تا شب بگذرد
من سرانجام در اینجا دق میکنم و میمیرم. مساله فلورا به کنار، من عادت کردهام غروبها در خیابان شیک، زیر طاق کتابفروشی طاعتی، روبروی سینما مایاک، بزرگان و مشاهیر شهر را ببینم که تر و تمیز و فکل بسته مثل روشنفکران اروپایی که از این و آن شنیدهام گُله گُله ایستاده بحث می کنند، یا در کافه نوشین نشستهاند و قهوه میخورند. آقای سرتیپپور با آن اندام استخوانی که کمی قوز کرده است، آقای موسوی شاعر معروف، آقای محصّص نقّاش، آقای داددوست که مجسمهساز بود و در موردش چیزهایی هم میگفتند. اسدی دانشمند جوان. آن طلبهیی که میافتاد دنبال زنها و به آنها تنه میزد و عشقش این بود که خودش را به نحوی به آنها بچسباند و رد شود. آقای قدیمی هم بود، داستاننویس معروف شهر که تازه از شیراز آمده بود، علی به او پیشنهاد داده بود که داستان مرتضی یا حسین را -فرقی نمیکند- بنویسد. آقای قدیمی گفته بود کار من نیست، تکنیکهای جدید داستاننویسی میخواهد که هنوز در ایران مرسوم نشده است. من سنّتی مینویسم. البته حسین بعدها در شیراز از دوستانم خواهد شد، ولی میدانید من خیلی زود خواهم مرد، متاسفم، من فقط داستانهای کوتاه مینویسم. آری من عادت کردهام، یعنی همه عادت کردهاند که غروبها در این خیابان قدم بزنیم، از خیابان شیک تا سبزه میدان به طرف بیستون و دوباره برعکس، تا شب بگذرد.
«عشق سالهای وبایی» نویسنده: سیروس شمیسا صص 86 -87، انتشارات میترا 1397
#تا_شب_بگذرد #سیروس_شمیسا_بخوانیم #سیروس_شمیسا #عشق_سالهای_وبایی #رمان_پارسی
#ادبیات_پارسی #دانشجویان_دکترشمیسا
#رمان_ایرانی #ادبیات_معاصر
@Siroosshamisa
من سرانجام در اینجا دق میکنم و میمیرم. مساله فلورا به کنار، من عادت کردهام غروبها در خیابان شیک، زیر طاق کتابفروشی طاعتی، روبروی سینما مایاک، بزرگان و مشاهیر شهر را ببینم که تر و تمیز و فکل بسته مثل روشنفکران اروپایی که از این و آن شنیدهام گُله گُله ایستاده بحث می کنند، یا در کافه نوشین نشستهاند و قهوه میخورند. آقای سرتیپپور با آن اندام استخوانی که کمی قوز کرده است، آقای موسوی شاعر معروف، آقای محصّص نقّاش، آقای داددوست که مجسمهساز بود و در موردش چیزهایی هم میگفتند. اسدی دانشمند جوان. آن طلبهیی که میافتاد دنبال زنها و به آنها تنه میزد و عشقش این بود که خودش را به نحوی به آنها بچسباند و رد شود. آقای قدیمی هم بود، داستاننویس معروف شهر که تازه از شیراز آمده بود، علی به او پیشنهاد داده بود که داستان مرتضی یا حسین را -فرقی نمیکند- بنویسد. آقای قدیمی گفته بود کار من نیست، تکنیکهای جدید داستاننویسی میخواهد که هنوز در ایران مرسوم نشده است. من سنّتی مینویسم. البته حسین بعدها در شیراز از دوستانم خواهد شد، ولی میدانید من خیلی زود خواهم مرد، متاسفم، من فقط داستانهای کوتاه مینویسم. آری من عادت کردهام، یعنی همه عادت کردهاند که غروبها در این خیابان قدم بزنیم، از خیابان شیک تا سبزه میدان به طرف بیستون و دوباره برعکس، تا شب بگذرد.
«عشق سالهای وبایی» نویسنده: سیروس شمیسا صص 86 -87، انتشارات میترا 1397
#تا_شب_بگذرد #سیروس_شمیسا_بخوانیم #سیروس_شمیسا #عشق_سالهای_وبایی #رمان_پارسی
#ادبیات_پارسی #دانشجویان_دکترشمیسا
#رمان_ایرانی #ادبیات_معاصر
@Siroosshamisa