@sisalmoalemi
روایتی خونبار از آموزشوپرورش در ایران به بهانه روز معلم
نمایشگاه دائمی شکنجه در مدارس!
✍️محمدرضا ستوده
غیرقابل چاپ
امروز، روز معلم بود. این روز رو به همه معلمها تبریک عرض میکنم اما بلافاصله به همه دانشآموزهای کشورم به خاطر اینکه توی این مرز و بوم دانشآموز هستن تسلیت میگم. یه تسلیت اساسی و بزرگ!
وقتی زمان دانشآموزی خودم یادم میاد چهارستون بدنم شروع میکنه به لرزیدن. اون موقعها نهتنها آموزشی در کار نبود بلکه به خاطر اینکه یه چیزی رو یاد نگرفتی رفتارهایی باهات میشد که اتفاقات کهریزک در مقابلش یه شوخی مسخره بود.
سال 77 کلاس چهارم دبستان بودم. یه معلم خانم داشتیم که اسمش رو نمیارم. چرا نیارم؟ میارم. اسمش خانوم اعلایی بود. یه بار یکی از بچهها رو به خاطر اینکه هیچوقت درس نمیخوند، دمر روی نیمکت جلوی کلاس خوابوند و کفش و جورابش رو درآورد. بعد از توی آبدارخونه یه پارچ آب آورد. دستش رو کرد توی پارچ و پاشید کف پای همکلاسیم. اون بدبخت هم همونجوری که دمر خوابیده بود هقهق گریه میکرد. ما هم همه زل زده بودیم و به خودمون امید میدادیم که شاید نزنه! ولی امیدمون واهی بود. بعد از اینکه کف پاش قشنگ خیس خورد شروع کرد با خطکش زدن کف پاش. با هر ضربه صدای فریاد با گریه مخلوط میشد. فامیلی اون کسی که این کتک رو خورد دارابی بود. الان نمیدونم کجاست و داره چیکار میکنه ولی امیدوارم هر جا که هست تونسته باشه روی پای خودش وایسه.
توی دوره راهنمایی هم یه معلم داشتیم به اسم آقای بایگانی که هم ریاضی درس میداد هم عربی. وقتی سر کلاس حواست پرت میشد، همون گچی رو که پای تخته داشت باهاش مینوشت رو پرت میکرد سمتت. دوبار گچش خورد توی ابروی من.
همون زمانی که آیتالله هاشمیرفسنجانی داشت خاطراتش از شکنجههای ساواک رو مینوشت تا کتاب خاطرات چاپ کنه، اگه یه سَری به مدرسهها میزد، بلند میشد میرفت دست تیمسار نصیری و پرویز ثابتی رو میبوسید که چقدر مهربون باهاش رفتار کردن!
یه معلم علوم هم داشتیم به نام آقای قربی که میگفتن صبحها توی نیروی انتظامی کار میکنه بعدازظهرها میاد مدرسه. خیلیها با زیرپاییهای ناگهانی آقای قربی کف کلاس ولو شدن و دست و پاشون کبود شد. یه ناظم هم داشتیم که حرفه و فن درس میداد. اسمش آقای محمدی بود. یه دسته کلید داشت اندازه یه پرتقال تامسون. توی دوران تحصیل من خیلیها طعم تیزی و سنگینی اون دستهکلید رو روی صورتشون حس کردن. یکیش خود من. یه بار خورد توی گیجگاهم. یه معلم عربی دیگه داشتیم به نام آقای ملکزاده که موهای خط ریشمونو میگرفت و میکشید به سمت بالا به طوری که مجبور میشدی روی انگشتهای پات وایسی تا درد نکشی ولی این کار تا یه جایی جواب میداد و از یه جایی به بعد درد بود که میپیچید توی مغزت.
هر ناظم یه سلاح سازمانی داشت. یکی خطکش چوبی. یکی خطکش فلزی. یکی هم شلنگ. بعضیاشون هم مث همون آقای محمدی که گفتم، شبیه کارآگاه گجت بودن. پالتوشون رو باز میکردن همه چی داشتن. شلنگ، خطکش، دستهکلید، خودکار.
راستی خودکار رو یادم رفت. خانم شکوری معلم کلاس سوم، هر کی جدول ضرب بلد نبود لای انگشتش خودکار میذاشت بعد خودکار رو فشار میداد. فکر کنم همون سالها بود که معلمهای عزیز برای افزایش دستمزد اعتصاب کرده بودن. احتمالاً حس میکردن این دستمزدی که برای آموزش ندادن و کتک زدن ما میگیرن کافی نیس!
جالب اینجا بود که ما میترسیدیم به پدر و مادرمون بگیم که مارو اینجوری میزنن چون اون وقت میپرسیدن: چیکار کردی که زدنت؟ چرا یه کاری کردی که مستحق کتک خوردن بشی؟! و این اتهام بزرگتری بود!
شاید براتون سوال باشه که اینجایی که من درس میخوندم مدرسه بوده یا زندان ابوغریب! اسمش که مدرسه بود ولی محتوای داخلش چیزی نبود جز استرس و اضطراب و دلهره و تنوع تنبیه بود. مدرسه شهید غفرانی. منطقه14.
وقتی دبستان بودم خیلی وقتها اسم سازمان تربیت بدنی به گوشم میخورد. شاید باور نکنید ولی فکر میکردم سازمان تربیت بدنی یه جاییه که آدما رو تنبیه بدنی میکنن تا تربیت بشن!
در آخر باز هم این روز رو به معلمهای خودم تبریک میگم که از هیچ اقدامی برای آموزشوپرورش ما «فرو»گذار نکردن...
@sisalmoalemi
روایتی خونبار از آموزشوپرورش در ایران به بهانه روز معلم
نمایشگاه دائمی شکنجه در مدارس!
✍️محمدرضا ستوده
غیرقابل چاپ
امروز، روز معلم بود. این روز رو به همه معلمها تبریک عرض میکنم اما بلافاصله به همه دانشآموزهای کشورم به خاطر اینکه توی این مرز و بوم دانشآموز هستن تسلیت میگم. یه تسلیت اساسی و بزرگ!
وقتی زمان دانشآموزی خودم یادم میاد چهارستون بدنم شروع میکنه به لرزیدن. اون موقعها نهتنها آموزشی در کار نبود بلکه به خاطر اینکه یه چیزی رو یاد نگرفتی رفتارهایی باهات میشد که اتفاقات کهریزک در مقابلش یه شوخی مسخره بود.
سال 77 کلاس چهارم دبستان بودم. یه معلم خانم داشتیم که اسمش رو نمیارم. چرا نیارم؟ میارم. اسمش خانوم اعلایی بود. یه بار یکی از بچهها رو به خاطر اینکه هیچوقت درس نمیخوند، دمر روی نیمکت جلوی کلاس خوابوند و کفش و جورابش رو درآورد. بعد از توی آبدارخونه یه پارچ آب آورد. دستش رو کرد توی پارچ و پاشید کف پای همکلاسیم. اون بدبخت هم همونجوری که دمر خوابیده بود هقهق گریه میکرد. ما هم همه زل زده بودیم و به خودمون امید میدادیم که شاید نزنه! ولی امیدمون واهی بود. بعد از اینکه کف پاش قشنگ خیس خورد شروع کرد با خطکش زدن کف پاش. با هر ضربه صدای فریاد با گریه مخلوط میشد. فامیلی اون کسی که این کتک رو خورد دارابی بود. الان نمیدونم کجاست و داره چیکار میکنه ولی امیدوارم هر جا که هست تونسته باشه روی پای خودش وایسه.
توی دوره راهنمایی هم یه معلم داشتیم به اسم آقای بایگانی که هم ریاضی درس میداد هم عربی. وقتی سر کلاس حواست پرت میشد، همون گچی رو که پای تخته داشت باهاش مینوشت رو پرت میکرد سمتت. دوبار گچش خورد توی ابروی من.
همون زمانی که آیتالله هاشمیرفسنجانی داشت خاطراتش از شکنجههای ساواک رو مینوشت تا کتاب خاطرات چاپ کنه، اگه یه سَری به مدرسهها میزد، بلند میشد میرفت دست تیمسار نصیری و پرویز ثابتی رو میبوسید که چقدر مهربون باهاش رفتار کردن!
یه معلم علوم هم داشتیم به نام آقای قربی که میگفتن صبحها توی نیروی انتظامی کار میکنه بعدازظهرها میاد مدرسه. خیلیها با زیرپاییهای ناگهانی آقای قربی کف کلاس ولو شدن و دست و پاشون کبود شد. یه ناظم هم داشتیم که حرفه و فن درس میداد. اسمش آقای محمدی بود. یه دسته کلید داشت اندازه یه پرتقال تامسون. توی دوران تحصیل من خیلیها طعم تیزی و سنگینی اون دستهکلید رو روی صورتشون حس کردن. یکیش خود من. یه بار خورد توی گیجگاهم. یه معلم عربی دیگه داشتیم به نام آقای ملکزاده که موهای خط ریشمونو میگرفت و میکشید به سمت بالا به طوری که مجبور میشدی روی انگشتهای پات وایسی تا درد نکشی ولی این کار تا یه جایی جواب میداد و از یه جایی به بعد درد بود که میپیچید توی مغزت.
هر ناظم یه سلاح سازمانی داشت. یکی خطکش چوبی. یکی خطکش فلزی. یکی هم شلنگ. بعضیاشون هم مث همون آقای محمدی که گفتم، شبیه کارآگاه گجت بودن. پالتوشون رو باز میکردن همه چی داشتن. شلنگ، خطکش، دستهکلید، خودکار.
راستی خودکار رو یادم رفت. خانم شکوری معلم کلاس سوم، هر کی جدول ضرب بلد نبود لای انگشتش خودکار میذاشت بعد خودکار رو فشار میداد. فکر کنم همون سالها بود که معلمهای عزیز برای افزایش دستمزد اعتصاب کرده بودن. احتمالاً حس میکردن این دستمزدی که برای آموزش ندادن و کتک زدن ما میگیرن کافی نیس!
جالب اینجا بود که ما میترسیدیم به پدر و مادرمون بگیم که مارو اینجوری میزنن چون اون وقت میپرسیدن: چیکار کردی که زدنت؟ چرا یه کاری کردی که مستحق کتک خوردن بشی؟! و این اتهام بزرگتری بود!
شاید براتون سوال باشه که اینجایی که من درس میخوندم مدرسه بوده یا زندان ابوغریب! اسمش که مدرسه بود ولی محتوای داخلش چیزی نبود جز استرس و اضطراب و دلهره و تنوع تنبیه بود. مدرسه شهید غفرانی. منطقه14.
وقتی دبستان بودم خیلی وقتها اسم سازمان تربیت بدنی به گوشم میخورد. شاید باور نکنید ولی فکر میکردم سازمان تربیت بدنی یه جاییه که آدما رو تنبیه بدنی میکنن تا تربیت بشن!
در آخر باز هم این روز رو به معلمهای خودم تبریک میگم که از هیچ اقدامی برای آموزشوپرورش ما «فرو»گذار نکردن...
@sisalmoalemi