با تک تک قطره های بارون حرف میزد!
میتونست با ذره ذره وجودش اون دونه های ریزو
حس کنه لمس کنه!
فرقی واسش نمیکردوسط مهمونی باشه سرکار باشه ،تو خونه باشه ،تا صدای بارون و میشنید بی برو برگشت تو خیابونو بود هی قدم میزد هی قدم میزد اخر وایمیساد سر یه چهار راه...!
به ته خیابون یه نگاهی مینداخت...
سرشو بالامیگرفت
یه لبخندی میزد!
و همه راه و دوبارع برمیگشت...
ولی وقتی برمیگشت که چشماش یه کاسه خون بود
یه روزتو همین روزای بارونی.... !
وسط همون چهار راه پیداش کردم!
نشسته بود کنار جدول سرشو گرفته بود بین دستاش....
جلوتر که رفتم
چشماش که قفل چشمام شد
فهمیدم چشماش بدتر از دفعه های قبله
رفیقش بودم ...
اندازه برادرم عزیز بود واسم وقتی فهمیدم تب داره و با این اوضاع اونجا وایساده...
یقشو گرفتم و سرش داد کشیدمو ولش کردم....تلو تلو خرد و خندید !
نمیتونستم تو اون اوضاع بینمش و دم نزنم...
چشمامو بستم و یه کم صدامو بردم بالا و گفتم بریم....
تکون نخورد...
رفتم نشستم پیشش...
اروم شروع کرد به حرف زدن...
هشت سال پیش سال هزار و سیصد و نود
وقتی داشت میرفت و گفتم کی برمیگردی.. تو چشمان نگاه کرد و گفت تو یکی از روزهای بارونی...وقتی چهلمین قطره بارون رو زمین افتاد من رو به روتم..
میام ! میشمارم !تا چهلمین قطره میشمارم...نمیاد...
نمیاد....
نمیاد....
من تا کدوم بارون باید منتظر بمونم...؟!
#ساره