... باید می زدم تو دهنش مردک لابالی زندگی رو به مردم حرام می کنن و زمانی که یکی می میره حرف از شادی روحش می زنن . وقتی آخرین بیل خاک رو ریختن روش من با این منطق که همه چی در همین نقطه تمومه سر کردم باید اعتراف کنم که اون لحظه دوست داشتم این مسائل واقعیت داشت و من برای دیدار مجددش تلاش می کردم اما رو در رویی منطق و احساس در چنین لحطه هایی و کش مکشی که بین این دو راه میافته من تصور می کنم یکی از دردناک ترین لحظه های زندگی یک انسانه . من اعتقادی به خدا و روح و زندگی پس از مرگ نداشتم و در عین حال نظاره گر آخرین دیدار با پدرم بودم با دست قطره اشکی که از تحمل این فشار جاری شده بود پاک کردم یاد حرف نیچه افتادم :
می خواهم آخرین عبارت ماندگار را به شما بگویم : آن چیز که من رانکشد قویترم می سازد .
من قویتر شده بودم .
نکته بعدی که می خواستم بگم مدتهای زیادی بود و اصلا" اون استارت این پست رو زد که حتی چند روز پیش هم توی گروه بحث کوچکی شد و به دوستمون قول دادم در اولین فرصت مطلبی راجع بهش بزارم در مورد عشق بود و رابطه ای که تجربه کردم این چندساله ازش حرفی نزدم چون می دونستم و تجربه کرده بودم که ازش سواستفاده میشه اما مهم نیست بدتر از این رو هم این مدت و توی همین فضا دیدم .
همون شبی که با دوستمون بحث کردم نشستم فیلم Ghost رو برای چندمین بار دیدم همراه با آهنگ زیبا وخاطره انگیزش ....
من عشقم رو از دست دادم بدون اینکه نقش و تقصیری توش داشته باشم حتی نمی دونم چه اتفاقی افتاد . البته اینکه می گم عشقم منظورم شخص مورد نظره نه خود عشق . شاید نزدیک ترین شخص به من می دونست که سه ماه تمام زندگی من کابوس شد اما از اطرافیانم هیچ کس متوجه نشد یعنی نزاشتم که متوجه بشه هروقت هم دردل با کسی می کردم نمی زاشتم اون حس ازاردهنده عمیقا" منتقل بشه . از خودم پرسیدم وقتی بهترین و خالص ترین حس زندگیم رو در کنار یک نفر تجربه کردم برای چی باید بابت از دست دادنش ناراحت باشم ؟ من نه می خواستم مالک عشق باشم و نه صاحب شخص بار دیگه مجاب شدم که قدرتم رو در بوته ازمایش بزارم و بدون اغراق می گم این قدرت رو از بابت تحمل و گذر از این چالش ها مدیون بی اعتقادی خودم بودم . منطقم به من می گفت روبرو شدن با یک حقیقت دردناک از تسلی با یک پندار بیهوده با معیارهای من سازگار تره وقتی صحنه از فیلم همراه اون اهنگ که روح مرد مرده "پاتریک سوویزی" میاد سراغ عشقش "دمی مور" عمیقا" اشک ریختم البته لبخند کجی هم روی صورتم بود از اینکه بین دو احساس که یکی محصول دروغ بود و یکی محصول حقیقت توسنتم حقیقت دردناک رو انتخاب کنم . می تونم اعتراف کنم که دوست داتشم خدا و روح این مسائل واقعیت داشت و منم حتی شده برای لحظه ای تصور کنم که عشقم داره من رو نگاه می کنه یا چه می دونم وقتی می خوابه روحش میاد اطراف من پرواز می کنه اما می دونستم اینها همه دروغ شیرینیه که تا حالا بشر به خودش گفته ...
ادامه👇
می خواهم آخرین عبارت ماندگار را به شما بگویم : آن چیز که من رانکشد قویترم می سازد .
من قویتر شده بودم .
نکته بعدی که می خواستم بگم مدتهای زیادی بود و اصلا" اون استارت این پست رو زد که حتی چند روز پیش هم توی گروه بحث کوچکی شد و به دوستمون قول دادم در اولین فرصت مطلبی راجع بهش بزارم در مورد عشق بود و رابطه ای که تجربه کردم این چندساله ازش حرفی نزدم چون می دونستم و تجربه کرده بودم که ازش سواستفاده میشه اما مهم نیست بدتر از این رو هم این مدت و توی همین فضا دیدم .
همون شبی که با دوستمون بحث کردم نشستم فیلم Ghost رو برای چندمین بار دیدم همراه با آهنگ زیبا وخاطره انگیزش ....
من عشقم رو از دست دادم بدون اینکه نقش و تقصیری توش داشته باشم حتی نمی دونم چه اتفاقی افتاد . البته اینکه می گم عشقم منظورم شخص مورد نظره نه خود عشق . شاید نزدیک ترین شخص به من می دونست که سه ماه تمام زندگی من کابوس شد اما از اطرافیانم هیچ کس متوجه نشد یعنی نزاشتم که متوجه بشه هروقت هم دردل با کسی می کردم نمی زاشتم اون حس ازاردهنده عمیقا" منتقل بشه . از خودم پرسیدم وقتی بهترین و خالص ترین حس زندگیم رو در کنار یک نفر تجربه کردم برای چی باید بابت از دست دادنش ناراحت باشم ؟ من نه می خواستم مالک عشق باشم و نه صاحب شخص بار دیگه مجاب شدم که قدرتم رو در بوته ازمایش بزارم و بدون اغراق می گم این قدرت رو از بابت تحمل و گذر از این چالش ها مدیون بی اعتقادی خودم بودم . منطقم به من می گفت روبرو شدن با یک حقیقت دردناک از تسلی با یک پندار بیهوده با معیارهای من سازگار تره وقتی صحنه از فیلم همراه اون اهنگ که روح مرد مرده "پاتریک سوویزی" میاد سراغ عشقش "دمی مور" عمیقا" اشک ریختم البته لبخند کجی هم روی صورتم بود از اینکه بین دو احساس که یکی محصول دروغ بود و یکی محصول حقیقت توسنتم حقیقت دردناک رو انتخاب کنم . می تونم اعتراف کنم که دوست داتشم خدا و روح این مسائل واقعیت داشت و منم حتی شده برای لحظه ای تصور کنم که عشقم داره من رو نگاه می کنه یا چه می دونم وقتی می خوابه روحش میاد اطراف من پرواز می کنه اما می دونستم اینها همه دروغ شیرینیه که تا حالا بشر به خودش گفته ...
ادامه👇